⊹𝐂𝐡.𝟏𝟎

215 45 2
                                    

چانیول با همون لحن جدی همیشگیش گفت:«توی ده دیت من رو به خودتت علاقه مند کن بکهیون.»
پسر کوچکتر تنها بهش زل زده بود و حرفی نمی زد. حق هم داشت، چانیول خیلی یک دفعه ای این پیشنهاد رو داده بود و حتی بکهیون الان یه کشیده ی محکم هم بهش بزنه اعتراضی نمی کرد.
بعد از چند دقیقه بکهیون بالاخره از هپروت بیرون اومد و آروم خندید. خنده های آرومش خیلی هستریک وار به قهقهه های بلند تبدیل شدن.
چانیول همچنان جدی نگاهش می کرد و از خنده هاش ذره ای عصبانی نبود. اتفاقا داشت به این فکر می کرد که تابحال صدای خنده ی پسر کنارش رو نشنیده، شاید هم شنیده بود ولی به یاد نمی آورد.
بکهیون با دستش ضربه ای به سرش زد و گفت:«اینم یکی از خوابای عجیب غریبمه، نه؟!»
بطری خالی رو تو دستش گرفت و تکون داد.
-یا شاید بخاطر اینه، حتما خیلی بی جنبه شدم!
چانیول لبخندی به حالت پسر کنارش زد.
-هیچکدوم. نه خوابی و نه مستی. فکر کنم من مست باشم که همچین اعترافی کردم.
بکهیون از کنارش بلند شد. مشخص بود که دستپاچه و عصبی شده.
-شوخیت گرفته نه؟
چانیول برای رد کردن حرفش سر تکون داد. بکهیون دوباره هیستریک خندید و چنگی به موهاش زد.
-تو نمی تونی جدی باشی. تو پارک چانیولی، تاپ آیدل کره. از یکی مثل من می خوای که باهات به دیت بیام و تو رو عاشقه خودم کنم؟
چانیول با باز و بستن پلک هاش حرفش رو تایید کرد. چشم های بکهیون گرد شد. بعد از چند دقیقه بالاخره به حرف اومد اما چانیول صدایی نشنید. بکهیون دوباره بی صدا لب زد.
-من چیزی نمی شنوم بکهیون.
-نه!
ابروهای چانیول بالا رفت.
-چی نه بکهیون؟!
از اینکه چانیول هر بار با اسم خطابش می کرد متنفر بود.
-من قبول نمی کنم.
همچین جوابی رو توقع می کرد. پسر کوچیکتر دست هاش رو به کمرش زد و حق به جانب گفت:«تو همین چند دقیقه ی پیش اعتراف کردی که هدفت از نزدیک شدن به من جنسیه. از من انتظار داری به کسی که بدنم رو می خواد به دیت برم؟ تو خودت بودی قبول می کردی؟!»
چانیول بلند شد، دست هاش رو داخل جیب هاش کرد و بی خیال شونه بالا انداخت‌.
-اگر من بودم باهاش می خوابیدم.
پشت گوش هاش از بی پرده حرف زدن چانیول قرمز شد و بعد کم کم صورتش هم تغییر رنگ داد.
یک قدم جلو رفت و روبروی بکهیون ایستاد‌. سرش رو کمی خم کرد.
پسر کوچیکتر آنچنان هم قد کوتاه بنظر نمی رسید.
-اگر دقت کنی اینجا فقط من و تو هستیم. هیچکس دیگه جز من نمی دونه کجایی، می تونم هر بلایی که دلم بخواد سرت بیارم.
بکهیون آب گلوش رو محکم قورت داد و از داخل جیب هودیش دو دستش رو بهم قفل کرد.
-حتی می تونستم بدون اینکه بهت بگم کارم رو انجام بدم، تو هیچ کاری از دستت بر نمیاد بکهیون. کسی که قدرت تو دستاشه منم و تو تنها باید همراهیم کنی.
جلوتر رفت و کنار گوش بکهیون لب زد:«این یه درخواست نیست!»
کمی صورتش رو عقب کشید و زیر چشمی نگاهی به بهش کرد.
خب اثر کرده بود. بکهیون کاملا ترسیده و رنگ پریده بنظر می رسید. اما اون پسر تخس اخم کرد و گفت:«تو یه متجاوزی!»
