another life?

30 10 2
                                    

دوستانی که پارت بیستم یا همون (cry for me) رو خوندن حتما دوباره این پارت رو بخونن چون کلا مسیر داستان رو عوض کردم
خلاصه سوالی بود در خدمتم
................................................

نمی تونست بدنش رو حرکت بده، حتی اگر هم میشد، نمی دونست قصد داشت چه کاری انجام بده؟
به سمت چویی بره و دختر رو نجات بده؟
یه به عقب برگرده و مسیر نگاه چویی رو دنبال کنه؟
دهنش مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشه بی هدف باز و بسته می شد. نفسش راه صدای حبس شده در هنجرش رو گرفته بود.
تنها کاری که ازش بر میومد بستن چشمهاش بود، شاید میتونست ورد هایی که شوگا خونده بود رو در دلش تکرار کنه و برگرده پیش بقیه اما هرچقدر تلاش میکرد به خاطر نمیاورد.
سردش شده بود
شاید مرده بود و خودش خبر نداشت؟
میتونست بیرون اومدن گرمای درون بدنش به شکل بخار رو از بین لبهاش حس کنه.
لبهاش رو بهم فشرد تا شاید بتونه برای چند دقیقه هم که شده گرمارو درون بدنش نگه داره.
نباید اونجا میمرد
نباید وقتی کاری از دستش برنمی اومد میمرد.
چشم باز کرد.
کلیسا خالی بود.....
برگشته بود؟
مردمک چشمهاش، دونه دونه ستون ها و پارکت هارو از نظر گذروند تا جثه ریز شوگا و جیمین رو پیدا کنه اما نه!
هیچ اثری از هیچ احدی نبود.
خودش بود و....
اون توده سردی که پشت سرش ایستاده بود
سرش رو برگردوند
در کلیسا بسته بود؛  پس اون سرما از کجا بود
په پاهای خشک شدش حرکت داد
به سمت مجسمه مریم مقدس قدم برداشت اما هرچقدر که نزدیکتر میشد، چهره مهربون و آروم تراشیده شده زن، تغییر میکرد؛ صورتش کشیده تر شد، شال بلندی که دور تا دور بدنش رو پوشونده بود به زمین افتاد، جثه ظریفش پر تر و عضلانی تر شو و در آخر، نگاه بی روحش، روی بدن تهیونگ ثابت موند و همونطور که به پسر خیره مونده بود بر روی صندلی که ار ناکجا آباد پیدا شده بود نشست.
-بلاخره وقتش رسید تهیونگ.
اخم کرد
اون کی بود و از کجا اسمش رو میدونست؟
خواست قدمی به جلو برداره که بدنش از سرمایی که ناگهان در کلیسا پیچید، به لرزه افتاد....
کلیسا....
کلیسا هم انگار مثل مجسمه مریم، تغییر کرده بود.
دیگه خبری از محراب و نیمکت های چوبی نبود...
همه چیز در سیاهی مطلق غوطه ور شده بود.  به زیر پاهاش نگاه کرد، روی زمین، پوشیده از برف بود، برف سیاهی که تنها سرما رو به بدن تهیونگ هدیه میداد.
سر بلند کرد و به چهره سنگی مرد روبه روش خیره شد.
-تو کی هستی؟
جوابی نگرفت
انتظار جوابی هم نداشت
با اون نگاه حق به جانب و تمسخر آمیزی که مرد به خودش گرفته بود، حس یک سوسکی رو داشت که میدونست لحظه مرگش نزدیکه؛اما ثانیه ای که گذشت، مرد بلاخره سکوتش رو شکست و به حرف اومد.
-ما یه قراری داشتیم تهیونگ!
ناخوداگاه تکخندی زد و دست به سینه شد
-یادم نمیاد با یه مجسمه قرار گذاشته باشم...
هنوز حرفش کامل تموم نشده بود که صدای خنده بلند مرد در گوشهاش اکو شد.
-اوه پسر احمق من.....اشکالی نداره....چندین ساله منتظر این لحظه بودم پس میبخشمت.
اخم کرد، دیگه داشت کلافه میشد، با نوک انگشت اشاره و شستش، چشمهاش رو ماساژ داد و بعد از آه بلندی که کشید، بی رمق به مرد خیره شد.
-حتی یک کلمه از حرفات رو نمیفهمم....من حتی تورو نمیشناسم...
لبخندی بر روی صورت سنگی مرد نقش بست، بی روح و بی محبت.
آروم از روی صندلی بلند شد و به سمت تهیونگ قدم برداشت، همونطور که به پسر نزدیک و نزدیکتر میشد گفت
-تو منو میشناسی....خیلی خوب هم میشناسی....
وقتی کاملا به پسر نزدیک شد، شونه هاش رو بین انگشت های سفت و سنگینش گرفت و آروم تهیونگ رو به عقب برگردوند، به سمتی که برخلاف انتظار پسر، اصلا به کلیسا شبیه نبود.
توی حموم بودن، صدای شیر آب رو میشنید، آینه روبه روش بخار گرفته بود اما هنوز می تونست جثه خودش و مرد پشت سرش رو تشخیص بده؛ دستی به آینه کشید و پاکش کرد.
تغییر کرده بود...بزرگتر و بلند قدتر شده بود....
به کاشی ها نگاه کرد...نمیشناخت...اونجا براش غریبه بود
