5

485 73 6
                                    

قبل از هر کاری اون ستاره پایین رو...
آره خودشه!
بزن روش تا رنگی شه کیوتی♡
دوسش داشته باشین...

یک ماه بعد:

همه چیز به حالت نرمال برگشته بود
جمین و یونگی دیگه دعوا نمیکردن و جمین تصمیم گرفته بود عشقش رو تا زمان مناسبی مخفی کنه ولی کوک هنوز هم با محبت های بیش از اندازه جمین مشکل داشت.

"بیا اینجا کوک من کولت میکنم." جمین نگاهی به پای پیچ خورده پسر کوچیک کرد و جلوش زانو زد.

"نمیتونی هیونگ. اگه اجازه بدی بهت تکیه کنم میتونم تا خونه بیام."کوک نالید ولی جمین اخم کرد و داد کشید:"داری میگی من ضعیفم؟ داری میگی نمیتونم یکی مثل تو رو کول کنم داری میگی..."

حرفش تموم نشده بود که کوک دستاش رو دور گردن هیونگش حلقه کرد و جمین راضی لبخندی زد و کوک رو از روی زمین بلند کرد و مسیر رو طی کرد.

کوک کل مسیر معذب بود اما ییهو مازراتی خفنی راهشون رو صد کرد و شخص خوش پوش با اشوه خاصی پیاده شد.

"زیبا ترین امگای خاندان کیم اینجا داره چیکار میکنه؟"   اون شخص که با حرص گفت و نگاه آتشینی به کوک کرد که نفسش برید.

"اوه. جین هیونگ این دوستم کوکه. پاش پیچ خورده پس دارم کمکش میکنم."جمین با خنده گفت.

جونگکوک از پشت به تقلا افتاد:"هیونگ لطفا منو بزار پایین."

جمین نیشخونی از رون کوک گرفت و غرید:" آروم بگیر بچه. الان میفتی..."
اما خیلی دیر شده بود و دستای کوک از شونه های جمین ول شدن نزدیک بود زمین بخوره اما توی بغل شخصی افتاد.

"چی جین هیونگ رو به اینجا کشونده؟" یونگی که حالا بالاتنه کوک رو بغل گرفته بود پرسید.

"اومده بودم ببینم کدوم امگایی شما دوتا رو به جون هم انداخته که میبینم یه امگای لاغر مردنیه زشته. یعنی ارزش شما دو نفر همین قدره؟ واقعا ازتون نا امید شدم." بعد حرفاش شال پرش رو مرتب کرد و بدون اینکه منتظر جواب بمونه سوار ماشینش شد و رفت.

به معنای واقعی کلمه سر هر سه نفرشون دود کرده بود و عصبی بودن. یونگی پسر سبک رو براید استایل بغل کرد:" وقتی پات پیچ میخوره نباید به من زنگ بزنی؟"

وقتی دید اخم پسر باز نمیشه لبخند هیستریک زد:"اونی که الان دیدی کیم سوک جینه به عنوان بزرگ ترین نوه خانواده خیلی لوسه اما خودم بابت این کارش به حسابش میرسم."

جمین تایید کرد:"با اینکه ازت متنفرم اما در این مورد باهات موافقم."

بعد از اینکه کوک رو به خونه رسوندن و کلی بهش رسیدن از خونه بیرون زدن تا کوک استراحت کنه اما شخصی بعد از اونها وارد خونه شد.

با سرگیجه بدی از خواب بیدار شد.
کل خونه بوی تلخ دارچین میداد و این اصلا طبیعی نبود. به زحمت نیم خیز شد و با دیدن شخصی که نقاب زده بود از ترس خشکش زد.

"اونقدرام زیبا و ظریف نیستی. برای زیر من بودن زیادی زشتی ولی باید انتقامم رو بگیرم..."
مخاطب اون صدای سرد و لهجه دار کس دیگه ای جز خودش نبود.

از ترس به لرزه افتاد و از غلظت بوی تلخ دارچین به سرفه افتاد. قبل از اینکه بفهمه اون مرد روش نشست بود و لباس خوابش رو پاره کرد:" فکر اینکه این بدن باکرست هم تحریکم نمیکنه..."

میخواست به مرد التماس کنه که بزاره بره اما حتی نفس کشیدن هم براش سخت بود این اولین باری بود که رایحه ای به این قدرتمندی حس میکرد. فرمون های اون مرد بدنش رو سست کرده بودن پس مرد به راحتی گردنش رو میبوسید و گاز می‌گرفت.

به راحتی شلوار رو از تن پسر کوچیک تر کند، مشغول بازی با عضوش شد و سوراخش رو آماده کرد که ناله های کوک رو در پی داشت.

طولی نکشید که رایحه ای بر فضا حاکم شد.مرد با حس اون فرمون عجیب دیگه کنترلی روی خودش نداشت و بدون اینکه بفهمه سریع تر خودش رو داخل کوک جا داد و عقب و جلو کرد.

وقتی هر دو توی اوج بودن مرد بدون اینکه متوجه باشه دندون های نیشش رو توی گردن شخص مقابل فرو کرد و خونش رو مزه کرد.

لبخندی از طمع خوش اون خون زد و مست شده از بوی فرمون های فرد مقابل لب هاش رو روی لب پسری که بی هوش شده بود گزاشت. و اون لحظه بود که انگار یکی توی سرش گفت:"چه غلطی داری میکنی؟"

ترس مرد متجاوز رو در بر گرفت، پا به فرار گزاشت و سوار مازراتی برادرش شد.

CuteWhere stories live. Discover now