چانیول سرش رو به معنی نه تکون داد و انگشتش رو روی گونه ی سرد بکهیون کشید.
-اشتباه می کنی. من متجاوز نیستم، اگر بودم الان اینجا نبودیم.
و دوباره لب هاش رو به لاله ی گوش بکهیون نزدیک کرد.
-می بردمت خونه م یا شاید هم هتل!
-من می خوام برگردم خونه.
بکهیون بی اراده به زبون آورد و کمی خودش رو عقب کشید.
چانیول تک خندی زد و اخم کرد. از مردمک های گشاد شده ی پسر روبروش مشخص بود که حرف چانیول رو واقعا جدی گرفته و الان تنها چیزی که می خواد دوری از چانیوله.
-من انقدر آدم کثیفی نیستم. اینطور من رو شناختی؟!
-تو عوض اینکه ازم درخواست کنی باهات قرار بذارم اجبارم می کنی که قبول کنم. اینکارت یه نوع تجاوز به حریم محسوب میشه.
-فسقلی تخس.
از اسمی که چانیول خطابش کرد جا خورد. اما خودش رو نباخت و ادامه داد:«در عرض یک ماه زندگیم به طور کلی تغییر کرده و من هنوز نتونستم به این شرایط جدید عادت کنم. اوج نزدیکی ای من به یه آدم مشهور از پشت تلوزیون بوده و حتی تصورشم نمی کردم روزی برسه که انقدر نسبت بهت نزدیک بشم. شاید ورجن از فاک باشم اما اجازه نمی دم بیشتر از این گولم بزنی. من جوابم هنوز نه.»
چانیول همچنان نگاهش می کرد. بکهیون دیگه ترسیده و متعجب نبود در عوض جدی و محکم نگاهش می کرد. آیدل نیشخندی زد. این تغییر حالت های بکهیون جالب بود.
-ما با هم قرارداد داریم بکهیون. یه شبه نمی شه یادتت رفته باشه!
-من می تونم خیلی راحت با همکاریِ دونگ هیون رسوات کنم. اونقدر که فکر می کنی فسقلی نیستم.
هر دو نفر بهم زل زده بودن و حرفی نمی زدن. سکوت محوطه ی پیست رو در برگرفته بود و هیچ کدوم قصد شکستنش رو نداشتن. تنها گاهی اوقات صدای وزش باد تو محوطه می پیچید. از شهر دور شده بودن و هوا نسبت به شهر سرد تر بود.
شاید هم دلیل اصلی لرزش بدنش همین باد سرد بود یا شاید هم ترس.
در آخر اون کسی که به سکوت خاتمه داد چانیول بود. به اطراف نگاهی انداخت و بعد خیلی ناگهانی یقه ی بکهیون رو چسبید. بخاطر ناگهانی بودن حرکت هینی کشید و با دو دستش، مشت چانیول رو چسبید.
-سعی نکن ادای نترسا رو دربیاری وقتی ترسویی بیش نیستی. من و تو یه رابطه ی قراردادی رو شروع کردیم و تا زمانی که من تعیین می کنم این رابطه ادامه داره. انتخاب با خودته، یا بزور قبول می کنی یا با میل خودتت. دفعه ی آخریم باشه که تهدیدم می کنی. تو به چشم من هنوز فسقلی ای. من دارم بهت لطف می کنم، باید متشکرم باشی.
چهره ی بکهیون درهم شد. با حرص تلاش کرد تا یقه ی هودیش رو از زیر دست مشت شده ی چانیول دربیاره.
-ولم کن.
-در ضمن، باید بگم که من از زیر و بم زندگیت خبر دارم پس دفعه ی بعدی حرکت هوشمندانه تری بزن.
-متجاوز عوضی.
چانیول خندید و یقه ش رو رها کرد. با خنده پرسید:«این یعنی آره؟!»
-مگه گزینه ی دیگه ای هم دارم؟!
-خوبه. آوردنت به اینجا فکر خوبی بود، اینجا همیشه برام شانس میاره. بهتره برگردیم.
بکهیون با آزاد شدن یقه ش از حصار دست چانیول، چشم هاش رو چرخوند و مسیری که پسر قد بلند به طرف موتورش می رفت رو دنبال کرد.
-خیلی دوست دارم بقیه طرفدارتم این سایدت رو ببینن.
چانیول قفل رو باز کرد و کلاه کاسک رو تو بغل بکهیون انداخت.
-فعلا یه نفر کافیه.
••✦✧••
سوهو کارت آویز به در کافه رو از «اُپن» به «کِلوز» برگردوند و لبخند محوی زد.
-خسته نباشی.
با شنیدن صدای کریس از پشت سرش، متوجه شد که کار دوست پسرش هم تموم شده و با هم می تونن به خونه برگردن.
به طرف کریس رفت و در آغوشش گرفت.
-هالووین نزدیکه.
چشم هاش رو بست و تنها سرش رو تکون داد‌. کریس آروم خندید و کمر سوهو رو نوازش کرد.
-باید یه فکری برای دیزاین هالووینی کافه بکنیم.
-حالا وقت داریم.
بی خیال گفت و پاهاش رو دور کمر ددست پسرش حلقه کرد. بخاطر ناگهانی بودن حرکت سوهو، کریس به عقب تلو تلو خورد و از پشت روی زمین افتاد. سوهو با چشم های گرد شده و ترسیده به کریس نگاه کرد و خودش رو عقب کشید.
-کریس خوبی؟!
پسر قد بلند خندید. با دو دستش کمر سوهو رو چسبید و اجازه نداد بیشتر این ازش دور بشه.
-هنوز بعد از یک سال رابطه یاد نگرفتی!
و دوباره خندید. پکر فیس به قهقهه های کریس نگاه کرد و سیلی کم جونی به گونش زد.
-یــا، تو بی عرضه ای به من چه. تو فیلما پس چطوری میشه نمی افتن؟
-داری می گی اون فیلمه، این واقعیته جون.
یکی از دست هاش از روی کمر پسر تو بغلش برداشت و موهای مشکیش رو از روی پیشونیش کنار زد.
-تا کی می خوای تو این حالت بمونیم؟
کریس لبخندی زد و دستش رو آروم روی گونه ی سوهو کشید‌.
-اگر به من بود تا همیشه.
-اما بدنت درد می گیره.
کریس سرش رو تکون داد و شستش رو روی لب های سوهو کشید.
-مهم نیست. با یه مسکن حل میشه. به دردش می ارزه.
پسر کوچیکتر لب پایینش رو گاز گرفت و سرش رو روی سینه ی دوست پسرش گذاشت.
می تونست صدای ضربان قلب کریس رو بشنوه.
ریتم خوبی داشت، آروم و منظم.
احساس می کرد روی قلب کریس دراز کشیده و داره به ملودی آروم ضربانش گوش میده.
کم کم داشت غرق اون ریتم آروم کننده می شد که با خطاب قرار گرفته شدنش، پلک هاش رو باز کرد.
-می خوام در رابطه با اون شب با هم صحبت کنیم.
دهانش باز شد ولی صدایی ازش خارج نشد. دیگه اون ریتم آروم کننده، آرومش نمی کرد و در عوض اضطراب به تمام وجودش هجوم آورد.
-جونمیون؟ بیداری؟
-آره... بیدارم.
بزور لب زد. اضطرابش خیلی زود تشدید شد و حاضر نبود صورتش رو بالا بگیره تا با کریس چشم تو چشم بشه.
-می خوام رو در رو باهات صحبت کنم جون.
-باشه.
از آغوش کریس دل کند و کمکش کرد تا بشینه. کریس لبخندی زد و دستش رو گرفت.
-می دونم دوباره رفتی تو مود استرسیت ولی نیازی نیست انقدر به خودتت سخت بگیری. من می خوام همه چیز رو بدونم؛ چون قصدم کمک کردن بهته.
سوهو به اجبار لبخند زد و گفت:«همین جا صحبت کنیم؟»
کریس سر تکون داد. لب پایینش رو به دندون گرفت و با انگشتش اشکال ناموزون روی سرامیک می کشید.
-جون، به من اعتماد کن باشه؟
سرش رو بلند کرد. تو چشم های دل گرم کننده ی دوست پسرش زل زد‌.
-نمی دونم اون شب تا چقدرش رو فهمیدی اما؛ از اول شروع می کنم.
کریس لبخندی بهش زد و سرش رو تکون داد.
