پلک هاش رو از هم فاصله داد.
با دیدن پوستر روبروش، لبخندی زد و از رو تختش بلند شد. بازم همون خوابه همیشگی رو دیده بود.
امروز بالاخره خوابش به وقوع میپوست.
-بک، بیدار شدی؟
هیونگش از تو آشپزخونه صداش زد. کش و قوسی به بدنش داد و به سمتِ دستشویی رفت تا صورتش رو بشوره.
امروز روزِ خاصی بود.
قرار بود برای اولین بار از نزدیک ببینتش!
جونمیون حوله رو سمتش پرت کرد. با شیطنت خندید و پشت میز نشست.
-هات چاکلت میخوای؟
بک در حالی که پنکیکش رو آغشته به شکلاته صبحانه میکرد، سرش رو تکون داد.
-امروز نمیای کافه؟
پنکیکش رو تو دهنش گذاشت و جوید.
-میام، ولی عصر باید برم.
ادامه ی حرفش رو با خوشحالی اعلام کرد. سوهو درحالی که ماگش رو روبروش گذاشت، با شیطنت پرسید:
-قرار داری؟
-یا نه هیونگ، خبری نیست.
با لب های آویزون گفت و هات چاکلتش رو نوشید. اما ناراحتیش بخاطر موضوع دیگه ای بود.
- من و کریس قرار امشب شام بریم بیرون. میای؟ شاید یه پسر خوشتیپم برات آورد!
نیشش رو الکی باز کرد.
از وقتی رو بازیگر کراش زده بود نمیتونست به هیچ پسر دیگه ای فکر کنه.
و خب هیونگش هیچ چیز از این قضیه نمیدونست. جونمیون تنها فکر میکرد بکهیون بعد چند وقت، یا وقتی وارد رابطه بشه چانیول رو فراموش کنه ولی سخت در اشتباهه.
تصور جونمیون از کراش زدن بکهیون فقط یه کراش ساده بود. خود بکهیون هم اول اینطور فکر میکرد.
اما همه علاقش به اون پسرِ قد بلند روز به روز بیشتر می شد و هیچ کنترلی روی افسار احساساتش نداشت.
-شاید اومدم.
و مشغوله خوردن باقی صبحانش شد. اما تمام ذهنش حول و محور پارک چانیول می گذشت.
حالا پارک چانیول کی بود؟
آیدلی که از وقتی وارد عرصه ی بازیگری شده بود، میلیون ها آدم طرفدارش شدن، از جمله بیون بکهیون.
بکهیون شدیدا روی این پسر جذاب کراش زده بود.
پارک چانیول یه پیکیچ کامل از کسی بود که بک برای رابطه میخواست.
چهره اش، قد بلندش، استایلش، طرز صحبت و نگاه کردنش، همه ی این ها باعث شده بود که بکهیون با اولین نگاه جذبش بشه و فراتر از یک فن ببینتش.
هر روز فیلم ها و مصاحبه های چانیول رو برای چندمین بار میدید و تمام دیالوگ هایی که تو فیلم هاش میزد رو حفظ بود!
اتاقش پر بود از پوسترهای چانیول، مثل اون لباس می پوشید مثل اون رفتار میکرد و...
و حالا شرایط براش فراهم شده بود تا ببینتش.
با کمک دوستش کیونگسو، فهمیده بود که چانیول امروز عصر کجا فیلم برداری داره و قرار به اونجا بره.
بعد از خوردن صبحانش، کوله پشتیش رو آماده کرد و توش دوربین عکاسیش و دفترچه اش و خودکارش رو گذاشت.
از کاری که قرار بود بکنه مطمئن بود ولی ته دلش استرس داشت.
سرش رو تکون داد تا فکر های منفی ازش دور بشن و به همراه جونمیون از خونه خارج شد.
••✦✧••
موهای خیسش رو با حوله خشک کرد و آب پرتغالش رو نوشید.
-برنامه ی امروز چیه جونگ؟
از منیجرش پرسید و گوشیش رو چک کرد. جونگین نگاهی به تبلتش انداخت و جواب داد:
-عصر فیلمبرداری داری.
-دیگه چی؟
-همین.
