[14]

465 128 64
                                    

هیونجین به سرعت با شنیدن این حرف، به روی اسب نگهبان نشست و تا قصر تاخت. افکار زیادی توی سرش بود. درسته که از پدرش دل خوشی نداشت و اونقدری که باید، ازش محبت و پدری ندیده بود، ولی بازهم پدرش بود... پادشاه اون مملکت!

ذهنش حتی جلوتر از موقعیتی که درش بودن هم رفت. اگر پدرش میمرد، احتمال داشت وارثش خودش باشه. ولی قبل این اتفاق، براش همسری پیدا میکردن... همه چی قاطی شده بود و هیونجین نمیدونست کجای این ماجرا بهتره که یونگبوک رو وارد جریان کنه؛ پس فقط سرش رو تکون داد و به سمت قصر رفت.

به محض وارد شدنش، به تالار اصلی رفت. چانگبین دم در ایستاده بود و انتظارش رو میکشید اما به محض اینکه همدیگه رو دیدن، هیونجین با اشاره و بیان چند کلمه، چانگبین رو به پیش یونگبوک فرستاد و خودش، وارد اقامتگاه پدرش شد.

جلوی در اتاق پدرش، تمامی ندیمه ها و خواجه ها با چهره هایی غمگین، ایستاده بودن. همگی به محض دیدن هیونجین، تعظیم کردن و خواجه اصلی پادشاه، آلفا رو به داخل اتاق هدایت کرد.

هیونجین بعد رد شدن از در چوبی اتاق، پدرش روی تشک زر بافتی دراز کشیده بود و به آهستگی نفس میکشید. مادر هیونجین به همراه چندتا از همسران دیگه پدرش، کنار بسترش نشسته بودن و گریه میکردن. صحنه غم انگیزی بود..

- پدر...

زمزمه کرد و به سمت بالین پدرش رفت و در اونجا، تونست جمعی از برداران و خواهرانش رو ببینه که گوشه ای نشسته بودن و گریه میکردن. همه اونها، خیلی از هیونجین کوچیکتر بودن...

- پدر.. حالتون خوبه؟

هیونجین گفت و پادشاه با شنیدن صدای هیونجین، چشم هاش رو باز کرد. مادرش گفت:

- مریضیش بدتر شده پسرم.. خیلی بدتر... طبیب... طبیب گفت که دیگه نمیشه.. اوه خدای من!

و دوباره گریه از سر داد.
پدرش سرفه ای کرد و ملکه، کمی آب از توی جامی روی لبش گذاشت. وقتی گلوی پادشاه بهتر شد، به آرومی و با مکث زیاد لب زد:

- هیونجین... وقتشه که.. تو...
- نه نه! شما هنوز میتونید ادامه بدید! این یه بیماری ساده‌ست. به زودی خوب میشید

درحالی گفت که از حرف‌هاش مطمئن هم نبود. مخصوصا وقتی رنگ به شدت پریده‌ی صورت پادشاه رو میدید.

صدای گریه بقیه حالا بلندتر شده بود. هیونجین حس میکرد بخاطر این گریه ها داره کنترل اعصابش رو از دست میده.

- نه هیونجین... شاید الان نَمیرم... ولی... دیگه نمیتونم... به کشورم حکومت... کنم... این وظیفه توئه. از حالا.... به بعد... تو پادشاهی... وزیر ارشد رو... خبر... کنین!

با شنیدن این حکم، خواجه به سرعت بیرون رفت تا وزیر ارشد رو خبر کنه. هیونجین با ناله، سرش رو پایین انداخت و نفس های عمیقی کشید. هنوز توی شوک جریانات پیش اومده بود.

𝐂𝐡𝐞𝐫𝐫𝐲 𝐁𝐥𝐨𝐬𝐬𝐨𝐦𝐬Where stories live. Discover now