⊹𝐂𝐡.𝟏𝟒

221 37 2
                                    

همه ی ما این جمله ی معروف رو شنیدیم یا حتی درکش کردیم که فاصله ی بین عشق و نفرت می تونه حتی از مو هم نازک تر باشه.
این سوک این جمله رو با تمام وجود درک می کرد. زمانی که چانیول متوجه شد بیشتر سفر های کاریش یه دروغ محض و تمام این مدت این سوک با این دروغ از اعتمادش سواستفاده کرده، نه تنها دعوای بزرگی بین شون رخ نداد بلکه؛ چانیول به راحتی کنارش گذاشت.
از اون شب چانیول رو به راحتی از دست داد. وابستگی بیمارگونه ای که به چانیول داشت، در طول این سال ها هم اسباب حال بد خودش و هم چانیول شد.
اما داستان این سوک و چانیول باید به پایان می رسید. شاید برای این پایان باید متشکر تراپیستش باشه.
پنج سال جلسات تراپی بالاخره داشت جواب می داد.
شاید اگر این سوک قبل بود، پسر کنارش هیچ شانسی حتی برای زنده خارج شدن از ماشینش هم نداشت!
مشخص بود که بکهیون چقدر ترسیده و مضطربه و تمام سعیش رو داره تا باهاش تماس چشمی نداشته باشه.
-چهره ی زیبایی داری بکهیون.
گفتن این واقعیت براش سخت بود اما نمی تونست منکرش باشه. اولین جمله ای که بعد از دیدن پسر به ذهنش رسید این بود.
بکهیون به راحتی می تونست وارد صنعت سرگرمی بشه و موفقیعت های بسیاری بدست بیاره.
جوابش تنها لبخند گیجی از جانب پسر شد. مثل اینکه برای از بین بردن جو سنگین بین شون باید بیشتر تلاش بکنه.
-متاسفم اگر ترسوندمت. بنظر نیاز بود که باهم صحبت کنیم.
نفس عمیقی کشید و کمی از قهوه اش رو نوشید. شروع کننده ی گفت و گو باز هم باید خودش باشه.
-من اون شب چانیول رو از دست ندادم؛ خیلی وقت بود که نقشی تو زندگیش نداشته و ندارم. من به چانیول خیلی آسیب زدم اما، اینبار نمی خوام آزاری بهش برسونم‌. نمی دونم باید ازت متنفرم باشم که ازم گرفتیش یا ممنونت باشم که از دست من نجاتش دادی!
پسر روبروش سرش رو پایین انداخته بود و در سکوت به حرف هاش گوش می داد. بکهیون هنوز نسبت بهش حس نا امنی داشت.
-لطفا بهم نگاه کن.
بکهیون سرش رو بلند کرد. اعتراف می کرد که متنفر بودن از این پسر کار سختی بود.
-ازت یه درخواستی دارم بکهیون.
چشم های پسر رنگ سوالی گرفت و ابرو های کم پشتش بالا پرید. لبخندی زد و دست های بکهیون رو گرفت.
-من اجازه نمیدم کسی بویی از رابطه تون ببره و تو در عوض...
بغض به دیواره ی گلوش چنگ می زد و خواستار این بود تا هر چه زودتر به بیرون راه پیدا کنه.
لب پایینش رو به دندون گرفت و سرش رو پایین انداخت. نفسش رو لرزون بازدم کرد و ادامه داد:
-بهم قول بده که پیشش بمونی.
بهت و تعجب از چهره ی بکهیون می بارید. توقع هر حرفی رو داشت به غیر از چیزی که شنید.
-اما...
-لطفا ردش نکن.
زبونش برای صحبت کردن همراهیش نمی کرد و دیدن چهره ی دختر روبروش که ازش درخواست داره به رابطه ای که یک ساعت پیش قصد داشت خاتمه ش بده، ادامه بده.
دیدن شکستن این سوک باعث می شد حتی بیشتر از قبل عذاب وجدان خفه اش کنه و آرزو می کرد می تونست محو بشه.
-قول میدم.
و دست های دختر رو فشرد تا بهش قوت قلب بده.
این سوک نفس آسوده ای کشید و دستمال کاغذی ای که بکهیون به طرفش گرفته بود رو گرفت.
-مطمئن باش منم سر قولم می مونم.
••✦✧••
از روز ملاقاتش با این سوک یک هفته گذشته بود و در طول این یک هفته حتی گیج تر از قبل شده بود.
