[10]

532 143 63
                                    

- اینجا چخبره؟

ملکه فریاد زد و هیونجین به سختی جلوی خودش رو گرفت تا با فریادی جواب مادرش رو نده. چانگبین به سرعت کناری ایستاد و برای ملکه تعظیم کرد. خواست چیزی بگه تا هیونجین بیشتر از اون توی دردسر نیفته ولی آلفا خشمگین تر از اونی بود که بتونه خودش رو کنترل کنه.

- لطفا برین کنار مادر
- چطور جرئت میکنی!

خشم هیونجین دوباره داشت شدت میگرفت. دوباره چشم هاش داشتن طلایی و وحشی میشدن و این رو حتی ملکه هم فهمید.

- برین کنار لطفا! مسئله ای هست که باید فورا بهش رسیدگی کنم
- چه مسئله ای هیونجین؟ چه مسئله ای باعث شده تو انقدر گستاخ بشی؟
- مادر!!

دوباره فریاد زد و این بار حتی ملکه هم از ترس  قدمی به عقب برداشت. هیونجین شده بود اون هیونجینی که همه ازش میترسیدن... و این اصلا خوب نبود!

- خودت رو کنترل کن! تو ولیعهدی!
- ولیعهد و همه این عناوین به هیچ دردی نمیخورن وقتی نتونم کسی رو که مال منه، به پیش خودم بیارم میفهمین؟

ملکه با نیشخندی به پسرش خیره شد. منتظر همین فرصت بود تا درمورد اون امگا از هیونجین حرف بکشه. امگایی که چند وقتی شایعه‌ش توی قصر پیچیده بود.

- پس شایعه ها حقیقت دارن
- مادر من وقتی واسه تلف کردن اینجا ندارم

قدمی به جلو برداشت اما به دستور ملکه، چند سرباز با شمشیر جلوش دراومدن تا نتونه رد شه. حالا هیونجین رسما داشت عقلش رو از دست میداد!

- آخه چرا؟!

فریادش این بار همراه با غرش گرگ درونش بود. حالا موهاش داشتن بلند تر میشدن و بدنش عضلانی تر. هیونجین داشت کنترل خودش رو از دست میداد و به گرگش تبدیل میشد.

- آروم باش هیونجین!
- مگه میذارین؟! من فقط باید برم ببینمش. باید یه سوال ازش بپرسم و وقتی برگشتم به این سوالات مسخره شما و این ندیمه های شایعه ساز جواب میدم

مادرش با خشم نگاهش کرد. هیونجین گستاخ، عصبانی و غیر قابل کنترل شده بود. و این بار چانگبین هم حتی جلوش رو نمیگرفت چون خودش هم توی شوک اتفاقات بود. یعنی واقعا امکان داشت اون بچه، مال یونگبوک و جونگین بوده باشه؟

- پسره‌ی گستاخ! چطور جرئت میکنی به ملکه توهین کنی؟
- فقط از سر راهم برین کنار!!

به گرگش تبدیل شد و بلافاصله همه از ترس عقب رفتن. هیونجین درحالت گرگش، توانایی پاره کردن گلوی هرکسی رو داشت. هرکسی!
ملکه به ناچار، نفس کلافه ای کشید و رو به چانگبین کرد:

- همراهش برو... و وقتی برگشتی، به اقامتگاهم بیا

چانگبین تعظیمی کرد و وقتی راهرو خالی شد، همراه با هیونجین از قصر خارج شدن. و درواقع به زحمت تونست آلفای ولیعهد رو راضی کنه تا به انسان تبدیل بشه و همراه با اسبش به سمت باغ بتازه. نه به شکل گرگینه‌ای غیر عادی و اشرافی!

𝐂𝐡𝐞𝐫𝐫𝐲 𝐁𝐥𝐨𝐬𝐬𝐨𝐦𝐬Where stories live. Discover now