⊹𝐂𝐡.𝟔

158 42 0
                                    

اگر ازش میپرسیدن یکی از خسته کننده ترین روزها در طول عمرش چه روزیه، قطعا امروز رو نام می برد. البته
می دونست امروز قراره تو مدتی که توی موسسه مشغول به کاره بارها و بارها تکرار بشه.
امروز تو موسسه، روز ملاقات خانواده ها با سالمندان بود. طبق گفته ی میونگ کمتر کسی به اینجا سر می زد اما همین تعداد کم هم بنظر بکهیون زیاد بود.
فضای داخل ساختمون به قدری شلوغ شد که حتی جسته ی لاغرش کمکی در رفت و آمدش نمی کرد.
اتاق به اتاق صداش می کردن و انقدر مقابله خانوده ها خم و راست شده بود که احساس می کرد اگر فقط یک بار دیگه خم بشه، کمرش نصف میشه.
انگار حق با میونگ بود. به قدری تو این کوتاه مدت محبوب شده که افراد مسن با ذوق و خوشحالی به نزدیکانشون معرفیش می کردن.
از این فکر لبخند کم جونی زد و داخل خونه شد.
-چرا بهت رنگ می زنم جواب نمیدی؟!
هینی کشید و دستش رو روی قلبش گذاشت. دوست بی ملاحضه اش تو صورتش فریاد زد و خودش رو روی مبل انداخت. تلوزیون رو روشن کرد و دوباره فریاد زد: حتم دارم نفهمیدی چی شده!
اخم کمرنگی روی پیشونیش نشست. کوله پشتیش رو یه گوشه انداخت و به طرف آشپزخونه رفت.
-چی شده؟
ظرف کیمچی رو برداشت و به طرف دوستش قدم برداشت.
-دونگ هیون سوژه ی جدید برای برنامه اش پیدا کرده.
بی خیال شونه ای بالا انداخت. با چاپستیکش کمی از کیمچی توی ظرف رو داخل دهنش برد.
-خب؟
کیونگسو چشم هاش رو چرخوند و گفت: تا الان کل کره فهمیدن چیشده جز تو! دست گذاشته رو پارک چانیولت!
خوراک تو گلوش پرید و به سرفه افتاد. دوستش محکم به کمرش ضربه می زد و سعی داشت با اینکار سرفه اش رو کم کنه ولی باعث تیر کشیدن بیشتر کمرش شد. ظرفه خوراک رو روی میز گذاشت و پس گردنی ای به کیونگسو زد.
-یا چته؟!
-کمرم رو شکوندی.
چشم غره ای به کیونگسو رفت و با حرص به طرف تلوزیون چرخید. تیتراژ برنامه نویینگ آیدلز روی صفحه ی ال ای دی نمایان شد و اجازه نداد که بحث بین دو پسر ادامه پیدا کنه. توجه هر دو نفرشون به برنامه رفت و دست از کتک کاری برداشتن.
یک ساعت بعد، برنامه به اتمام رسید. بکهیون با چهره ی اخم آلود به تیتراژ پایانی برنامه نگاه می کرد و حرفی نمی زد.
-هی، بک؟!
کیونگسو نیم نگاهی به دوستش که همچنان به تلوزیون چشم دوخته بود کرد و انگشتش رو خیلی با احتیاط تو بازوش فشرد.
-از این برنامه و مجری مضخرفش متنفرم.
بکهیون بالاخره به حرف اومد و عصبی غر زد. کیونگسو که از خشک نشدن دوستش مطمئن شده بود، سر رو تکون داد و کمی از کیمچی رو تو دهنش چپوند.
-منم. باعث شد بند مورد علاقم دیسبند بشه.
بکهیون با فکر اینکه ممکنه آیدلش به همچین سرنوشت بدی دچار بشه، نگران به دوستش نگاه کرد.
-خب الان چی میشه؟
کیونگسو بی خیال ته مونده ی ظرف غذا رو در آورد و با دهن پر جواب داد: فکر نکنم اتفاق خاصی بی افته. چانیول انقدری طرفدار داره که نخوان حرفه این دلقک رو باور کنن. اما خب بقیه مردم ممکنه یکم نسبت بهش بدبین بشن.
