[2]

605 181 49
                                    

- خدایا هیونگ من باید چیکار کنم؟ دلم میخواد برم بازار و اونو ببینم

- ولیعهد لطفا آروم بگیرین چون تا قبل تولدتون نمیتونین از قصر خارج بشین

هیونجین، لعنتی به تولد و مراسمات و دیدارهای قبل و بعدش فرستاد. قلموهای نقاشیش رو کناری گذاشت و سرش رو روی زانوهای چفت شده‌ش قرار داد. دلش شدیداً برای اون امگای شیرین تنگ شده بود و میخواست ببیندش...

چانگبین هم حتی از این قضیه ‌کلافه شده بود. دو روز دیگه، تولد هیونجین بود و مهمانان از سرتاسر امپراطوری میومدن تا بهش تبریک بگن و به هیچ وجه راهی نبود تا آلفا به عشق چند روزه‌ش برسه و ببیندش. و اینکه مدام بخاطرش سر چانگبین غر میزد، باعث میشد مرد واقعا اعصابش خورد بشه...

- هیونگ... میشه بری ازش خبر بگیری؟

همزمان با گفتنش، نگاهی به بیرون انداخت تا خواجه‌ش اونجا نباشه. اون مرد بیچاره رو پی چیز عجیبی فرستاده بود و طبق محاسباتش، نباید حالا حالاها سر و کله‌ش پیدا میشد.

- ولیعهد... شما همش چند روزه ایشون رو میشناسین و یکبار ملاقاتش کردین. ایشون قبل شماهم زندگی میکرده پس لازم نیست انقدر نگران باشین

- نگران نیستم. دلتنگم

- چجوری میشه انقدر زود عاشق کسی شد؟ ولیعهد شما میدونین این عشق فرجامی نداره!

هیونجین یکباره و با خشم از جا بلند شد. هانبوک خاکستری رنگش رو از تنش بیرون کشید و با لباس‌های زیر هانبوکش، توی اتاقش گشتی زد و چانگبین سرش رو‌ پایین انداخت. وقت‌هایی که هیونجین عصبانی میشد، اینکار رو میکرد و زیادی هم ترسناک میشد.

- اگه اون جفتم باشه چی؟
- جفت شما باید از خاندان سلطنتی باشه
- اگه نباشه چی؟ من رایحه‌ش رو حس کردم!
- تصور کردین. بهرحال، اون یه بچه داره. پس نمیتونین باهاش بمونین
- هیچکس حق نداره روی نظرم حرفی بزنه
- وزیران میزنن. و پدرتون...

هیونجین آهی کشید و دوباره روی زمین نشست. پیرهن ساتن سفیدی که تنش بود رو باز کرد و اجازه داد هوا به پوستش بخوره و کمی آرومش کنه.

- حس میکنم دارم توی دلتنگی میمیرم
- حالا... چرا اون... ولیعهد؟

هیونجین لبخندی زد و به آرومی زمزمه کرد:

- چرا کس دیگه وقتی اون وجود داره؟

چانگبین با نا امیدی نگاهش کرد. این هیونجین با تمام هیونجین‌هایی که تا اون روز میشناخت، فرق میکرد. این آلفا با تموم قلبش عاشق اون امگای کک مکی خیاط شده بود و چانگبین از عاقبت این عشق میترسید!

وقتی هیونجین رو همچنان کف اتاقش، کلافه و بی اعصاب دید، پیشنهاد داد:

- میخواین برین توی باغ پشتی قدمی بزنین؟
- آره. فکر خوبیه. بریم

𝐂𝐡𝐞𝐫𝐫𝐲 𝐁𝐥𝐨𝐬𝐬𝐨𝐦𝐬Where stories live. Discover now