چانیول به تایید حرفه منیجرش سرش رو تکون داد و گوشیش رو روی میز گذاشت. هوفی کشید و سرش رو به کاناپه تکیه داد.
-چخبر از این سوک؟
نگاهه بی حوصلش رو به جونگین داد و شونه هاش رو بالا انداخت.
-طبق معمول. رو اعصابه من راه میره، البته از راه دور.
با کمک این سوک بود که الان به این شهرت رسیده بود.
این سوک شخصیته عجیبی داشت. این رو تنها خودش نمیگفت، بلکه جونگین هم تایید می کرد.
تقریبا پنج سالی میشد که رابطه داشتن. البته اسمش رو نمیشه گذاشت رابطه. چانیول توی این پنج سال "بجز پنج ماه اول" توی یه رابطه ی تاکسیک و سمی با این دختر دیوونه گیر کرده بود، تنها بخاطر پول و شهرتش.
قبل از اینکه به جایگاه الانش برسه، یه بازیگر کم تجربه ی تئاتر بود.
چانیول آرزو داشت به شهرت برسه و این سوک، از طریق همین خواستش بود که تونست خامش کنه.
قبول کرد کمکش کنه تا مشهور بشه ولی در ازاش چانیول باید قبول می کرد که باهم وارد رابطه بشن. و هر دو بعد از یک مدت کوتاه دیت رفتن، فهمیدن از هم خوششون میاد و خب وارد رابطه شدن.
این سوک اوایل دختر خیلی مهربون و خوش قبلی بنظر میرسید.
پدرش رو راضی کرد تا با چانیول قرار داد ببنده و بهترین مدیر برنامه رو واسش استخدام کرد، با بهترین کارگردان ها صحبت کرد تا چانیول رو تو فیلم هاشون قرار بدن.
و چانیول در عرضه پنج ماه شد سوپراستار.
ولی همه چیز بعد اون پنج ماه تغییر کرد.
این سوک سراسر زندگیش رو کنترل میکرد و چانیول مجبور بود مثل یک ربات به حرف هاش گوش بده و دستوراش رو مو به مو انجام بده.
اجازه نداشت بدون این سوک بیرون بره، اجازه نداشت هر لباسی خودش بخواد بپوشه و...
کم کم رابطشون سرد شد. بیشتر باهم بحث میکردن. دعواهاشون شدیدتر از قبل شد.
توی این پنج سال تمامِ علاقش به این سوک از بین رفته بود. تنها دلیلش واسه موندن، شغلش بود.
بارها به تموم کردن این رابطه فکر کرده بود ولی هربار دقیقه ی آخر نظرش عوض میشد. علاقه ای که به بازیگری داشت هربار مانعش میشد.
چانیول عاشق جلوی دوربین قرار گرفتن بود، عاشق این بود تا میلیون ها آدم تو دنیا بشناسنش و حاضر نبود تمام این هارو بخاطر دوست دخترِ روانیش از دست بده.
و اینکه اگه از این سوک جدا میشد، همه چیزش رو از دست می داد.
شهرتش، ثروتش، همه چیزش رو...
و بدتر از همه؛ این سوک روانی بود. حتی اگه می رفت، پیداش میکرد و عذابش میداد به هر شیوه ای.
و چانیول هم به دنباله راهِ فرار بود، به هر شیوه ای.
••✦✧••
-هیونگ، من رفتم.
از هیونگش خداحافظی کرد و از کافه بیرون اومد.
با خوشحالی کوله پشتیش رو روی کولش انداخت و به سمت لوکیشن فیلم برداری به راه افتاد.
به آدرسی که تو گوشیش بود نگاهی انداخت و وقتی که مطمئن شد راه رو داره درست میره، گوشیش رو خاموش کرد.
و درست دو ساعت بعد رسید.
لوکیشن فیلمبرداری تو قسمت خلوت شهر بود.
با چشم هاش فقط دنبال یه چهره می گشت و بعد از چند دقیقه جست و جو، پیداش کرد. ضربان قلبش بالا رفت، احساس میکرد هر لحظه ممکنه از شدته خوشحالی از هوش بره.