با شنیدن کلمه ی طرفدار، بی توجه به درد کمرش به طرف کوله پشتیش شیرجه زد و موبایلش رو از توش برداشت.
-میخوای به چانیول زنگ بزنی؟
اما توجهی به شوخیه بی مزه ی کیونگسو نکرد و وارد برنامه ی توییتر شد.
-هی... از طرف سوهو هیونگ پیغام داری.
با پشت دست ضربه ای به دست کیونگسو زد و صفحه ی توییترش رو ری فِرش کرد.
-قصد نداری پروفایل دخترونه ات رو عوض کنی؟!
بکهیون نگاه تیزی به کیونگسو انداخت و متوجه اش کرد که بهتره ساکت بشه و اجازه بده تا کارش رو انجام بده. خب همونطور که قابل حدس بود، تمام فن اکانت هایی که داشت به حمایت از چانیول پرداختن و همین باعث می شد تا استرسش تا حدودی پایین بیاد.
-حرومزاده ی خوش شانس!
کیونگسو همونطور که با چشم های متعجب به صفحه ی موبایل بکهیون خیره بود، زیرلب زمزمه کرد و انگشت اشاره اش رو روی صفحه گذاشت.
-ترند یکه توییترِ... هولی فاک!
کیونگسو از شدت هیجان فریاد زد و سرش رو گیج تکون داد.
-با یه انتقاد انقدر ازش حمایت شده؟! این عوضی باید ممنونه طرفدار هاش باشه.
بکهیون در حالی که توییته یکی از طرفدارها رو ری توییت می زد، چشم غره ای به دوستش رفت و با انگشت سرش رو به عقب هل داد.
-یا انقدر توهین نکن. در ضمن، همه می دونن این مرد یه عقده ایه که کارش خراب کرن آیدل های معروفی مثل چانیوله. یادتت رفته بند مورد علاقت توسط حرفای بی اساس همین دلقک به فاک رفت؟
کیونگسو لب هاش آویزون شد و آه غمگینی کشید.
-نه یادم نرفته، تا یه سال افسردگی گرفتم. هنوز هم آهنگاشون رو گوش میدم بغضم می گیره.
بکهیون لب هاش رو روی هم فشار داد تا خندش رو کنترل کنه. ذهنش خاطرات اون سال رو براش تداعی می کرد و با به یاد آوردن چهره ی گریون دوستش درحالی که جعبه های دستمال کاغذی دورش پخش بودن و همچنین صدای فین مانند بینیش، نخندیدن براش سخت تر می شد.
-جانگ ییشینگ رو یادته؟ از دوران دبیرستان روش کراشـ...
بکهیون نهایت تلاشش رو برای نگه داشتن خندش کرد، اما ذهنش کیونگسو رو در حالی که پوستر بزرگی از جانگ ییشینگ به بغل گرفته و ازش خواهش می کنه که به کره برگرده رو بهش یاد آوری کرد و دیوار دفاعیش رو از بین برد. بلند خندید و از شدت خنده زیر چشم هاش اشک جمع شد.
کیونگسو دست به سینه و پوکر بهش نگاه می کرد و منتظر بود تا خنده اش قطع بشه. سرش رو متاسف تکون داد و خم شد تا موبایل بکهیون رو بگیره.
-تا کی میخوای خودت رو فن گرل جا بزنی؟
اشک های کنار چشم هاش رو پاک کرد و شونه ای بالا انداخت و بی تفاوت گفت: تا ابد.
موبایلش رو از کیونگسو گرفت و از روی مبل بلند شد.
-بکهیون، اینکه تو یه فن بوی ای واقعا موضوع عجیبی نیست! چرا مخفیش میکنی؟
علاقه ای به ادامه دادن این بحث نداشت و از طرفی درد کمرش تشدید شده بود و نیازمند به یه دوشه آبگرم بود تا شاید دردش رو تسکین بده.
-فن بوی بودن بنظرم یه افتخاره.
-میشه ازت خواهش کنم تمومش کنی؟
-میشه ازت خواهش کنم انقدر خجالتی نباشی و به عنوان فن بوی کام اوت کنی؟
جوابی نداد و به طرف اتاقش رفت. انقدر خسته بود که تصمیم گرفت تماس با سوهو رو به فردا صبح منتقل کنه.
