[7]

523 141 58
                                    

یونگبوک متعجب به آلفا خیره شد‌. هیونجین هم انقدر غرق نگاه شیرین یونگبوک شده بود که حتی یادش رفت کیسه برنج به اون سنگینی روی دست‌هاشه. اون لحظه، قلبش داشت از جا درمیومد تا فقط جواب مثبت یونگبوک رو بشنوه و بعد، بتونه باهاش بره جایی، دور از مردم بشینه و به پروانه‌ها نگاه کنه.

- متوجه نمیشم

یونگبوک اخم کرد. هیونجین ترسید. تازه یادش اومد زیاده روی کرده... یونگبوک یه تراژدی غم انگیز از عشق داشت و هیونجین داشت خیلی تند پیش میرفت...

- متاسفم. سوء تفاهم پیش اومده من فقط...
- قربان اونو بدین به من

چانگبین با دیدن هیونجین توی وضع آشفته‌ش، گفت و کیسه برنج رو ازش گرفت و این فرصت خوبی شد تا هیونجین بتونه جملات رو توی ذهنش مرتب کنه.

- یونگبوک شی... متاسفم فکر کنم خیلی تند پیش رفتم. من فقط... دوست داشتم با تو، یونگسو و چانگبین هیونگ برم بیرون. یه گشت و گذار... اگه مشکلی داری که هیچی. ولی قصد بدی نداشتم

یونگبوک... خب اون امگا واقعا ترسیده بود. ترس از پیش اومدن اتفاقات مشابه قبل. ترس از اعتماد کردن. ترس از این حسی که داشت توی وجودش شکل میگرفت و میتونست حس کنه این بار، خیلی قوی تر از گذشته‌ست. با این حال وقتی چشم های ملتمس هیونجین رو دید، و بعد اون به یونگسوی ذوق زده خیره شد، آهی کشید و گفت:

- مشکلی نیست. فقط باید اون کیسه رو ببرم خونه و چندتا خوراکی بردارم

- خوراکی نیاز نیست. من برداشتم. کیسه رو هم چانگبین هیونگ میبره

- نه خودم میبرم لازم نیست

چانگبین درواقع خیلی دلش میخواست کیسه رو توی بغل اربابش بندازه تا اینطوری و به راحتی ازش سوء استفاده نکنه. ولی هیونجین... اون آلفا حتی حواسش به چانگبین نبود. جوری با عشق به یونگبوک نگاه میکرد که چانگبین میتونست تصور کنه اربابش الان توی قصری پر از شکوفه های صورتیه و دست های یونگبوک رو گرفته. هیونجین همین شخصیتی داشت...

- درسته من میبرم

آلفای هیکلی گفت و هیونجین با خوشحالی دست هاش رو پشت سرش گره زد و گفت:

- خب دیگه مشکلی نیست. ما دوتا اسب هم داریم. چانگبین هیونگ تا وقتی شما آماده شین، میره و اون کیسه رو توی خونه تون میذاره

و پی این حرف، آلفای فرمانده با اکراه به سمت خونه یونگبوک رفت و خود امگا هم بعد گفتن "باشه"ای، وارد مغازه‌اش شد. چند تکه شیرینی برداشت و یه دست لباس اضافه هم برای یونگسو آورد. تا وقتی برگشت، چانگبین هم اومده بود و البته قبل اون، هیونجین داشت چانگبین رو متقاعد میکرد تا با لحن دلنشینی به یونگبوک بگه که میخواد یونگسو سوار اسب اون بشه. اینظوری یونگبوک مجبور میشد روی اسب هیونجین بشینه و این چیزی بود که شاهزاده عاشق از ته دلش آرزو میکرد.

𝐂𝐡𝐞𝐫𝐫𝐲 𝐁𝐥𝐨𝐬𝐬𝐨𝐦𝐬Where stories live. Discover now