چانیول پلیور خاکستری رنگ همراه با شلواره مشکی پوشیده بود. مثل همیشه چهره اش خنثی بود و از همین فاصله هم میتونست این رو بفهمه.
-اوه خدای من؛ بالاخره دیدمش.
زیرلب زمزمه کرد و دوربینش رو روی چشمش گذاشت تا عکس بگیره.
اما درست تو همین لحظه، عده ای از عوامل پشته صحنه به سمتی که بک ایستاده بود اومدن.
-لعنت!
سریع خودش رو پشت ساختمون قایم کرد.
اما باید جلوتر میرفت تا بتونه از کراشش عکس بگیره. از این فاصله عکس با کیفیت نمی افتاد.
دوربینه کوچیکش رو دستش گرفت و از مخفیگاه اش بیرون اومد. هیچکس حواسش به بکهیون نبود و این کارش رو آسون تر می کرد. پاورچین پاورچین نزدیکتر می شد، اما شانس بدش نقشش رو خراب کرد، چون پارک چانیول همراه با بادیگاردهاش داخل ساختمون شد.
-لعنتی.
باید داخل ساختمون می شد. نفس عمیقی کشید و با سرعت وارد مجتمع شد.
به دنبال آیدل و افرادش راه افتاد. برخلافه بیرون داخل ساختمون نسبتا شلوغ بود و جمعیت دور بازیگر جمع شدن.
از بین جمعیت خزید و خودش رو به چانیول رسوند.
الان تقریبا تو چند قدمیش بود.
ناخودآگاه بی حرکت ایستاد و تنها بهش خیره شد.
لبخند رو لب هاش نقش بست. چشم هاش برق میزد. انگار زمان متوقف شده بود و بک خیره ی پسره روربروش بود.
تو ذهنش، پرت شده بود تو رویا، رویایی که تنها خودش بود و چانیول.
رویایی که می دونست هیچوقت به واقعیت نمیپیونده.
اما خبر نداشت که در آینده ای نه چندان دور زندگیش قرار خیلی تغییر کنه.
قرار زندگیش به زندگی چانیول متصل بشه.
بازیگر برای چند ثانیه سمتش برگشت و نگاهشون بهم گره خورد. اما چانیول نگاهش رو ازش گرفت و بکهیون رو به این دنیا برگردوند.
-یا جلوئه راه ایستادی.
با صدای دختر پشت سرش به خودش اومد.
مردهای قد بلند و هیکلی جلوی راه رو گرفته بودن و اجازه نمیدادن کسی جلوتر بره. جمعیت هلش میدادن و سعی داشتن تا بادیگاردها رو کنار بزنن تا به آیدل برسن. رسما داشت له می شد.
روی زمین نشست و خودش رو کنار کشید. هیکله ریزه پیزش اینجا به کمکش میومد.
بدنش رو بیشتر خم کرد و خیلی سریع از بین بادیگاردها رد شد. کلید آسانسور رو زد و داخلش شد.
دیده بود که چان سوار آسانسور شده بود ولی نمیدونست کدوم طبقه رفته.
-لعنتی، لعنتی، لعنتی.
کلافه غر زد. ساختمون در کل سه طبقه داشت و دو طبقه ی بالا کاملا خلوت بودن. پس باید دو طبقه رو میگشت تا آیدل رو پیدا کنه.
که خب شانس باهاش یار بود و تونست طبقه ی دوم آیدل رو پیدا کنه. چانیول وارد اتاقی شد و مرد قد بلندی که بادیگاردش بود، جلو در ایستاد. خودش رو یه گوشه قایم کرد.
-لطفا برو. لطفا برو.
دست هاش روی تو هم قفل کرد و التماس وارانه تکرار کرد.
خوشبختانه التماس هاش جواب داد و مرد بعد از چند دقیقه، به طرفه مخالف بکهیون رفت. الان بهترین فرصت بود. نفس عمیقی کشید و پاورچین پاورچین خودش رو به اتاق رسوند. در نیمه باز بود.
قلبش تو دهنش میزد.
داخل اتاق شد ولی کسی تو اتاق نبود.
اما خودش دید که چانیول به این اتاق اومد، پس الان کجاست؟
-هی... جونگین بالاخره اومدی؟
صدای آیدل از توی دستشویی اتاق اومد.
چی می گفت؟
میگفت سلام من بکهیون هستم، طرفدارت. از اونجایی که خیلی خجالتیم روم نشد به فن ساین بیام پس خیلی مخفیانه اومدم اینجا تا ازت امضا بگیرم و اینکه اجازه میدی ازت عکس بگیرم؟
-یــا پس چرا...
اما با دیدن غریبه ی روبروش ساکت شد و اخم کرد.
این پسر کیه؟!
چشم هاش برق زد. بالاخره از نزدیک دیدتش. احساس میکرد داره خواب میبینه. چانیول نزدیکتر اومد و جدی پرسید:
-تو کی هستی؟
پسر روبروش تنها بهش زل زده بود. طوری به چانیول زل زده بود که از نگاه هاش قلب و رنگین کمون بیرون میزد.
-هی، با توام!
اما درست تو همون موقعه فکری مثل یه چراغ تو سرش روشن شد.
-من... من...
میخواست حرف بزنه ولی در باز شد و مرد قد بلند جلوی در ظاهر شد.
-اتفاقی افتاده قربان؟
مرد همونطور که به بکهیون زل زده بود، جلوتر اومد. نگاهش بین آیدل و مرد چرخید. همین دیدار کوتاه مدت هم براش کافی بود. چاره ای نداشت، باید فرار میکرد. پس در یک چشم بهم زدن دوید سمته در ولی مرد بازوش رو گرفت و این اجازه رو بهش نداد.
-کجا با این عجله؟ نکنه یکی از همون ساسنگایی؟
مرد سرش داد زد و تکونش داد.
-باید ببرمش اداره ی پلیس قربان. شاید اینطوری به حرف بیاد.
با شنیدن کلمه ی پلیس رنگش پرید و تقلا کرد تا از زیر دست های مرد فرار کنه ولی مرد شدیدا زور داشت و این اجازه رو بهش نمیداد.
مرد کشون کشون از اتاق بیرون آوردش و به سمتی که خودش چند دقیقه پیش رفته بود، بکهیون رو میکشوند.
-یــا ولم کن.
اما تقلاهاش بی فایده بود. حس بدی داشت. بکهیون هیچ کار خطایی نکرده بود، تنها اومده بود تا آیدلش رو از نزدیک ببینه و خودش رو مستحق همچین پایانی نمیدید.
-صبر کن، نیازی به اینکارا نیست.
چانیول خودش رو به مرد رسوند و متوقفش کرد.
-اما شاید این پسر آدمه خطرناکی باشه.
-نیازی به این همه شلوغ کاری نیست. ببرش تو ماشین، خودم باهاش حرف میزنم. اگر آدمه خطرناکی بود انقدر بی دست و پا نبود!
و نگاهی به پسری کرد که بی حرکت تو دست های مرد داشت له میشد، انداخت.
-چشم.
مرد ناراضی اطاعت کرد.
••✦✧••
-دست از پا خطا کنی. خودت میدونی چی میشه.
سرش رو با ترس تکون داد. مرد هیکلی بعد از چک کردن کوله پشتیش، کیفش رو سمتش پرت کرد.
از کاری که کرده بود پشیمون بود. اگر یک درصد می دونست همچین اتفاقی میافته هیچوقت اینجا نمی اومد، ولی از طرفی خوشحال بود. چون بالاخره تونسته بود چانیول رو از نزدیک ببینه.
-اسمت چیه؟
با صدای بازیگر از فکر بیرون اومد و سرش رو بلند کرد. بکهیون از این همه نزدیکی جا خورد. انگار که زبونش قفل شده باشه نمیتونست حرفی بزنه.
-من منتظرم.
-بیون بکهیون.
بالاخره قفل زبونش باز شد و تندی جواب داد. سرش رو تکون داد و پای راستش رو روی پای چپش انداخت.