••✦✧••
-همه چیز آمادست؟
چانیول نگاهی به ساعت مچیش انداخت و از منیجرش پرسید.
-آره. تا یک ربع دیگه خبرنگارا اونجا جمع میشن.
-خوبه.
تماس رو قطع کرد و از ماشین پیاده شد، جانگ کنارش قرار گرفت و باهاش هم قدم شد.
با قدم های آروم و مطمئن از درب اصلی عبور کرد. نگاهش رو به حیاط تقریبا بزرگ ساختمون انداخت. ابروهاش بالا رفت.
اصلا به اینجا رسیدگی می شد؟!
-اوه خدای من. دارم درست می بینم؟!
مرد نگهبان با چشم های از حدقه بیرون زده بهش نزدیک شد. از شدت هیجان، دستپاچه کلاهش رو از سرش برداشت و دستپاچه به آیدل احترام گذاشت.
لبخندی زد و گفت: سلا...
مرد اجازه نداد چانیول حرف بزنه و متحیر گفت: باورم نمیشه؛ پارک چانیول الان روبروم ایستاده و من... اوه شرمنده، بفرمایید تو.
و بعد دستش رو به طرف درب ورودی ساختمون دراز کرد.
-خیلی... خیلی خوشحالمون کردین.
مرد نگهبان بدون اینکه دلیل حضورش رو بپرسه به طرف ساختمون هدایتشون می کرد.
جانگ پیش قدم شد و در رو باز کرد و اجازه داد تا آیدل و مرد وارد بشن.
-بچه ها، همگی اینجا جمع بشید. ببنید مهمونه امروزمون کیه!
لبخند مصنوعی ای زد و سعی کرد تا مرد رو ساکت کنه.
-نیازی به شلوغ کاری نیست. من فقط اومدم تا با مدیر اینجا دیدار کوتاهی داشته باشم.
اما بی فایده بود. ساختمون به قدری کوچیک بود که صدای مرد توش پخش بشه. کارکنان موسسه دورش حلقه زدن و با چشم های گیج و متحیر بهش نگاه می کردن.
-اوه خدای من.
یکی از کارکنان با صدای تقریبا بلندی فریاد زد و همین کافی بود تا بقیه به تبع ذوق شون رو ابراز کنن.
لبخند مصنوعیش رو همچنان حفظ کرد و دست هایی که به طرفش دراز می شد رو اجبارا می فشرد. باید حرفه جونگین رو گوش می کرد و با نیروی امنیتی بیشتری به اینجا می اومد اما خب، چانیول لجباز تر از این حرف ها بود و همین که قصد داشت نقشه اش کاملا طبیعی صورت بگیره و مردمی خودش رو جلوه بده.
کم کم علاوه بر کارکنان، افراد پیر ساختمون هم بهشون پیوستن و اگر جانگ نبود حتم داشت که بین جمعیت له می شد. تند تند به برگه هایی که سمتش گرفته می شد امضا می زد و هر فلشی که به صورتش نور می انداخت، نشون می داد که افراد دورش بی محبا و بی درنگ دارن لحظه به لحظه ی حضورش رو ثبت می کنن.
-حیاط از آدم پر شده!
نگهبان با فریاد گفت و در ورودی رو باز کرد تا افراد بیرون هم وارد ساختمون بشن. به لطف خبر رسانی کارکنان موسسه، جمعیت قابل توجهی علاوه بر خبرنگارهایی که جونگین حضورشون رو هماهنگ کرده بود به اینجا اومده بودن و با جدیت تمام خواهان دیدنش هستن.
با هر مصیبتی بود به اتاق مدیریت رسوند. روی اولین صندلی خودش رو انداخت. پلک هاش روی هم گذاشت و شقیقه هاش رو ماساژ داد تا شاید صدای همهمه ی بیرون بیشتر از قبل روی روح و روانش خط نندازه.
-بکهیون!
پلک هاش رو باز کرد و متعجب اسم فن بویش رو زمزمه کرد. اون فسقلی اینجا کار می کرد اما امروز بین جمعیت نبود. انگشتش رو روی لب هاش گذاشت و پوزخند زد.
