10

385 50 8
                                    

پسر شال پرش رو مچاله کرد و پاهاش رو روی زمین کوبید:"پس کی میخوای بیای و بهشون یه درس درست و حسابی بدی؟"

بعد از شنیدن حرف های فرد پشت تلفن لبخندی زد:"امروز؟ واقعنی؟"

بعد از خوردن چیپس روی میزش خنده ای کرد و تلفن رو قط کرد، به سمت آشپز خانه پا تند کرد و داد زد:" جیمینا امروز یه روز خاصه لطفا پیتزا درست کن که اون دوست داره."

جمین غر زد:" منظورت کیه جینا؟ هرکی هم باشه مهم نیست من به کوک قول دادم برش پاستا درست کنم. به آشپز بگو برات پیتزا درست کنه."

جین با حرص پاهاش رو روی زمین کوبید که از پشت در بغل شخصی فرو رفت و غر زد:"با بدنی که بوی سگ مرده میده بغلم نکن کوکی."

کوک در جواب نالید:" بعد ورزش حموم رفتم بو نمیدم جینا."

بعد از خودن ناهار کوک سریع لباس های بیرون پوشید و در جواب غر های جمین گفت:"باید برم جیمینا باید توی اسباب کشی به دوستم کمک کنم."

از در که بیرون رفت با صدای شوخی های جین و جمین لبخندی زد و پیش دوستش رفت اما متاسفانه روز اسباب کشی یه روز به تعویق افتاد پس سریع به امارت برگشت و با خودش نقشه کشید سه تایی برای صرف شام به رستوران برن.

با پا گزاشتن به خونه رایحه عجیب و آشنایی مشامش رو پر کرد. به طبقه دوم امارت که رسید صدای جر بحثی به گوش رسید.

با نزدیک شدن به منبع صدا رایحه و صدا واضح تر و سرگیجه کوک بیشتر می‌شد.

_"از اینجا برو ته اگه کوک بیاد و تو رو ببینه چی؟"

+"اتفاقا برای دیدن اون کیوت کوچولو تا اینجا اومدم."

با خودش فکر میکرد اون کیه که نباید اون رو ببینه، اون کیه که چنین رایحه گیج کننده و آشنایی داره پس در رو باز کرد.

توجه اون دو نفر بهش جلب شد. با گیجی لبخندی زد:" اینجا چه خبره جمینا؟"

رنگ از چهره جمین پریده بود و به منو افتاد:" کوک... کوک این...این..."

با شنیدن اسم کوک چشمان شخص غریبه برقی زد و شروع به خندیدن کرد:"کوک؟ این همون کوک کوچولوی کیوته؟ باورم نمیشه."

کوک هرچه فکر میکرد یادش نمیومد اون غریبه جذاب رو کجا دیده با خودش فکر میکرد اگه شخصی با چهره اون میدید هیچ وقت فراموشش نمیکرد.

جمین با تنی لرزان به سمت کوک رفت و ازش خواست از امارت خارج بشه اما قبل از اینکه کوک مخالفت خودش رو اعلام کنه شخصی به سرعت وارد اتاق شد،
پسر نفس نفس میزد و وقتی سرش رو بالا آورد، کوک زمزمه کرد:"یونگی؟"

شخص غریبه رو به یونگی به حرف اومد:"به موقع رسیدی شوگا."

بعد حرفش شروع به آزاد کردن فرمون کرد و اون لحظه دنیا برای کوک به پایان رسید.

همه چیز توی سرش به چرخش دراومد.
رایحه دارچین تلخ، لحجه فرانسوی، شونه های پهن و قد بلند. بدنش سست شده بود ولی به سختی به سمت مرد غریبه حرکت کرد و یقه مرد رو توی دستش گرفت.

"همیشه یه روز... میخواستم ببینمت... همیشه از خدا میخواستم... میخواستم ببینمت و ازت بپرسم... بپرسم چرا و بعد... و بعد..."

حرف کوک با آلفا ویس مرد غریبه به پایان رسید
"عقب وایسا الفا"

کوک مقابل حرف مرد مقاومت کرد اما خیلی زود خون سرخ از دماغش جاری شد. جمین که خیلی ترسیده بود کمر کوک رو چسبید و با گریه ازش خواست عقب بره اما کوک مقاومت کرد.

آلفای غالب از مقاومت پسر پوزخندی زد اما تا خواست دوباره از آلفا ویسش استفاده کنه فریاد یونگی به گوش رسید:"تمومش کن. هرچی که بگی قبول میکنم."

با این حرف ذهن هر دو به روز قبل پرواز کرد‌.

فلش بک روز قبل:

"منو از فرانسه به اینجا کشوندی حالا خوشحالی؟"
مرد گفت و جرئه ای از مشروبش رو نوشید.

یونگی به حرف اومد"این فقط یه تصفیه حساب قدیمی عه یادت که هست؟"

مرد آهی کشید "دیگه از این دعوا های بچه گانه خسته شدم. چی میخوای تا اون فلش رو به من تحویل بدی؟ اینبار هر چی بخوای قبول میکنم پسر عمو."

"من فقط میخوام انتقامم رو بگیرم تهیونگ."

تهیونگ پوزخندی زد:"تو هنوز بابت اون کیوت کوچولو ازم دلگیری؟ من که گفتم فکر میکردم اونم مثل همه اون ه.رزه هایی که هر روز میکنی برات بی ارزشه."

یونگی عصبی شد ولی تا خواست از بار خارج بشه تهیونگ گفت:"کاری میکنم از اینکه منو اینجا کشوندی پشیمون بشی."

یونگی بدون توجه به حرف تهیونگ از بار خارج شد.

پایان فلش بک.

تهیونگ پوزخندی زد، آزاد کردن فرمون رو متوقف کرد و جونگکوک بیهوش شد.

_
های گایز!
خب کم کم تهیونگ هم داره وارد داستان میشه.
راستش اصلا روحیه آپ کردن نداشتم ولی چون پنجشنبه بود دلم نیومد آپ نکنم.
اخلاف بین بازدید و وت ها خیلی زیاده و هیچ کس نطر نداده، من حس میکنم فیک مورد پسند واقع نشده پس ممکنه آپ رو متوقف کنم‌.

CuteWhere stories live. Discover now