play a game with me

79 16 10
                                    

کلیسا اونقدر هم که فکر میکرد مخروبه نبود، کوچیک بود اما نیمکت های داخلش هنوز سرجاشون بودن؛ خاک خورده اما سالم.
تنها مشکلی که این وسط وجود داشت نبود نور بود و درخواست شوگا برای انجام دادن ارتباط برقرار کردن با ارواح یا حالا هرچیزی که صداش میکردن، توی شب بود.
روی چهارپایه تاشویی که شوگا از صندوق عقب ماشینش آورده بود نشست و نگاهی به اطراف انداخت، وقتی نگاهش روی فردی که مدنظرش بود ثابت شد، گفت
_این دونفر هم باید میومدن ؟
پسری که قدش کمی از دوستش بزرگتر بود و پوست تیره تری نسبت به یک کره ای عادی داشت ، دستی به موهای بازکات شدش کشید
_ثبت و ضبط کردن اینجور اتفاقات مهمه، باعث میشه مردم راجب دنیای دیگه اطلاعات کسب کنن و فکر نکنن بچه بازیه.
هوم کشداری کشید و نگاهش رو به شوگا داد
_خب رئیس...چیکار باید بکنم؟
اصلا از لبخندی که روی صورت شوگا جا خوش کرد، خوشش نیومد.پسر مو مشکی، پشت به مجسمه بزرگ مریم مقدس، رو به تهیونگ ایستاد و دفترچه پوست چرمی که توی دستش بود رو باز کرد.
_راستش اصلا سخت نیست...فقط باید چشمتو ببندی..ما وردو میخونیم و...
دفترچه رو با صدای بلندی بست و مستقیم به چشمهای بی حوصله تهیونگ خیره شد
_وقتی ورد تموم شد همه سکوت میکنیم و تو باید خیلی آروم تا ده بشمری...وقتی شمردنت تموم شد چشمهات رو باز میکنی و اونوقت به جای ما...

پسر، دستهاش رو باز کرد و لبخند دندون نمایی زد
_هرچی که اینجارو تسخیر کرده میبینی

دست هاش رو به هم کوبید و به تمام افراد حاضر در کلیسا نگاه کرد
_خب....شروع کنیم؟
.
.
.
.
وردهایی که شوگا ازشون حرف میزد، چندتا کلمه عجیب و غریب به زبون عجیب و غریب تر بودن که پشت سر هم تکرار میشدن.