-شاید هم خودت رو ازم مخفی کردی!
نیم ساعت بعد، مدیر نسبتا جوان موسسه وارد اتاق شد و شرمنده سرش رو خم کرد.
-بابت تاخیرم خیلی متاسفم آقای پارک.
چانیول لبخند کمرنگی زد و گفت: شرمنده، من خبر نداشتم شما ماهی یک بار به اینجا سر می زنید مگرنه امروز رو برای ملاقات باهاتون انتخاب نمی کردم.
کنایه ی توی صحبتش کاملا مشخص بود و مرد روبروش هم متوجه اش شد. اما بحث رو ادامه نداد و تلفن اتاق رو برداشت. اخمی کرد و گفت: این احمقا پاک یادشون رفته از شما پذیرایی کنن، چای یا قهوه میل می کنید؟
چانیول به جانگ اشاره کرد تا به بیرون اتاق بره و با لبخند جواب داد: ایرادی نداره. ترجیحا قهوه باشه ممنون میشم.
چوی با غرولند به فرد پشت گوشی سفارش دو فنجون قهوه داد. انگشت هاش رو بهم قفل کرد و ادامه داد:
-از تماس دیشبتون واقعا جا خوردم. وقتی بهم گفتین که مایلید تمام امور مالیه این موسسه رو بدست بگیرید تعجب کردم. همونطور که خودتون هم در جریانید، این موسسه خیریه ست و با کمک های مالیه خانواده های سالمندانه اینجاست که من اداره اش می کنم.
چانیول نگاهش روی ترک های ریز و درشت دیوار های اتاق در گردش بود و در همون حین هم گوشش به حرف های مرد روبروش بود.
مشخصه که دیوارهای اتاق سال هاست که رنگ نخورن. نگاهش رو از دیوار روبروش گرفت و با جدیت گفت:
-بله کاملا متوجه ام. بابت تماس بی موقعه ام متاسفم، لازم دونستم خیلی سریع بهتون اطلاع بدم. حقیقتا مدتی هست که به فکرش بودم. دنبال یه موسسه ی بی نام و نشونی مثل اینجا می گشتم و خب خوشبختانه پیداش کردم.
تقه ای به در خورد و دختری دستپاچه با گونه های گل انداخته وارد اتاق شد. خیلی نامحسوس سعی داشت آیدل رو دید بزنه اما چانیول نگاهش رو شکار کرد و باعث شد بدنش بلرزه.
فنجون قهوه ی مدیر جوان رو روی میز گذاشت و خواست به طرف چانیول برگرده که صدای عصبانی مدیرش تو اتاق پخش شد.
-اول باید به آقای پارک...
اما چانیول دستش رو بالا برد و اجازه نداد مرد بیشتر از این سر دختر خجالتی غر بزنه. با اینکه ذره ای تحقیر شدن دختر براش اهمیت نداشت ولی باید ظاهر خوبش رو حفظ می کرد. لبخندش رو حفظ کرد و گفت:
-ایرادی نداره. حتما خیلی مضطرب شده و یادش رفت.
دختر سریع خم شد و خیلی آروم لب زد: خیلی ممنون.
مرد جوان روبروش نیشخندی زد و دستش رو توی هوا تکون داد.
-زودتر برو بیرون.
دختر مردد سمت در رفت ولی لحظه ی آخر برگشت و دفترچه ای رو به طرف آیدل گرفت.
-میشه لطفا بهم امضا بدین؟
سرش رو تکون داد: البته، چرا که نه!
به برگه امضا زد و دفترچه رو به طرفش گرفت. دختر خوشحال دوباره کمر خم کرد و از اتاق بیرون رفت.
تمام مدت مرد جوان با نیشخند به آیدل زل زده بود و حرفی نمی زد. دلیل اومدن پارک چانیول به اینجا رو می دونست. پس دلیلی نمی دید که صورت واقعیش رو بیش از این مخفی کنه.
-اتفاقی افتاده آقای چوی؟
یه تای ابروش رو بالا برد و جدی پرسید. مرد خندید. حالا که شرایط رو به نفع خودش می دید، پس چرا یک قدم بیشتر بر نداره؟
-بهتره نقش بازی کردن رو کنار بذاریم. شما واقعا مرد باهوشی هستین!
-چطور؟
دوباره خندید. خودش رو جلوتر کشید و تو چشم های مصمم و درشت مرد روبروش زل زد.
-واقعا حرکته هوشمندانه ای قرار انجام بدین. با حمایت مالی شما از اینجا خبر چند روز پیش که بر علیه اتون پخش شده بکل فراموش میشه.
پس فهمیده بود. طبیعی هم بود بفهمه. هر انسان بالغ و پول پرسته دیگه ای هم بود می فهمید. گوشه ی لبش بالا رفت. می خواست درخواست رشوه کنه؟
این هم طبیعی بود!
فنجون قهوه اش رو به لباش نزدیک کرد. نیشخند چوی همچنان روی صورتش بود و داشت عصبیش می کرد. اما ظاهر خونسردش رو حفظ کرد و سر تکون داد.
-هر آدم معروف دیگه ای هم جای من بود همین کار رو می کرد. من باید ادعای کذبی که بر علیه م شده رو نقض کنم. با وجود اینکه عده ای زیادی دروغین بودن این موضوع رو می دونن اما همچنان عده ای هستن که از شرایط پیش اومده استفاده می کنن تا من رو پایین بکشن.
چوی سر تکون داد. خیلی دوست داشت مشتش رو محکم روی صورت پسر جوان روبروش بکوبه ولی باید خودش رو کنترل می کرد.
-بله البته.
-رشوه گرفتن کار درستی نیست آقای چوی.
-چی؟!
مرد ابروهاش توهم رفت و دیگه خبری از اون نیشخند مضحکش نبود. این بار نوبت چانیول بود که نیشخند بزنه. فنجون قهوه اش رو روی میز گذاشت.
-ساختمون این موسسه خیلی قدیمیه. با یه نگاه هم مشخصه که ذره ای خرجش نکردی و با توجه به تحقیقاتی که کردم ساختمون اینجا تنها چیزیه که پدرت برات به ارث گذاشته و خب تو زیاد از این بابت راضی نبودی پس، گذاشتی همینطوری بمونه و در کنارش تصمیم گرفتی کار دومت بشه رشوه گرفتن از شرکت های بزرگ. در ازای رشوه ای که می گیری غیر قانونی مشکل شون رو حل می کنی. تعریفت رو زیاد شنیدم یو جون، زبون چربی داری و تو کارت خیلی ماهری.
به ساعت مچیش نگاهی انداخت و سرش رو بلند کرد.
-حالا هم می خوای از من اخاذی کنی؟ باید بهت بگم که نمیتونی. چون من مثل رئیس های احمق شرکت هایی نیستم که عوض درست فکر کردن به آدم های شبیه تو رو میارن. من همینکه امور مالیه اینجا رو میخوام بدست بگیرم شرایط رو برات راحت تر می کنم. همین برات یه برد حساب می شه یوجون، اینطور نیست؟!
مرد روبروش حرفی برای گفتن نداشت. فکر اینجاش رو نکرده بود. چهره ی مات روبروش باعث می شد بیشتر از قبل احساس پیروزی بکنه. هیچوقت بدون حساب کتاب وارد معامله نمیشد، هیچوقت!
-البته، بعید می دونم همین خرج کم رو هم هر ماه برای اینجا کرده باشی. در عوض خرج تفریحاتت شده، درست نمیگم؟
ابروهای کم پشت مرد جوان بهم نزدیک شدن. از اینکه کم بیاره متنفر بود. پارک چانیول به هیچ وجه شبیه مرد های خپل و بی مغزی نبود که هر روز باهاشون سر و کله می زد.
قبل از اینکه به اینجا بیاد فکر می کرد کلاه گذاشتن سرِ یک بازیگر خیلی باید آسون تر از موردهای قبلی باشه اما؛ کاملا اشتباه فکر کرده بود.
پارک چانیول با نقشه و با اصول به ملاقاتش اومده بود، درست مثل یک سیاست دار.
و همچنین مرد روبروش در حاله حاضر، اصلا شبیه بازیگری که روی پرده های سینما می درخشه نیست. بیشتر شبیه به سی ای او یکی از بزرگترین شرکت های کره ست.
-ازم خواستی بی پرده برم سراغ اصل مطلب خب، نظرت چیه؟
یو جون انگشت هاش رو دوباره بهم قفل کرد و سعی کرد تا چهره ی گرفته اش رو کاملا خونسرد نشون بده.
-قبوله.
و به همین راحتی فاز اول نقشه اش بی نقص به پایان رسید.
••✦✧••
با صدای زنگ ساعت، پلک هاش رو از هم فاصله داد. ساعت موبایلش رو خاموش کرد. روی تختش نشست و بدنش رو بویید، بهتر بود که قبل از اینکه به سرکار بره دوش بگیره. میونگ خیلی به تمیز بودن کارکنان موسسه اهمیت می داد و بکهیون اصلا دوست نداشت جلوی خواهر دوستش ظاهرش کثیف بنظر برسه.
بعد از یک دوش آبگرم صبحگاهی، مسواک زد و از حموم خارج شد.
چند دقیقه سرگردون روبروی کمد لباس هاش ایستاد و بعد از زیر و رو کردن کمد تونست استایل امروزش رو پیدا کنه.
بکهیون خیلی دوست داشت که هر روز با استایل متفاوت در محل کارش حاضر بشه.
دوست داشت از نظر افراد پیر موسسه آراسته و سر زنده بنظر برسه پس، تیشرت سفید رنگش رو با بلیز چهارخونه ی قهوه ای/نسکافه ای رنگ ست کرد و شلوار خاکی رنگش رو پاش کرد.
موهاش رو کامل خشک کرد و برای تکمیل کردن استایل پاییزیش کوله پشتیه نخودیش رو روی شونه اش انداخت. با رضایت از تو آینه به خودش نگاه کرد اما، احساس می کرد یه چیزی کم داره. دستش رو روی موهاش کشید و زیرلب گفت: موهام... کاش فندقیش می کردم!
فعلا باید فکر رنگ کردن موهاش رو به تعویق می انداخت و به سرکارش می رفت.
تقریبا دیرش شده بود پس باید خوردن صبحانه رو بی خیال می شد و توی راه از استار باکس کافی می گرفت.
برای اینکه گرسنگیش تا حدودی رفع بشه، نون تست رو آغشته به نوتلا کرد و تندی مشغول پوشیدن آل استارهای سفیدش شد.
از ساختمون خارج شد و با لبخند سرش رو بلند کرد تا آسمون رو ببینه. اوایل ماه اکتبر بود و هوا نیمه ابری.
-فقط امیدوارم امروز بارون نباره، چون با خودم چتر نیاوردم.
نون تست رو کامل خورد و هندزفیری هاش رو داخل گوش هاش فرو کرد. پلی لیست پاییزیش رو پلی کرد و پیاده رویش شروع شد. امروز حس خوبی به بدنش تزریق شده و دوست داشت هر چه زودتر به محل کارش برسه تا این وایب خوب رو به بقیه هم منتقل کنه.
وارد شعبه ی استار باکس شد و به طرف پیشخوان رفت تا سفارش بده. به دختری که در جایگاه پیشخوان ایستاده بود لبخند بزرگی زد و سفارش هات چاکلت داد. ترجیح می داد امروز که پر انرژیه و خواب آلود نیست نوشیدنیه شیرین بخوره.
باقی مسیر، درحالی گذشت که آهنگ مورد علاقش رو زمزمه می کرد و به همراهش هات چاکلت گرم و شیرینش رو می نوشید.
بنظرش امروز حتی کلاغ هایی که روی درخت های خالی از برگ غار غار می کردن هم زیبا بنظر می رسیدن!
عجیب بود. این همه انرژی و وایب مثبت منشا اش از کجا می اومد؟!
به یاد نمی آورد خواب کراشش دیده باشه. چون بکهیون هر بار که خواب چانیول رو می دید انقدر شاد و خوشحال می شد.
-هی... برو کنار، نمی شنوی؟
با تنه ای که بهش زده شد، چشم از آسمون بالا سرش برداشت و نگاهش روی دختر دبیرستانی ای رفت که سعی داشت از کنارش رد بشه. مشخص بود چقدر عجله داره. اما برای مدرسه رفتن اونقدرا هم دیر نیست!
