برای اولین بار در زندگیم حس میکردم به آخر خط رسیدم. مثل اینکه چشم باز کردم و خودم رو وسط یک رود خروشان پیدا کردم، هر چقدر دست و پا میزدم نمیتونستم از موج های پرقدرت آب ببرم؛ حالا من سوار بر امواج منتظر پایان هستم!
درسته
نه من وسط رودم!
و نه در حال دست و پا زدنم!
اما حسی که دارم درست همونجوریه!درست به یاد دارم.
پسر بچه ای که چشم نداشت.
پسری که به شدت برام آشنا بود.
پسری که بهم گفت وقتم داره تموم میشه و بعد از اون تاریکی بود که به سراغم اومد.هیچ چیزی در اطرافم پیدا نیست.
هیچ چیزی نمیبینم.
اما مطمئنم که دیگه توی اون خونه نیستم.چشمهامو بستم تا یکم در این سکوت آرامش بگیرم، نمیدونم زمان جایی که هستم چطور پیش میره اما حتی یک دقیقه هم نگذشت که سکوت با صدای برخورد بلندی شکسته شد.
به پشت سرم نگاه کردم و همینکه برگشتم کم کم متوجه اطرافم شدم، دور تا دورم پر از درخت های پوشیده شده از مه بود و من درسط وسط دریاچه یخ زده بودم.
با صدای برخورد دوباره، به نزدیک پاهام نگاه کردم، از روی رد سفیده پوشیده شده روی آب دریاچه چیزی نمیشد دید؛ با حس نزدیک شدن سایه سیاه رنگ به سطح دریاچه قدمی ناخودآگاه به عقب برداشتم، اون سایه سیاه خودش رو محکم به یخ میکوبید و اثرش، ترکهای بیشماری بود که اطراف پاهام مثل دایره کشیده شد.
آخرین ضربه و بعد شکستن یک تکه کامل یخ و فرو رفتنش به اعماق تاریک دریاچه و دستی که به جای اون تکه یخ قرار گرفت.دستیرنگ پریده و لاغر با ناخون های بلند و کبود شده از سرما.
باید برای کمک میرفتم؟
قبل از اینکه حتی خودم جواب سوال مسخرمو بدم دست بیرون اومده از آب به سمت پاهام دراز شد و من قبل از اینکه بتونم حرکتی بکنم مچ پامو گرفت و محکم کشید.
نتونستم تعادلمو حفظ کنم و محکم افتادم ، میخواستم خودمو از چنگ اون دست نجات بدم اما صدای ترک برداشتن یخ زیر سرم چند لحظه روحمو از بدنم خارج کرد.
بجز صدای موج های آب که از تکون خوردن اون دست ایجاد میشد هیچ صدای دیگه ای شنیده نمیشد، حتی صدای نفس زدن های خودمم نمیشنیدم چه برسه به فریاد.
از حس ترس ناگهانی که به وجودم افتاده بود نمیتونستم داد بزنم!
دست بیرون اومده داشت منو به طرف آب میبرد و اگه هر حرکتی برای آزاد کردن خودم میکردم هم عاقبتم فرو رفتن توی آب بود.
چشمهامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.
من قرار نیست به همین سادگی بمیرم
اجازه نمیدم منو به این سادگی بکشی
روح نفرین شده!به سرعت سرجام نشستم.
بدون توجه به زیاد شدن صدای شکست یخ زیرم به دست چنگ زدم و سعی کردم از خودم جداش کنم.
_ولم کن...عوضی ولم کن!
اما هرچقدر بیشتر تلاش میکردم، کمتر موفق میشدم تا گره انگشتهاشو از دور مچم باز کنم انگار فشار انگشتهاش به دور مچم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد.
و من حالا فقط چند سانت با فرو رفتن در تاریکی آب فاصله داشتم.بغض راه نفسمو گرفت و اشک جلوی دیدمو تار کرد. برای آخرین بار انگشتامو محکم به دست فشار دادم و با صدایی که به زور از گلوم در میومد خواهش کردم تا ولم کنه اما
قرار نبود همچی به خواست من پیش بره، مگه نه!؟
.
.
.
.
ببینید کی اینجاست😌چیزی نمیگویم تا اسپویل نشه.
خلاصه که
نظر بدید
ووت بدید
عشق بورزید
به پدر و مادر خود نیکی کنید
و
از محیط زیستم محافظت کنیدبوس پس کله تک تکتون
YOU ARE READING
invisible [Vkook] Season 2
Horrorقدرت! کیه که علاقه ای به قدرت نداشته باشه؟ هرکسی که روی دوپا راه میره و مغزی برای تفکر داره تشنه قدرته. و من از این قضیه مستثنی نیستم! ....... فصل دوم فیک نامرئی کاپل اصلی: ویکوک ژانر: ترسناک، ماورائی و کمی کمدی