امشب، شب هالووین بود و بکهیون به همراه چانیول به مهمونی سهون و لوهان دعوت شده بود. فضای خونه تماما توسط جمعیت اشغال شده بود. بکهیون بجز عده ی انگشت شمار، شناختی از بقیه نداشت.
لذت بردن از ماهیت مهمونی و فضاش در حالی که تقریبا هیچ کس رو نمی شناسی کار سختیِ و بکهیون تمام سعیش رو داشت تا از شدت سردرگمی جیغ نکشه.
به همین دلیل به بالکن پناه برد. خوشبختانه محیط بیرون توسط زوجی اشغال نشده بود و می تونست کمی تنها باشه.
نفسش رو بلند بیرون فرستاد. گوشیش رو از توی جیبش بیرون آورد و شماره ی جونمیون رو گرفت. بنظر یک هفته تنبیه کردنش کافی بود.
و امشب هم زمان خ بی برای صحبت!
-سلام هیونگ!
چند ثانیه سکوت پشت خط برقرار شد و بعد صدای جونمیون به گوشش رسید.
-بالاخره دست از لجبازی برداشتی.
-هالووینت مبارک. همه چیز خوب پیش میره؟
صدای همهمه ای که از پس زمینه ی تماس می اومد مشخص بود که همه چیز برای جونمیون و کریس طبق برنامه پیش میره.
-باورت نمیشه چقدر آدم اومده اینجا بک!
لبخندش از قبل هم پر رنگ تر شد. نگاهش رو به برج هایی که روبروش قد کشیدن داد و لب هاش رو روی هم کشید.
-بک، هنوز پشت خطی؟
-بابت اون شب متاسفم. خیلی بد باهات صحبت کردم ولی قبول کن کارت خوب نبود.
صدای نفس های منظم جونمیون به گوشش می رسید اما هنوز جوابی دریافت نکرده بود.
-دونگ سنگ مغرور من!
لقبی که جونمیون بهش داد باعث شد تا خنده اش بگیره.
-الان کجایی؟ رفتی جایی؟!
-آره مهمونی یکی از همکارام.
-برو زیاد وقتت رو نگیرم. خوش بگذره.
و تماس رو قطع کرد. خواست موبایلش رو داخل جیبش بذاره که صدای پیامک منصرفش کرد. پیام از طرف چانیول بود که ازش می خواست به اتاق طبقه ی بالا بره.
جلوی بقیه نمی تونستن بهم نزدیک بشن و تو طول مهمونی دور از هم بودن. طبقه ی بالا برعکس پایین هیچکس نبود.
به طرف اتاقی که چانیول گفته بود رفت و در زد. اتاق نیمه تاریک بود و تنها چراغ شب تاب بزرگ کنار تخت روشن بود.
که همین هم برای روشنایی اتاق کافی بود.
چانیول روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش رو روی چشم هاش گذاشته بود.
-حالت خوبه؟
کناره ی تخت نشست و به جسم ساکت آیدل زل زد. ساعدش رو از روی صورتش برداشت و اجزای صورت بکهیون رو از نظر گذروند.
-یکم سردرد دارم.
بکهیون زیرلب آهانی گفت و خواست از کناره ی تخت بلند بشه که بازوش توسط چانیول گرفته شد.
-می خواستم برم برات قرص بیارم.
چانیول سر تکون داد و به میز کنار تخت اشاره کرد. بکهیون متوجه منظورش شد و دوباره نشست.
-دردش انقدر شدید نیست و قبلا خوردم.
چانیول همچنان بازوش رو چسبیده بود و نگاهش می کرد. نیم خیز شد و صورش رو جلوتر برد. دستش رو روی گونه ی پسر گذاشت و آروم نوازشش کرد.
-ما یه کاری رو نصفه گذاشتیم!
بکهیون نفس عمیقی کشید و لب پایینش رو به دندون گرفت.
شستش رو روی لب های بکهیون کشید و روی صورتش خم شد. بیش از این نمی تونست تحمل کنه.
دلیل اصلی کشوندن بکهیون به این اتاق همین بود. مخالفتی نکرد و اجازه داد تا لب هاش توسط لب های چانیول احاطه بشه. دست هاش رو دور کمر بکهیون حلقه کرد و کمک کرد تا روی پاهاش بشینه.
چ

𝐒𝐭𝐚𝐫 𝐛𝐨𝐲𖤐.Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora