سه نفری سوار اسب شدن و به سمت شهر رفتن. یونگسو از شوق تبدیل به گرگ شدن و بیرون رفتنش، سر از پا نمیشناخت. مدام میخندید و باعث میشد لبهای آلفا و امگا هم به خنده باز بشه.
هیونجین روی ابرها بود. توی ذهنش، خودشون رو خانوادهای سه نفره تصور میکرد که دارن باهمدیگه به شهر میرن تا توی بازار بگردن و خرید کنن. احساس افتخار، غرور و خوشحالی زیادی داشت.
وقتی به بازار رسیدن، هیونجین اسبش رو به دست نگهبان اسبها داد و همراه با یونگبوک و یونگسو، وارد بازار اصلی و بزرگ شهر شدن. بازاری که فاصلهی چندانی با قصر نداشت و هر لحظه امکانش بود هیونجین و دو نفر دیگه توسط اهالی قصر دیده بشن، ولی آلفا اهمیتی نمیداد.
توی بازار، یونگبوک و هیونجین کنار هم قدم برمیداشتن. هیونجین مثال بارز آلفای خوشحال و خوشبختی بود که با خانوادهاش بیرون اومده بود و خوشحالی رو کاملا میشد از چهرهاش دید. و یونگبوک هم خوشحال بود. چون احساس امنیت و آسایشی که داشت، براش زیادی لذت بخش بود.
انگار بعد مدتها تنها بودن و تنهایی، مراقبت کردن از همه چی، میتونست این بار سنگین رو با یه نفر دیگه تقسیم کنه. قلبش مالامال از حس خوب بود و برای همین، لبخند بزرگی روی صورتش نشونده بود.
یونگسو هم توی بازار میدوید و جلوی هر مغازه میایستاد تا وسایل داخلش رو ببینه. وقتی یک بار، جلوی عروسک فروشی ایستاد، هیونجین کنارش رفت و گفت:
- چیزی میخوای؟
یونگسو نگاهی به اجناس کرد و فروشنده به محض اینکه متوجه شد آلفایی که کنار بچه ایستاده، یه فرد اشراف زادهست، با چرب زبونی مشغول معرفی اجناسش شد.
- سلام روزتون بخیر قربان. چیزی میخواستین؟
- بچهام قراره خودش انتخاب کنه چی میخوادقلب یونگبوک با شنیدن واژهی "بچهام" از زبون هیونجین، تپشی رو جا انداخت. دوست داشت... این که هیونجین کاملا اون ها رو به عنوان یه خانواده قبول داشت، براش سراسر ارزشمند بود.
- ا..البته جناب. پسرجون! عروسک دوست داری؟ یا اسباب بازی های چوبی؟
مرد خم شد و از یونگسو پرسید. یونگسو با ذوق گفت:
- گرگ چوبی میخوام! یه گرگ بزرگ سیاه! مثل...
میخواست بگه "مثل عمو هیونجین" ولی یادش اومد که قبلتر از این، هیونجین اون رو فرزندش خطاب کرده بود و خیلی قبلتر هم، یونگبوک بهش گفته بود میتونه هیونجین رو "آپا" صدا کنه. پس مغز کودکانهاش، تمام این ها رو کنار هم گذاشت و ناگهان گفت:
- مثل آپا هیونجین!
و این بار، این هیونجین بود که از ذوق و شادی نمیدونست چه واکنشی نشون بده. دلش میخواست اونقدر پسرک رو ببوسه و فشار بده که همه دنیا باور کنن این بچه، فرزند خودشه. حتی اگه خون جونگین توی رگهاش بود!
YOU ARE READING
𝐂𝐡𝐞𝐫𝐫𝐲 𝐁𝐥𝐨𝐬𝐬𝐨𝐦𝐬
Fanfiction- چرا صورتت رو میپوشونی؟ نمیخوای بذاری خورشید، رقیبش رو ببینه؟ - بنظرت من رقیب خورشیدم؟ - یه رقیب سرسختی.. تو حتی روحت هم خبر نداره به چشم من چقدر زیبایی یونگبوک... 𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐇𝐲𝐮𝐧𝐋𝐢𝐱 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝐨𝐦𝐞𝐠𝐚𝐯𝐞𝐫𝐬𝐞, 𝐟𝐥𝐮𝐟𝐟, 𝐝𝐫𝐚𝐦...