-خب بکــ...هیون. اول باید بگی تو اتاق من چیکار میکردی، تا منم تحویل پلیس ندمت. میدونی که ورود بی اجازه به جایی چه حکمی داره؟
با شنیدن دوباره ی کلمه ی پلیس، صورتش زرد شد و تند شروع کرد به صحبت کردن:
-من... ساسنگ فن نیستم. فقط می خواستم از نزدیک ببینمتون و ازتون امضا بگیرم، همین.
چانیول نیشخندی زد.
-پس دوربین تو کیفت چیکار میکنه؟ دوست داری بری زندان بیون بکهیون؟
بکهیون دوباره زرد شد. حسه بدی داشت. احساس میکرد وسط یک کابوسه.
-میخواستم ازتون عکس بگیرم.
-تا به کسی بفروشیش؟ واسه کسی کار میکنی؟
-نه.
عاجزانه فریاد زد. چانیول خودش رو عقب کشید.
-من فقط یه طرفدارم. می خواستم از نزدیک ببینمتون. قصد نداشتم بهتون آسیب بزنم، لطفا باورم کنید.
-من باورت میکنم چون بنظرم پسر دست و پا چلفتی ای مثل تو نمیتونه هیچکدوم از اینا باشه. من میذارم بری، ولی یه شرطی داره.
-چه شرطی؟
گیچ پلک زد.
آب گلوش رو با صدا قورت داد و به کوله پشتیش چنگ زد. چانیول زیر چشمی نگاهش میکرد و تمام حرکتاش رو زیر نظر داشت.
از فکری که به سرش زده بود مطمئن بود، شک نداشت این نقشه بهترین روش برای آزار دادن این سوکه.
بالاخره به لطف این پسر تونست راه رهایی از دست اون دختر رو پیدا بکنه.
-من خیلی راحت میتونستم اجازه بدم جانگ ببرتت اداره پلیس ولی خب ترجیح دادم اینکار رو نکنم و در عوض بهت یه شانس بدم. تو الان تو این ماشین داری با آیدل مورد علاقت صحبت میکنی. همین برات کافی نیست؟ بنظر کافی میاد. اما نه، خودت هم خوب میدونی که نیست پس، برات یه پیشنهاد دارم. باید کمکم کنی از شر یه نفر خلاص بشم.
بکهیون با چشم های درشت شده از ترس و گیجی بهش زل زده بود و هرقدر که به پایان حرفش میرسید، چشم هاش بیشتر از قبل گرد میشد.
خندید و سرش رو تکون داد. این پسر زیادی ساده بود.
-منظورم از اون لحاظ نبود. میخوام کمکم کنی از شر دوست دخترم خلاص بشم.
و تنها یه کلمه توجه بکهیون رو به خودش جلب کرد.
"دوست دختر"
••✦✧••
بکهیون طاق باز روی تخت خوابیده بود و به اتفاقی که چند ساعت پیش براش افتاده بود، فکر میکرد.
هوف کلافه ای کشید و بالشش رو روی گوش هاش فشار داد.
با وجود اینکه خیلی محتاطانه عمل می کردن ولی بکهیون می تونست صدای تلق و تلوق تختشون رو بشنوه.
هر وقت دوست پسر هیونگش شب رو اینجا میموند، محال بود بدون سکس اینجا رو ترک کنه.
کریس، صاحب کافه ای بود که جونمیون و خودش توش کار میکردن. از طریق آگهی تو روزنامه پیداش کردن و خیلی زود استخدام شدن. حالا چرا؟
چون کریس تو همون نگاه اول از جونمیون خوشش اومد و همچنین نمیخواست همچین باریستای ماهری رو از دست بده.
به علاوه ی دونسنگش.
البته بکهیون اونجا حس اضافه بودن میکرد.
اگه صدای ماچ و بوسه و دستمالی کردن اون دوتا رو فاکتور بگیره، کار خوبی بود. چون هیچ کافه ای حاضر نبود پسر دست و پا چلفتی مثل بک رو قبول کنه.
و این کارم به لطفه هیونگش بدست آورده بود.
از وقتی با سوهو هم خونه شده بود، نمیتونست به زندگی بدون اون فکر کنه. و الان فرصتش پیش اومده تا یه کاری انجام بده که هم زندگی خودش رو تغییر میداد و هم هیونگش رو...
چانیول پیشنهادی بهش داده بود که بک نمیتونست ردش کنه.
