[16]

490 141 86
                                    

علی رغم مخالفت شدید یونگبوک و چانگبین، هیونجین شمشیرش رو برداشت و همراه با جونگین، به داخل جنگل رفت و قلب اون دو نفر رو نگران، توی باغ رها کرد.

چانگبین خیلی سریع به زخم‌های یونگبوک رسیدگی کرد. بعد از اون، به انبار رفت و یونگسویی که از شدت ترس میلرزید رو از داخل خمره دراورد.

یونگبوک بلافاصله به سمتش رفت و بغلش کرد. پسر کوچولوی دلبندش اونقدر ترسیده بود که مدام هق میزد. نه از تاریکی... بلکه صدای فریادهای یونگبوک ترسونده بودش. ترسیده بود اتفاق یا بلایی سرش اومده باشه...

و یونگبوک روی زمین جلوی یونگسو زانو زده بود و با پشت آستینش اشک های مرواریدیش رو پاک میکرد.

- گریه نکن یونگسویا... من سالمم
- ولی... داد میزدی

هق زد و یونگبوک مجبور شد با دستمال توی جیبش، بینیش رو تمیز کنه.

- من خوبم نگاه کن! داد زدم چون میخواستم از تو محافظت کنم!
- اونو زدی؟ کشتیش؟
- نه عزیزم
- پس کجاست؟

و نگاه یونگبوک به سمت جنگل کشیده شد.

- عمو هیونجین رفت تا باهاش بجنگه... بیا دعا کنیم سالم برگردن باشه؟

و در این لحظه، چانگبین کنارشون ایستاد و به مسیر جنگل نگاه کرد. دلشوره داشت. حس بدی داشت. هیونجین قوی‌تر از جونگین بود ولی با اون حال و زخمی که داشت... چانگبین میترسید. از اینکه هیونجین برنگرده، خیلی میترسید.

- عمو...

صدای یونگسو باعث شد سرش رو برگردونه و به اون بچه نگاه کنه. چشم‌هاش هنوز هم سرخ و خیس بودن. لحظه به یاد اورد اون دو هفته‌ای که هیونجین از یونگبوک و یونگسو دور بود، چه حرفهایی زده بود... درست همون شبی که از خوشی تقریبا تموم شدن آزمون‌هاش، توی اتاقش دراز کشیده بود و همونطوری که به سقف زل زده بود، میگفت...

"- هیونگ ببین اینارو فقط دارم به خودت میگما. ولی... خدایا... یونگسو واقعا بامزه‌ست. خیلی دوستش دارم. مثل پسر خودم میمونه. خیلی شبیه یونگبوکه فکر کنم برای همین خیلی دوستش دارم. خودش هم شیرینه. دلم میخواد کل دنیا رو بریزم به پاش تا بخنده. نمیدونم به بچه‌ی خودم قراره چه حسی داشته باشم، ولی قطعا حسش بیشتر از حسی که به یونگسو دارم نیست. تنها حسرتم اینه که چرا از وقتی نوزاد بوده ندیدمش. حتما خیلی کوچولو و شیرین بوده. من میتونستم کمک کار یونگبوک باشم. باهم‌ بزرگش کنیم. هیونگ... کلی برنامه برای آینده‌مون دارم. میدونی... پدرم چون با جفتش ازدواج نکرد، میتونست و دلش میخواست که همسرهای دیگه‌ای داشته باشه. ولی من حتی دیگه نمیتونم به کس دیگه‌ای فکر کنم. کل فکر و ذهنم یونگبوکه. همیشه با خودم میگم کاش دنیا باهاش مهربون تر بود. کاش گذشته براش آسون تر بود... ولی امیدوارم بتونم آینده‌ای براش... براشون رقم بزنم که دیگه هیچوقت سختی نبینن و حسرت چیزی رو نداشته باشن. میتونم نه؟ آه نمیتونم صبر کنم تا اونا رو اینجا و توی قصر ببینم"

𝐂𝐡𝐞𝐫𝐫𝐲 𝐁𝐥𝐨𝐬𝐬𝐨𝐦𝐬Where stories live. Discover now