[15]

449 124 100
                                    

یونگبوک برنج ها رو شسته بود و داشت برای شام میپختشون. چانگبین روی پله های ورودی نشسته بود و مثل همیشه به ماه نگاه میکرد. مرد کم حرفی بود و برای همین یونگبوک هیچی درموردش نمیدونست. صرفا اطلاعات کمی از وجود معشوقی گمشده توی خاطرات مرد داشت... و براش ناراحت بود.

- چانگبین شی.. اگه گرسنه‌تونه میتونین کمی از خوراک جوانه لوبیا بخورین تا وقتی شام حاضر میشه

و مرد با تکون سری، قبول کرد. یونگسو هم گوشه ای داشت با قلمو و مرکب سیاه هدیه‌ی هیونجین، نقاشی میکشید و سرش گرم بود. یونگبوک کاسه خوراک رو آورد و کنار چانگبین گذاشت. مرد تشکری کرد و مشغول سر کشیدن سوپ شد.

- شما از بچگی دوست هیونجین بودین؟

یونگبوک با خجالت پرسید و چانگبین جواب داد:

- بله
- میشه یکم درموردش بگین؟ بچگی هاش چطور بود؟

چانگبین کمی فکر کرد. هیونجین لاغر و کوچیکی رو به یاد آورد که مدام دنبال دعوا بود.

- اون... بچه سر به راهی بود
- حس میکنم دارین دروغ میگین

چانگبین با خجالت، پشت سرش رو خاروند و جرعه دیگه ای از سوپش رو سر کشید.

- خب... آره. آه هیونجین.. یعنی ولیعهد... همیشه دنبال دعوا بود. نه دعوای ناجور، منظورم اینه که همش میخواست با یکی بجنگ و کشتی بگیره. نصف مهارت جنگش بخاطر همینه. اون حتی تو کوچه خیابون ها هم با عوام دعوا میکرد

- خدای من... اصلا فکر نمیکردم اینطوری باشه

- میشه ازش یکم غیبت کنم؟ دلم پره

چانگبین با غر غر گفت و یونگبوک با خنده تایید کرد. آلفا ادامه داد:

- این مرد واقعا شخصیت دوگانه ای داره. اون میتونه مثل یه گرگ وحشی گلوی دشمنش رو پاره کنه و از یه طرف، کسی توی هنر رو دستش نیست. یه روحیه لطیفی داره که... واقعا عجیبه. عاشق شکوفه های گیلاسه. این رو فقط من میدونم ولی هرسال شکوفه ها رو جمع میکنه و توی یه جعبه میریزه. الان جعبه‌اش پر از گلبرگ های خشک شده شکوفه هاست. اون حتی بلده تاج گل هم درست کنه... یادمه برای خواهرهای کوچیکترش مدام تاج گل درست میکرد. با کسایی که دوستشون داره، خیلی مهربونه. ولی با کسایی که ازشون خوشش نمیاد... خب فکر کنم فقط دلش میخواد بکشتشون

- راستش درک همزمانی این اخلاقش برام سخته... این که فرد مهربون و پر ابهتیه یه حقیقته، ولی اینکه میتونه کینه ای یا خشن باشه... عجیبه

- می‌بینین یونگبوک شی؟ یه عمره دارم توی حیرت همین کارهاش میمونم. منـ..

با شنیدن صدای خش خش های عجیبی، ساکت شد. کاسه رو کنار گذاشت و گوش هاش رو تیز کرد.

- چی شد؟
- ششش..

دوباره صدای خش خش. از سمت چپ پشت دیوار باغ. از جا بلند شد و انگشتش رو روی بینیش گذاشت تا به یونگبوک بگه باید ساکت باشه. و پاورچین پاورچین به سمت صدا رفت. از در عبور کرد و پشت دیوار رو نگاه کرد. کسی نبود.. ولی تونست سفیدی چیزی رو که از شاخه درخت کنار دیوار آویزون شده بود، ببینه.

𝐂𝐡𝐞𝐫𝐫𝐲 𝐁𝐥𝐨𝐬𝐬𝐨𝐦𝐬Where stories live. Discover now