-یــا چرا زل زدی بهم؟ میخوام پارک چانیول رو از نزدیک ببینم تا نرفته. زود باش برو کنار.
چشم هاش گرد شد و هر دو هندزفیری رو از گوش هاش در اورد. درست شنیده بود؟!
-چی؟!
دختر تنه ی دیگه ای بهش زد و وقتی بالاخره موفق شد تا به جلوتر راه پیدا کنه، قدم هاش رو تند کرد.
-هی، با توام!
دختر برای بار آخر برگشت و فریاد زد: "پارک چانیول، اومده..."
ادامه ی حرف دختر رو نشنید چون خودش جمعیت زیاد روبروش رو که جلوی درب اصلی موسسه ایستاده بودن و بلند اسم آیدل رو صدا می زدن، دید. علاوه بر مردم، جمعیت زیادی هم خبرنگار و عکاس فضای جلوی درب رو اشغال کردن.
-اینجا چخبره؟
قدم هاش رو تند کرد و به جمعیت نزدیک شد. باید می فهمید داخل ساختمون چه اتفاقی درحاله رخ دادنه.
-ببخشید، من باید برم داخل.
دخترها سر تا پاش رو از نظر گذروندن. یکی از دخترها با اکراه گفت: ما هم بخاطر همین یک ساعته که اینجاییم پسر ولی اجازه نمیدن داخل بریم. فن بوی ای؟
متوجه نگاه های بد اطرافیانش بود ولی الان ذره ای این نگاه های مغدب کننده براش اهمیت نداشت. فعلا باید دروغ می گفت تا بتونه به داخل بره، تنها می خواست بفهمه چه کوفتی اون تو داره اتفاق می افته.
پس نصیحت دوستش رو برای هزارمین بار به تخمش گرفت و اخم کمرنگی کرد. رو به همون دختر قبلی گفت: نه. من اینجا کار می کنم، باید برم داخل.
-پس ببین میتونی بری یا نه.
بی توجه به نگاه پر اکراه دختر، هر طور بود خودش رو به اتاقک نگهبانی رسوند و سعی کرد تا توجه آقای یانگ رو به خودش جلب کنه. دستش رو به شیشه ی اتاقک کوبید و گفت:
-آقای یانگ. منم بکهیون.
-اوه بک، تویی.
مرد از اتاقک بیرون اومد و با چهره ی خندون و ذوق زده گفت: باورت نمیشه کی به اینجا اومده! بچه ها منتظرت بودن. چرا دیر کردی؟!
قبل اینکه جواب نگهبان رو بده، برگشت و نیشخند بزرگی به اکیپ دختری که با چهره های درهم و مبهوت بهش زل زده بودن، زد. خیلی دوست داشت علاوه بر اون میدل فینگرش رو هم بالا بیاره و فریاد بزنه: "هم فن بویم و هم از پارک چانیول لب گرفتم!" اما خب، این آرزوی دوستش هم فعلا باید به تخمش می گرفت.
-یکم دیر خوابیدم و دیر بیدار شدم. بخاطر همون.
-اینارو ول کن بکی. پارک چانیول اومده اینجا. پارک چانیول اومده موسسه ی فکستنیه ما که مدیرش هم ماهی یک بار بهش سر میزنه چه برسه به یه آیدل معروف تو سطح جهانی!
پس حقیقت داشت و این جزوی از خوابش حساب نمی شد. حتم داشت اگر همه ی این ها خواب بود آرزو های کیونگسو یکی یکی بر آورده می شدن!
واقعا نمی دونست در جواب آقای یانگ که با هیجان و پر شور براش از اولین ملاقات نزدیکش با چانیول تعریف می کنه چی بگه.
تنها لبخند احمقانه ای بر لب داشت و حرفی نمی زد.
شاید چون قبل از امروز سه باری حضوری و از نزدیک چانیول رو دیده بود و الان مثل بار اول ذوق زده نمی شد. بیشتر گیج و متجعب بود.
چانیول اینچا چیکار می کرد؟!
-خدای من، نگاه کن. کلاهم رو برام امضا کرده! باید حتما به دخترم نشون بدم. بکهیون... به من گوش میدی؟!
از خلسه بیرون اومد و سرش رو تند تند تکون داد.
-بله بله. مطمئنن مینجی کوچولو خیلی خوشحال می شه.
-شرمنده. زیاد صحبت کردم. برو داخل، میونگ و بچه ها منتظرتن.
همین که داخل ساختمون شد، میونگ به سمتش هجوم آورد و دو دستش رو روی شونه هاش گذاشت. دختر شونه هاش رو تکون داد و گفت: بک کجا بودی؟ اگر دیرتر می اومدی حتم داشتم از دستش می دادی!
بکهیون سرش رو بلند کرد و از بالای شونه های میونگ به جمعیتی که راهرو رو اشغال کرده بودن نگاه کرد.
-اینجا چخبره میونگ؟!
حقیقتا هیچ ایده ای برای دلیل حضور چانیول به اینجا نداشت و خواهان این بود تا هر چه سریع تر اون دلیل کوفتی آیدل رو بفهمه.
میونگ سرش رو به نشونه ی ندونستن تکون داد.
-ما هم نمی دونیم بک. تنها کسی که میدونه آقای چوی ئه، تقریبا یک ساعت میشه که تو اتاق هستن و هنوز بیرون نیومدن.
و بعد به مرد هیکلی ای که جلوی اتاق مدیریت ایستاده بود اشاره کرد و با اکراه ادامه داد: اجازه نمیده بریم جلوتر که بفهمیم چی میگن. حتی خبرنگارا رو هم بیرون کرد.
بکهیون اون مرد رو می شناخت.
همون مردی که می خواست به جرم ورود بی اجازه به پلیس تحویلش بده. با یاد آوری اون روز و ترسی که اون مرد به جونش انداخته بود، اخمی روی پیشونیش ظاهر شد.
-اوه اصلا حواسم نبود، ببین کی امروز تیپ زده!
از مرد هیکلی چشم برداشت و لبخندی به میونگ زد. میونگ چشمکی بهش زد و براش بوس فرستاد.
-بک!
یکی از همکارها به سمت شون اومد. محکم بکهیون رو در آغوش گرفت و بک تنها تونست با لبخند متعجبی اسمش رو صدا بزنه.
-ناهیون!
ناهیون از بغلش بیرون اومد و با ذوق گفت: بهم امضا داد بک. وای خدای من هیچ کدوممون وقتی امروز صبح داشتیم به اینجا می اومدیم فکرش هم نمی کردیم قراره کی رو اینجا ملاقات کنیم!
در اتاق مدیریت باز شد و به ناهیون اجازه نداد تا بیشتر از این ذوقش رو برای بکهیون بیان کنه.
چانیول و به دنبالش مدیر جوان از اتاق خارج شدن. همه دور دو مرد رو گرفتن اما جانگ بینشون فاصله انداخت و اجازه نداد که جلوتر برن. چانیول لبخندی بهشون زد و بعد از دست دادن به یو جون، به همراه بادیگاردش به طرف درب خروج رفت.
"پس کجا قایم شدی فسقلی؟"
سرش رو اطراف چرخوند تا شاید بتونه بکهیون رو از بین جمعیت شکار کنه. این آخرین تلاشش برای پیدا کردن دوست پسر پنهانیش بود و خب تلاشش جواب داد چون، با مردمک های آشنایی چشم تو چشم شد. پس بالاخره دست از قایم شدن برداشته بود.
انگار چشم های این پسر جز ترسیدن و متعجب شدن جور دیگه ای نمی تونست بهش نگاه کنه!
"پس اونقدرا هم که فکر می کردم باهوش نیستی یا شاید هم خیلی ساده ای!"
از نگاه گیج و مبهوت بکهیون مشخص بود که اون هم مثل بقیه هیچ ایده ای برای حضورش به اینجا نداره.
نگاهش رو از بکهیون گرفت و از ساختمون خارج شد. خب وارد فاز دوم نقشه اش شده بود. لبخندش رو روی صورتش حفظ کرد و روبروی خبرنگارها و عکاس ها ایستاد تا جواب سوالات شون رو بده.
••✦✧••

𝐒𝐭𝐚𝐫 𝐛𝐨𝐲𖤐.Where stories live. Discover now