-خب همونطور که بهت گفتم من دانشگاه می رفتم اما انصراف دادم. به رشته م خیلی علاقه داشتم ولی خب اتفاقی که افتاد باعث شد تا از همه چیز که مربوط به درسه زده بشم.
ابروهای پسر روبروش بالا رفت. سوهو لبخند محوی زد و ادامه داد:«هر سال برای تعطیلات عده ای تو خوابگاه می موندن، یسری از دوستای منم اون سال تصمیم گرفتن که خوابگاه بمونن تا بتونیم بیشتر باهم وقت بگذرونیم. منم راضی کردن تا پیششون بمونم. همه چیز خوب بود تا اینکه یه شب تصمیم گرفتن یه مهمونی بدون اطلاع به نگهبان و مسئول خوابگاه بگیرن.»
حرفش رو قطع کرد. از شدت استرس چشم هاش دو دو می زد.
کریس که متوجه وضعیتش شد، دستش رو گرفت.
-نیازی نیست ادامه بدی.
از اینکه کریس داره بهش ترحم می کنه متنفر بود. دستش رو عقب کشید، کریس گیج بهش نگاه کرد.
-لطفا بهم ترحم نکن. حالا که تا اینجاش رو گفتم باید ادامه ش رو بشنوی. همونطور که مشخصه این پارتی قانونی نبود و چیزهایی که قرار بود توش سرو بشه فقط شامل یه آبجوئه ساده نمی شد. پارتی شروع شد؛ همه چیز اوکی بود تا اینکه...
احساس می کرد نفسش گرفت. سرش رو بلند کرد و به چهره ی نگران کریس لبخند زد.
-من اصولا بد مست نیستم خودتم دیدی ولی اونا داخل مشروبم اکستازی اضافه کردن. صبح روز بعد که بیدار شدم هیچ چیز یادم نبود، هیچ چیز. همه می گفتن اتفاقی نیافتاده و آبرو ریزی ای نکردم اما خب دروغ گفتن. دروغشون زمانی تعطیلات تموم شد لو رفت.
هستریک خندید، سرش رو بالا گرفت و پشت سر هم پلک زد تا جلوی ریزش اشک هاش رو بگیره.
-جون...
-من خوبم کریس. این اتفاق تموم شده و تو هم به عنوان دوست پسرم حق داری که بدونیش.
کریس، صورتش رو قاب گرفت و به خودش نزدیک کرد.
-نمی خوام اینجوری ببینمت.
دیگه اختیاری روی اشک هاش نداشت. دونه های اشک روی گونه هاش لغزیدن و شروع کننده ی یه گریه ی بی اختیار شدن.
-لعنت به من. اصلا نباید به یادتت می آوردم.
و بعد خم شد و آروم بوسه ای رو لب های لرزون دوست پسرش زد.
-اون شب تا جایی که می تونستن مشروب به خوردم دادن و رسما تبدیل به دلقک شون شدم. تمام مدت که فکر می کردم دوستام هستن، اونا درست برعکس فکر می کردن. از نظر شون من یه پسر وقیح و منحرف بودم. فقط چون گرایشم باهاشون فرق داشت! فکر می کردن من زمانی که تو رختکن دارن لباس عوض می کنن دیدشون می زنم، ازشون عکس نود دارم و کلی تهمت دیگه که روحمم ازشون خبر نداشت.
اشک هاش رو پاک کرد و دست های کریس رو پس زد. نباید انقدر ضعف از خودش نشون می داد.
-نمی دونم چطور ولی به هر طریق کوفتی ای بود فیلم اون شب نحس رو تو سایت دانشگاه آپلود کردن. اون ویدیوئه کوفتی خیلی زود تو تمام دانشگاه پخش شد. همه چیز تو این فیلم ناشناس و تار بود و تنها کسی که مشخص بود داخلشه من بودم. هیچ کدوم از افراد داخل مهمونی حاضر نشدن که به عنوان شاهد ازم دفاع کنن، هیچکس. همه ی اینا نقشه بود.‌ از همون اول و کسی هم که ایده ش رو داده بود کسی بود که خیلی بهم نزدیک بود، یا شاید من اینطور فکر می کردم.
لب هاش بهم برخورد می کرد و از بغض داشت خفه ش می کرد.
کریس در آغوشش گرفت. همین آغوش کافی بود تا بشه بستری برای بغضی که خیلی وقت می شد خفه ش کرده بود.