خواست حرفی بزنه که در حموم به دو تقه آروم به صدا در اومد و بعد صدای ناآشنایی از پشت در اسمش رو صدا کرد
-هیونگ؟چیزی شده؟ یکم حمومت طول کشید نگرانت شدم...حالت خوبه؟
هیونگ؟....
اون پس کی بود که بهش میگفت هیونگ؟ اینجا خونه اون بود؟ چرا داشت توی خونه یک غریبه حموم میکرد؟
-هیونگ؟....هیونگ؟؟؟؟
صدای پسر میلرزید...از ترس و یا از هیجان؟ نمیدونست، اما اونقدر عاجزانه صداش میکرد که قلب پسر یک لحظه به حالش سوخت و لب باز کرد تا جوابش رو بده
-خوبم.
بجز "خوبم" چیز دیگه ای نتونست بگه...به هرحال اون پسر رو نمیشناخت، شاید اصلا اشتباهی به اون مکان اومده بود و پس اون رو با هیونگ خودش اشتباه گرفته بود....
آره...
همه این ها تصور خودش بود
همشون خواب بودن
اون مرد....
اون مکالمه عجیب بینشون و حالا....
این!
پس اون شوگای احمق داشت چه غلطی میکرد، چرا وردهای مسخرش رو نمیخوند تا برگرده؟
چشمهاش رو بست، نفس عمیقی کشید و خودش رو در اون کلیسای قدیمی و خاک گرفته تصور کرد اما هرچقدر سعی میکرد نمیتونست تمرکز کنه، صدای دوش آب، مثل ارتش هزار نفری مورچه ها روی اعصابش راه میرفت.
پوف کلافه ای کشید و به طرف مرد برگشت اما دیگه خبری ازش نبود.
خبری از سیاهی مطلق نبود.
خبری از کلیسا نبود.
حالا تهیونگ، کاملا لخت، توی حموم یک غریبه، درست رو به روی آینه بخار گرفته، در حالی که به آب کف زمین خیره شده بود، بحت زده و ترسیده ایستاده بود.
اگر ثانیه ای دیگه میگذشت به قطع از شدت تعجب سکته میکرد اما صدای تقه های آرومی که برای بار دوم به در خورد، از مرگ ناگهانی نجاتش داد.
-هیونگ...من به نامجون هیونگ زنگ زدم و با بقیه بچه ها دارن میان اینجا...سریع کارتو تموم کن...برات لباس گذاشتم پشت در، بعد از اینکه خودت رو خشک کردی بپوششون
چشمهاش رو برای پسر چرخی داد، فکر میکرد تهیونگ یک بچه پنج سالست که داشت همه چیز رو مثل یک مادر دلسوز بهش گوش زد میکرد؟
نمیدونست به خاطر لحن پسر بود یا به خاطر اون همه اتفاقات عجیبی که توی یک شب از سر گذرونده بود چون بدون لحظه ای مکث به سمت در رفت و کاملا بازش کرد.
روبه روش، یک پسر جوان، تقریبا هم قد خودش با چشمهایی که تا آخرین حد ممکن درشت شده بود، ایستاده بود.
قبل از اینکه حرفی بزنه، چهره حیرت زده پسر رو از نظر گذروند.
شبیه خرگوش بود!
اگه هر موقعیت دیگه ای بود، تو صورت پسر که کم کم داشت مثل گوجه سرخ میشد، با یه پوزخند بزگ خم میشد و بهش از شبهات زیادی که با خرگوش داشت میگفت.
اما حالا اونقدر خسته و عصبانی بود که بدون فکر و بی توجه به پسر بیچاره که کم مونده بود از شرم آب بشه و بره توی زمین، با صدای بلند گفت
-به چه دلیل کوفتی با من مثل بچه ها رفتار میکنی؟؟ به نظرت من بچم؟_
دست به کمر شد و کمی خودش رو سمت پسر که در جا میخکوب شده بود، خم کرد و ادامه داد
-یا شاید فکر میکنی کند ذهنی چیزیم؟
سکوت کرد و منتظر جواب موند، اما وقتی پسر روبه روش بی حرف، فقط تند تند پلک میزد، پوفی کشید و به داخل حموم برگشت و در رو پشت سرش با صدای بلندی بست.
به طرف شیر آب رفت تا دوش رو ببنده که با به یاد آوردن چیزی از حرکت ایستاد.
نگاهش رو از کاشی های روبه روش به آرامی گرفت و به پایین نگاه کرد.
چشم هاش از شدت عصبانیت بست و لبش رو اونقدر محکم گاز گرفت تا مزه خون رو تو دهنش حس کنه.
حیرت پسر بیچاره پشت در بی دلیل نبود.
تهیونگ هم اگه کسی لخت مادرزاد رو به روش می ایستاد و سرش داد میکشید دیگه حرفی برای گفتن نداشت.
قدم دیگه ای برداشت و شیر آب رو بست، سعی کرد بدون فکر به پسر اون بیرون حوله رو برداره و خودش رو خشک کنهف شاید اگه شانس میاورد میتونست بدون اینکه اون خرگوش متوجه بشه از دستش فرار کنه!

Du hast das Ende der veröffentlichten Teile erreicht.

⏰ Letzte Aktualisierung: Oct 10 ⏰

Füge diese Geschichte zu deiner Bibliothek hinzu, um über neue Kapitel informiert zu werden!

invisible [Vkook] Season 2Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt