[3]

578 168 29
                                    

پا به داخل خونه‌ی محقر و کوچیک امگا گذاشت. از هر طرف اون خونه زهوار در رفته، صدای چوب‌های شکسته و لولای در میومد و این باعث میشد هیونجین واقعا عصبانی بشه... حق یونگبوک زندگی توی اون مکان نبود!

از راهروی کوتاه رد شدن و به پذیرایی رسیدن که توسط یک پرده چوبی، از اتاق کوچیکی جدا میشد. یونگبوک، پسرکش رو روی زمین نشوند و به سرعت داخل اتاق رفت و چندی بعد، با لباس‌های تمیزی برگشت و رو به هیونجین کرد.

- ببخشید من لباس‌های یونگسو رو عوض کنم سرما نخوره
- اوه راحت باشین
- لطفا اینجا بشینین. الان چای درست میکنم

همزمان که این رو میگفت، به یونگسو اشاره کرد تا دست‌هاش رو بالا بگیره. لباس‌های تمیز رو تن پسرک کرد و لباس‌های کثیف رو مچاله کرد و توی سبد حصیری ای گذاشت. بعد اون، آستین‌هاش رو بالا زد و با یک بند بست. به سمت یکی از دیوارها رفت و هیونجین تازه تونست درِ سیاه رنگ روی دیوار اونجا رو ببینه. یونگبوک در رو باز کرد و واردش شد و هیونجین در سکوت سرجاش نشست.

نمیدونست باید چیکار کنه. درواقع هنوز باورش نشده بود که توی خونه‌ی کسی که دوستش داره، نشسته... داشت خودش رو پدر اون خانواده تصور میکرد و برای همین، وقتی این حس پدرانه‌ش به اوج رسید، رو به یونگسوی خوابالود کرد.

- هی یونگسو... خوابت میاد؟
- اوهوم

بالشتی که کنار دستش بود رو برداشت و نزدیک پاش گذاشت و اشاره کرد.

- بیا بخواب

ولی پسرک امتناع کرد و هیونجین پرسید:

- چرا؟
- آپا همیشه برای خواب واسم قصه میگه
- چه قصه‌هایی؟
- قصه‌هایی درباره‌ی پادشاه و شاهزاده‌ها! درباره‌ی خرس‌ها و پلنگ‌ها! آپا یه عالمه قصه‌های قشنگ بلده
- منم بلدم. میخوای واست بگم؟

یونگسو به سرعت سرش رو روی بالشت قرار داد و هیونجین خواست داستان رو تعریف کنه که صدای یونگبوک رو از اون اتاقی که حالا میدونست آشپزخونه‌ست، شنید.

- یونگسو، آقا رو اذیت نکن!
- مشکلی نیست یونگبوک شی

و شروع به گفتن قصه‌هایی کرد که توی کتاب‌های دربار خونده بود.

- میدونی چرا قورباغه‌ها موقع بارون گریه میکنن؟
- گریه؟ اما اونا قور قور میکنن. من با هه‌جین و یونگجه تو بارون دنبال قورباغه‌ها میکنیم
- اونا گریه‌شون شبیه قور قوره. حالا بذار بگم چرا گریه میکنن

یونگبوک از آشپزخونه بیرون اومد و با لبخند به پسرکش نگاه کرد. دستی به پارچه‌ی کنفی لباسش کشید و سینی‌ای رو از اتاق برداشت و دوباره به آشپزخونه رفت.

- یه روزی، یه بچه قورباغه بود که با مامانش زندگی میکرد. این بچه قورباغه، هیچوقت به حرف مامانش گوش نمیداد و همیشه کار برعکسی که مامانش گفته بود رو انجام میداد. مثلا اگه مامانش میگفت توی تپه بازی کن، اون توی رودخونه بازی میکرد. یا اگه میگفت برو چپ، میرفت راست. مامانش هم هرکاری میکرد، نمیتونست بچه قورباغه رو ادب کنه. هرچقدر براش جایزه میخرید یا دعواش میکرد فایده نداشت...

𝐂𝐡𝐞𝐫𝐫𝐲 𝐁𝐥𝐨𝐬𝐬𝐨𝐦𝐬Where stories live. Discover now