-بعد از اخراجم از دانشگاه، پدر و مادرم مثل یه غریبه باهام برخورد می کردن و یه روز خیلی عادی ازم درخواست کردن تا خونه رو ترک کنم.
کریس دو دستش رو محکم دور کمر سوهو حلقه کرد و بوسه ای به پیشونیش زد.
-هیچ کاری نکردن کریس، هیچی. خیلی راحت سواستفاده ای که ازم شد رو نادیده گرفتن و گفتن مقصر خودمم. بهم گفتن بهتره زندگیت رو از ما جدا کنی چون آبرومون رو بردی.
سوهو خیلی آروم صحبت می کرد، آروم و سرد. آهی کشید و گفت:«انقدر تو تنهاییم این خاطرات رو مرور کردم که نسبت بهشون بی حس شدم ولی همچنان بعضی جاهاش گریه م می گیره، بخاطرِ ساده بودنم، بخاطرِ حماقتی که کردم.»
ضربان قلب کریس همچنان آروم و دل گرم کننده بود. لبخندی از این بابت زد و گونه ی خیسش رو با پشت دستش پاک کرد.
-جالبیش اینجاست که هنوز همون آدم سابقم و این اتفاق باعث نشده تغییر کنم.
-گاهی اوقات، اتفاقات باعث نمیشن تغییر بکنی اما سوراخی که تو قلبت به یادگار می ذارن همیشه برات تازه ست و می تونی حسش بکنی جونمیون من‌.
••✦✧••
کنار میدون اصلی بازار نشسته بود و منتظر بود تا سر و کله ی چانیول پیدا بشه.
کلاه هودیش رو سرش کشید و دو دستش رو بهم مالید تا با ایجاد اصطحکاک کمی گرما رو احساس کنه.
از دیروز که چانیول بهش پیام داد و گفت که قرار اول شون تو بازار نامدامئونه تا به الان که اینجاست براش تعجب آوره که چرا چانیول برای قرارِ پنهانی شون یه همچین بازار شلوغی رو انتخاب کرده.
تراکم جمعیت در این بازار به قدری بالاست که بکهیون شک نداشت احتمال داره خودش رو هم توش گم کنه.
توجه ش به مادر و پسری جلب شد که روبروش نشسته بودن و پسر کوچولو با ملچ و ملوچ در حال خوردن پشمک صورتی تو دستش بود.
لبخندی زد و مشتاقانه به پسرک بامزه خیره شد. اما بعد نگاهش روی مادر که با محبت پسرش رو تشویق می کرد تا آروم تر بخوره، لبخندش محو شد.
دلش برای خانواده ش تنگ شده بود.
-پشمک دوست داری یا بچه ای که پشمک می خوره رو؟
تقریبا تو جاش پرید. سرش رو بلند کرد و نگاهش رو به پسر قد بلندی که کنارش ایستاده بود داد.
نیازی نبود خیلی فسفر بسوزونه تا چهره ی روبروش رو شناسایی کنه، دو تا تیله ی درشت چهره پسر کافی بود تا بفهمه اون شخص چانیوله.
و این بار با گریم جدید.
-از بچه ها بدت میاد؟
چانیول چند لحظه بهش نگاه کرد و بعد شونه ای بالا انداخت.
-حس خاصی نسبت بهشون ندارم.
بکهیون از روی جدول بلند شد و روبروش ایستاد.
هیچ وقت بکهیون رو با لباس تیره رنگ ندیده بود. طیف ملایم از هر رنگ رو می پوشید و چانیول از این ویژگی پسر کوچیکتر خوشش می اومد.
-چرا اینجا رو انتخاب کردی برای قرار اول؟
از آخرین باری که به این بازار اومده تقریبا چند سالی می گذره.
چند سال پیش سرش بیشتر شلوغ بود تا الان.
الان ترجیح میده کمتر کاری رو قبول کنه و بیشتر در عرصه ی مدلینگ ظاهر بشه.
-چون خیلی وقت می شد که به اینجا سر نزدم.
صادقانه جواب داد. بکهیون سرش رو تکون داد و نگاهش رو به مغازه های رنگ و وارنگ بازار داد.
-تو چطور؟
بکهیون به طرفش برگشت. نیم نگاهی بهش انداخت و بعد دوباره مشغول دید زدن مغازه ها شد.
-من تابحال به این بازار نیومدم. این اولین بارمه.
-چی؟!
چانیول با چشم های گرد شده پرسید و بازوی پسر کوچیکتر رو گرفت.
-دروغ نگو.
بکهیون سرش رو تکون داد و با خنده گفت:«دروغ نمی گم. از جاهای شلوغ خوشم نمیاد بخاطر همین.»
چانیول که متوجه شد یکم زیادی اور ری اکت نشون داده، دستش رو عقب کشید و به حرکت ادامه داد.
-بهت گفتم تو ده دیت من رو به خودتت علاقه مند کن بکهیون خب، منتظرم.
پسر کوچیکتر شونه ای بالا انداخت و گفت:«آدم اشتباهی رو برای این کار انتخاب کردی.»
چانیول جلوتر اومد و زیر گوشش زمزمه کرد.
-تلاشت رو بکن.
-چطور شد که بازیگر شدی؟
چانیول خندید. بکهیون از واکنش آیدل پکر شد و نگاهش رو دوباره به مغازه های اطراف داد.
-تو هیچ کدوم از مصاحبه هات راجبش صحبت نکردی، بخاطر همین کنجکاو شدم.
آیدل ماسکی رو که برای اطمینان روی صورتش گذاشته بود، مرتب کرد و جواب داد.
-بهت گفتم تا ۱۸ سالگی چه علاقه ای داشتم. همزمان عضو تئاتر دبیرستان بودم و علاقه ی دومم بازیگری بود.
بکهیون کنجکاو سر تکون داد. چانیول بی صدا خندید‌. واکنش های پسر کنارش واقعا براش جالب بود.
-سوال بعدی؟
-هدفت از این کار چیه؟
ابروهای چانیول بهم نزدیک شد. بکهیون به خودش و بعد بهش اشاره کرد.
-هدفم این که یه رابطه ی سالم رو باهات شروع کنم.
-اما تو تهدیدم کردی که درخواست رو قبول کنم!
چانیول چشم هاش رو چرخوند و بعد از چک کردن گوشیش به بکهیون جواب داد.
-باشه، متاسفم. قول میدم دیگه تهدیدت نکنم.
و بعد دستش رو جلو برد. بکهیون یه تای ابروش رو بالا برد، مردد دستش رو تو دست چانیول گذاشت.
شلوغی بازار تقریبا قابل تحمل بود و بکهیون از محیط بازار خوشش اومده. چهره ش برعکس چند دقیقه پیش بشاش تر و کنجکاو تر بود.
-خوشت اومده؟
بکهیون بی توجه به سوال چانیول، لبخندی زد و به طرف دست فروشی رفت که تازه در حال چیدن بساطش بود.
بکهیون جلو رفت. سلام کرد و برای احترام به زن خم شد.
زن آویز های قشنگ و کیوتی برای فروش داشت. تمامشون کار دست و بافته شده بودن.
بکهیون آویز پاپی شکلی رو با ذوق برداشت و به طرف فروشنده گرفت.
-شما واقعا هنرمندید. خیلی با ظرافت بافتینش.
زن با لبخند تشکر کرد و آویز دیگری هم به دست پسر کوچیکتر داد.
چانیول هم بهش پیوست و برای تایید حرف بکهیون، زن رو تحسین کرد.
-وای خدای من.
طوری که بکهیون با ذوق آویزها رو به دست می گرفت و زیر نور چراغ بساط زن نگاه شون می کرد، لبخند محوی رو مهمون لب های چانیول کرده بود.
بکهیون بخاطر یک چیز به این سادگی اینجور ذوق زده و خوشحال می شد.
-برای تو، قشنگه نه؟
چانیول سرش رو تکون داد تا از فکر بیرون بیاد. بکهیون با لبخند آویز رو جلوی صورتش تکون می داد و منتظر بود تا جواب بشنوه.
آویز به شکل زرافه بود. تک خندی زد و آویز رو ازش گرفت. بکهیون همچنان منتظر بود تا جوابی از طرفش بشنوه.
در واقع انتظار داشت چانیول از اون زن هنرمند تشکر بکنه.
چانیول به زن لبخندی زد و گفت:«خیلی قشنگن. ما این دوتا می خریم‌.»
و بعد کارتش رو از کیف پولش در آورد و به طرف زن گرفت.
-نیازی نیست، من خودم حساب می کنم.
-دیر گفتی.
چانیول با لحن شیطنت آمیزی گفت و کیسه ی خرید رو به بکهیون اخمالو داد.
-لازم نکرده برای من خرید کنی.
چانیول چشم هاش رو ساختگی گشاد کرد و گفت:«دوست پسرمی و منم خرجت می کنم.»
بکهیون تنها چشم غره ای رفت جوابی نداد. در عوض تمام توجه ش به آویزهای توی کیسه بود.
-بنظر آسون میاد.
-می خوای خودتم ببافی؟
چانیول کنجکاو پرسید و به دکه ی غذا فروشی اشاره کرد تا به اونجا برن.
بکهیون درحالی که نگاهش داخل پلاسیک بود، سر تکون داد.
و انگار که چیزی رو به یاد آورده باشه، سرش رو بالا آورد و گفت:«ممنون. پولتم بهت برمی گردونم.»
چانیول توجهی نکرد و به طرف پیشخوان دکه رفت تا سفارش غذا بده.
وقتی برگشت، بکهیون رو روی صندلی نشسته ندید. اخمی کرد و به اطراف نگاهی انداخت تا پسر رو پیدا بکنه.
با دیدن بکهیون که داخل مغازه ی کتاب فروشی ایستاده و با شوق وصف ناپذیری کتاب های قفسه رو نگاه می کنه، هوفی کشید و منتظر موند تا سفارشون آماده بشه و به بکهیون ملحق بشه.
با صدای نوتیفیکشن گوشیش، چشم از پسر برداشت.
"اوضاع چطوره؟!"
پیام از طرف جونگین بود. جوابش رو داد و دوباره گوشیش رو داخل جیبش گذاشت.
غذا ها رو گرفت و به طرف کتاب فروشی رفت. بکهیون طوری محو کتاب ها بود که حتی متوجه ورود چانیول نشد.
صاحب کتاب فروشی، برای مدت کوتاهی از بالای عینکش به فرد جدیدِ داخل مغازه ش نگاه کرد و مشغول خوندن ادامه ی کتابش شد.
کتاب های کتاب فروشی دست دوم بودن و در قفسه های چوبی پر از کتاب ها با ژانر های مختلف بود.
مغازه اونطور که از بیرون بنظر می رسید کوچیک نبود و برای چانیول یاد آورِ کتابخونه ی «فیلم دِ پیج مستر» بود.
بالاخره بکهیون رو کنار یکی از قفسه های کتاب پیدا کرد.
با ذوق خالصانه کتابی که دستش بود رو ورق می زد و هر از گاهی دستش رو دراز می کرد تا کتابی که از طبقه های بالاتر می خواست رو برداره اما موفق نمی شد.
جلو رفت و پشت سرش ایستاد. دستش رو روی دست بکهیون قرار داد و به همراه هم کتاب مورد نظر رو برداشتن.
-انقدر محو کتاب هایی که من رو فراموش کردی. تو با من قرار داری نه کتاب ها.
-با کتاب ها راحت تر می تونم ارتباط بگیرم تا آدما.
لبخندی زد و به غذای تو دستش اشاره کرد.
-با شکمت چی؟ با شکمت می تونی ارتباط بگیری؟
بکهیون لب پایینش رو به دندون گرفت و با نگاهش به مرد پشت پیشخوان اشاره کرد. چانیول اشاره ش رو نادیده گرفت، یکی از دامپلینگ های داخل ظرف رو آعشته به سس سویا کرد و داخل دهان بکهیون چپوند.
بکهیون با چشم گرد شده، غذا رو جویید.
-انقدر سرگرم کتاب خوندن بود که متوجه غذای تو دستم نشد.
کمی جلوتر، قفسه ها تموم می شد و شومینه ی بزرگی قرار داشت که روشن بود.
-بیا بریم اونجا بشینیم و غذا بخوریم.
بکهیون با کمال میل قبول کرد و دو نفری روبروی شومینه ی نسبتا بزرگ مغازه نشستن.
-این کتابخونه دقیقا از دل داستانا اومده بیرون. خیلی زیباست!
بکهیون به پوست خرسی که زیرش نشسته بودن، دست کشید و گفت:«خیلی بده که اصلا مشتری نداره.»
و سرش رو بلند کرد و از چانیول پرسید:«تو کتاب می خونی؟»
چانیول لب هاش رو غنچه کرد و سر تکون داد.
-اون زمان که سرم خلوت تر بود آره ولی الان نه.
پسر کوچیکتر ظرف غذا رو ازش گرفت و روی پوست خرسی که روش نشسته بودن، قرار داد. کتاب دست دومی که برداشته بود رو تو بغل چانیول گذاشت.
ابروهاش رو بالا انداخت و دستی روی جلد زمخت کتاب کشید.
"جین ایر، شارلوت برانته"
بکهیون دست هاش رو بهم کوبید و به کتاب اشاره کرد.
-این کتاب یکی از بهترین کتاب هایی که خوندم. چند وقت پیش کتابش رو گم کردم ولی تونستم دوباره اینجا پیداش کنم.
چانیول کتاب رو برگردوند تا پشتش رو هم ببینه. سرش رو بلند کرد و به چشم های شفاف و خندون بکهیون لبخند زد.
-من کتاب زیاد خوندم ولی تابحال این کتاب رو حتی اسمش رو نشنیده بودم!
-نشنیده بودی؟!
بکهیون متعجب پرسید و بعد گفت:«شارلوت برانته یکی از معروف ترین نوسینده ها و شاعران انگلستانه»
-شاید شنیدم اما الان یادم نیست.
-قطعا همینه.
چانیول که دوست نداشت دوباره بکهیون کم صحبت بشه، همونطور که صفحات زرد کتاب رو ورق می زد، گفتگوش رو با بکهیون ادامه داد.
-نمی خوای یه خلاصه ای از داستان بهم بگی؟
دهان پر پسر کوچیکتر دست از جوییدن دامپلینگ برداشت. چانیول خندید. این پسر چرا با هر سوال کوچیکی انقدر متعجب می شد.
-چیز بدی گفتم؟
بکهیون تند تند سر تکون داد و غذاش رو پایین برد.
-آخه به هر کس که می گفتم ژانر مورد علاقم عاشقانه کلاسیکه یا بهم می خندید یا می گفت ژانرت رو مردونه تر انتخاب کن.
چانیول ناباورانه خندید.
-ژانرت رو مردونه تر کن!
بکهیون چشم هاش رو چرخوند و دستش رو دراز کرد تا کتاب رو از دست چانیول بگیره اما آیدل کتاب رو عقب کشید.
-این احمقانه ترین چیزیه که شنیدم. بنظر این ژانر یکی از بهترین ژانر های دنیای کتاب هاست‌ البته، بعد از ژانر جنایی.
-واقعا میگی؟!
چانیول سر تکون داد و گفت:«با وجود اینکه تو این ژانر کتاب زیاد نخوندم اما خب همیشه تحسینش کردم‌.»
بکهیون که دوباره چهره ی ذوق زده ش برگشته بود، لبخند پر رنگی بهش زد.
-مشکل اینجاست که تو به حرف آدم های اطرافت زیادی اهمیت می دی بکهیون.
-چون دوست شون دارم.
چانیول سرش برای رد حرف پسر تکون داد.
-چون خودتت زیادی بهشون فضا دادی. طوری که راجب ژانر مورد علاقه ی کتابت هم نظر میدن. این زندگی توئه و تو مسئولشی. هر کاری دلت بخواد انجام می دی چه اشتباه چه درست. مهم این که اونی که تصمیم گیرنده ی زندگیته خودتت باشی نه دیگران.
پسر روبروش نگاهش رو به هیزم های درون شومینه دوخت و جوابی نداد.
چانیول هم دیگه حرفی نزد و در سکوت بهش خیره شد.
بکهیون محو هیزم های داخل شومینه بود و هر از گاهی بخاطر پریدن چوب ها به بیرون، خودش رو عقب می کشید.
الان بهترین زمان برای گفتن یک خبر خوب به بکهیون بود.
-تا یادم نرفته بگم که، میونگ از هفته ی دیگه می تونه برگرده سرکار.
خب قرار اول تا اینجا خوب پیش رفته بود.
••✦✧••

𝐒𝐭𝐚𝐫 𝐛𝐨𝐲𖤐.Where stories live. Discover now