فلــش بک*
-دوست دختر!
متعجب زیرلب تکرار کرد. کراشش دوست دختر داشت؟
این بدترین چیزی بود که میتونست الان بشنوه.
ولی چانیول چرا میخواست از شرش خلاص بشه؟
سرش رو بی حوصله تکون داد و ادامه داد:
-در واقع دوست دختر کاری. مجبورم بخاطر شغل و حرفه ام باهاش باشم. و خب اون یه هرزه ی روانیِ و هر کاری از دستش برمیاد تا اعصابم رو بهم بریزه. و حالا که به شهرت کافی رسیدم، وقتشه گورش رو از زندگیم گم کنه.
نیشخندی زد و گفت:
-من هم میخوام با بهترین سلاح عذابش بدم، من خیلی خوب می دونم چیزی که تو این دنیا خیلی بدش میاد چیه، همجنسگرا ها، اون به شدت هموفوبیکه.
بکهیون رنگش پرید و تقریبا وا رفت. هدف کراشش از اینکارها چی بود؟
یعنی انقدر ضایع بود که چانیول با یه نگاه فهمیده بود همجنسگراست؟ قرار بود بکهیون رو بندازه به جون دوست دخترش و اینطوری از دستش خلاص بشه؟
می شد فهمید که پسر روبروش چقدر واضح ترسیده، خشک خندید.
-فکری که تو سرت اومد رو همین الان از سرت بیرون کن چون نقشه اون چیزی نیست که تو داری بهش فکر میکنی.
دوباره رو صورت بکهیون خم شد و صاف تو مردمک های لزونش خیره شد. این نزدیک شدن ها هیجان زده اش میکرد.
-باید نقش دوست پسرم رو بازی کنی.
بکهیون گیج و تند تند پلک زد. برای فقط یه ثانیه نگاهش رو لب های پسر ثابت موند، اما سریع نگاهش رو به چشم های گُنگش داد.
-می دونم ته دلت یکی از آرزوهات همینه. در واقع آرزوی همه همینه. پس نیازی نیست مخفیش کنی بکهیون.
نفس هاش رو پوست بکهیون فرود میومدن و باعث میشد موهای تنش از شدت هیجان سیخ بشن.
-چند وقت با هم میمونیم و بعد از یه مدت که اون روانی و سایه ی نحسش از زندگیم رفت، جدا میشیم و پول خوبیم گیرت میاد. ولی رابطمون رسانه ای نمیشه، من فقط میخوام اون لعنتی پاش رو از زندگیم بیرون بکشه.
بک بی حرف بهش نگاه میکرد و مات مونده بود. چان دوباره خودش رو عقب کشید.
-تا فردا شب بهت وقت میدم فکرات رو بکنی. فقط...
انگشته اشاره اش رو سمت بکهیون گرفت و تکون داد.
-این قضیه بین خودت و من میمونه، فهمیدی؟
-...
-هی با توام!
-بله فهمیدم.
-خوبه، حالا میتونی بری. میگم برسوننت.
پـایــان فلــش بک*
اما سوال اصلیش این بود که، آیا چانیول هم همجنسگراست؟
یا فقط بخاطر آزادی از دست دوست دخترش تن به این نقشه داده بود؟
هرچی که بود به نفع بکهیون بود. هم برای مدتی دوست پسر آیدلش بود و هم آخر پوله خوبی گیرش میومد و میتونست برای هیونگش جبران کنه.
ولی کاش همه چیز همینطور که بکهیون فکر می کرد ساده بود.
••✦✧••
YOU ARE READING
𝐒𝐭𝐚𝐫 𝐛𝐨𝐲𖤐.
Fanfictionمتوقف شده | 𝐒𝐭𝐚𝐫 𝐛𝐨𝐲 خـلاصه؛ «رابطه ی مخفیانه با پارک چانیول حتی در پس سرش هم رویای محو و دست نیافتنی ای بنظر می رسید. با این حال زندگی بکهیون مدتی می شد که حول و محور اون پسر چشم درشت می چرخید. اما سر گذشت علاقه ی ناسنجیده ش به بازیگر مشهور...