[1]

1.3K 213 112
                                    

توی کوچه بازار، همراه با محافظ همیشگیش، چانگبین، قدم میزد و از دیدن آدم‌ها با چهره و ها رنگ های جورواجور لذت میبرد. فضای قصر مثل همیشه براش خفقان آور بود و خوشحال بود که میتونست اینجا و بین مردم عادی، ذره‌ای نفس راحت بکشه هرچند که چانگبین‌ نمیذاشت...

- ولیعهد. تا قبل از تاریکی باید برگردیم. امشب پدرتون مهمانی دارن

- اوه هیونگ تا تاریکی هوا خیلی مونده. بذار تا اینجا هستم کمی لذت ببرم و بعدش میرم تو محفل اون پیرمردها

چانگبین بی حرف، پشت سر اربابش راه افتاد و حواسش به تمام کسانی که از کنارش رد میشدن، بود. شخص مشکوکی توی بازار وجود نداشت تنها امگاهایی که بخاطر رایحه‌ی قدرتمند هیونجین، ولیعهد دربار بهش نگاه میکردن، از نظر چانگبین کمی مشکوک بودن... که البته بعد مدتی اون‌ها هم براش عادی شدن.

هیونجین همینطور قدم برمیداشت و از مغازه‌هایی که لوازم تزئینی داشتن، گیره و سنجاق هانبوک میخرید.

- هی بنظرت این به هانبوکم میاد؟

گیره‌ی یشمی رنگی رو جلوی چشم چانگبین گرفت و آلفا، سرش رو تکون داد.

- ولیعهد... به شما همه چی میاد
- خودتو شیرین نکن! خب پس‌ میخرمش. تو چیزی نمیخوای؟

چانگبین با چهره‌ای خنثی و همون هانبوک مشکی ساده، جلوی اربابش ایستاد و هیونجین لحظه‌ای به یاد آورد که چانگبین به عنوان فرمانده اصلی قصر، هیچوقت تا به حال از لوازم تزئینی استفاده نکرده...

گیره رو خرید و به کمربند هانبوک سبز دودیش وصل کرد. کلاه توری مشکی رنگش رو بیشتر روی صورتش کشید و با لبخندی حاصل از رضایتش، دست‌هاش رو به پشت سرش گره کرد و دوباره به راه افتاد.

- امروز هوا خوبه و اصلا دلم نمیخواد به قصر برگردم
- ولی ولیعهد، پدرتون-
- اوه هیونگ اونجا رو ببین. چه پارچه‌های قشنگی!

از عمد وسط حرف چانگبین پرید و به سمت پارچه‌ها شتافت. پارچه‌های ابریشمی با رنگ‌های زیبا و گلدوزی‌های شیک و چشم نواز، روی میز مغازه پهن بود و هیونجین دوست داشت ازشون بخره.

- ولیعهد... توی دربار پر از پارچه‌ست لازم نیست از اینجا بخرین

زیر گوش هیونجین گفت و آلفا بی توجه بهش، روی پارچه‌ی ابریشمی کرم رنگی دست گذاشت.

- این چقدر نرم و قشنگه. روش حریر بنفش باید قشنگ باشه نه؟
- ولیعهد!
- هیونگ غر نزن. آقا میشه از این دوتا پارچه اندازه یه هانبوک برام ببرین؟

مغازه دار با خوشحالی اطاعت کرد و مشغول شد. چانگبین با نارضایتی، گوشه‌ای ایستاد و به کارهای ارباب بی حواسش خیره شد. اونقدراهم ناراحت نبود. همین که میدید اربابش که همیشه توی قصر، ناراحته و دلش میگیره، اونقدر خوشحاله، براش کافی بود.

𝐂𝐡𝐞𝐫𝐫𝐲 𝐁𝐥𝐨𝐬𝐬𝐨𝐦𝐬Where stories live. Discover now