وی، همونطور که شوگا بهش گفته بود، چشمهاش رو بسته بود و زمانی که سکوت، فضای کلیسا رو دربر گرفت، شروع کرد به آرومی شمردن.
_...ده!
پلکهاش رو خیلی آروم از هم باز کرد اما وقتی کسی رو جلوش ندید، ناخودآگاه از جاش بند شد و به اطراف نگاه کرد.
نه تنها دوستش و رفقاش غیب شده بودن بلکه کل کلیسا عوض شده بود.
هنوز شب بود اما نور زرد رنگ لامپ های کوچیکی که از سقف چوبی کلیسا آویزون شده بودن، فضا رو روشن میکرد.
شمع های کوچیک و بزرگی اطراف مجسمه مریم مقدس چیده شده بودن و باعث شدن، سایه بزرگی روی محراب بیوفته.
وی پوفی کشید و باز سر جاش نشست.
شوگا گفته بود میتونه کسی که اینجارو تسخیر کرده ببینه اما خبری ازش نبود.
نمیدونست اجازه داره چیزی بگه یانه و یا اگه حرفی بزنه شوگا و بقیه صداش رو میشنون؟
گذر ثانیه ها جا برای ترسیدن و یا شک کردن براش نذاشتن.
دستش رو محکم به زانو کوبید و با صدای بلندی که بین دیوار های بلند کلیسا منعکس شد گفت
_اینجا که خبری نیست....چجوری پیداش کنم؟
منتظر جوابی بود که صدای خنده های کودکانه ای حواسش رو پرت کرد.
سر چرخوند و دوباره گوش داد
_هی....کسی اونجاست؟
صدای خنده، مجبورش کرد از جا بلند بشه و به سمت دری که سمت راست محراب قرار داشت بره.
قبل از اینکه دستش به دستگیره برسه،
تقه ای به یکی از نیمکت های پشت سرش خورد.
سریع برگشت اما کسی اونجا نبود.
انگار در اون ساختمان بزرگ، تنها موجود زنده، خودش بود.
شونه ای بالا انداخت و برگشت تا باز در رو باز کنه که تقه دیگه ای به نیمکت چوبی خورد.
اخمی کرد و بیخیال در و صدای خنده شد.
برگشت و سمت اولین نیمکت چوبی رفت، بین میز و صندلی رو نگاه کرد، حتی خم شد و با دقت زمین رو بررسی کرد اما چیز به درد بخوری پیدا نکرد.
طرف دیگه کلیسا رفت تا نیمکت بعدی رو بررسی کنه که اینبار، دو تقه با فاصله به گوشش رسید.
چشمهاش رو ریز کرد و سمت جایی رفت که احتمال میداد صدا از اونجا اومده باشه.
هنوز تا وسط راهرو هم نرفته بود که باز صدای تق شنید.
اینبار دوتا
بدون هیچ فاصله ای
ایستاد و نگاهی به نیمکت های سمت چپ و بعد سمت راستش کرد.
اخمی کرد و قدم بلند و آرومی سمت چپ برداشت
صبر کرد و با نشنیدن صدایی
همون قدم رو به عقب برگشت
و بازهم صدای تق تق بی فاصله
_پس داری بازی میکنی...
وارد ردیف نیمکت ها شد
آروم به سمت دیگه رفت و بعد ردیف دیگه ای رو امتحان کرد
وقتی نوبت به سومین ردیف شد صدای تقه هایی که به نیمکت میخورد، بلند تر و تند تر شد
ایستاد
نگاهی به نیموت چوبی رو به روش کرد و بعد از نفس عمیقی که کشید خم شد تا بین فضای آزاد میز و صندلی رو ببینه که با موهای صاف و بلندی روبه رو شد.
به نظر کسی که داشت باهاش بازی میکرد فقط یه دختر بچه بود.
دستش رو دراز کرد تا پارچه لباسش رو بگیره
_پیدات کرد...
دخترک خنده کنان، بلند شد
از بین نیمکت ها گذشت
در بزرگ کلیسا رو باز کرد و در تاریکی محیط بیرون غیب شد.
کمرش رو صاف کرد، هوف کلافه ای کشید و به دنبال دختر رفت
بین چهارچوب در ایستاد و نگاهی به بیرون انداخت
میتونست از کلیسا خارج بشه؟
اگه مشکلی بود حتما شوگا جلوش رو میگرفت
آهی کشید و بلاخره به به طرفی که ازش صدای دخترک رو میشنید، رفت.
اطراف کلیسا درخت های زیادی وجود نداشت، اما هرچقدر که از ساختمون دور تر میشد، حجم درخت ها بیشتر و اینطوری، نور کمتری از ماه و ستاره ها به زمین میرسید.
با تاریک شدن کامل راهش، ایستاد
دستی به جیب شلوارش کشید، وقتی چیزی که دنبالش میگشت رو پیدا کرد، لبخندی زد.
فندک رو از جیبش درآورد و با یک حرکت، روشنش کرد.
نور کمی که داشت اصلا به درد نمیخورد اما باز از هیچی بهتر بود.
هنوز صدای ریز ریز خندیدن اون دختر بچه میومد پس به سمت صدا رفت.
قدم های آرومی برمیداشت تا به شاخه و ریشه درختی گیر نکنه.
چند قدم که برداشت متوجه چاه سنگی رو به روش شد.
کنار چاه،
دختر مو مشکی ایستاده بود و لبخند دندون نمایی بهش میزد.
_پیدات کردم....من بردم!
دخترک سرش رو به اطراف حرکت داد و همچنان در سکوت نگاهش کرد
_چرا...من بردم...دیگه نمیتونی فرار کنی...هرجا بری پیدات میکنم...
لبخند دخترک عریض تر شد.
به سمت چاه برگشت
دست هاش رو روی سنگ های درشت دیواره چاه گذاشت و در یک حرکت خودش رو به داخل پرت کرد
وی اونقدر جا خورده بود که نمیتونست حرکتی بکنه
حتی نمیتونست سمت چاه بدوه
اما بعد از چند ثانیه سکوت
صدای دختری رو شنید که میگفت
_بیا پیدام کن...!
.
.
.
.
آخرین سیلی که به صورتش خورد باعث شد چشمهاش رو باز کنه.
از درد لپ هاش دستی بهشون کشید و با غضب به عامل اون درد که روبه روش ایستاده بود نگاه کرد
_چته وحشی؟
شوگا که انگار اتفاقی نیوفتاده بود، کمر راست کرد و تکخندی زد
_داشتی میمردی اسگل...جای تشکر بهم فهش میدی؟
اخمی کرد و خواست چیزی بپرسه که جیمین پیش قدم شد
_یهو نفس نکشیدی...خیلی صدات کردیم...حتی بدنتو تکون دادیم..ترسیدیم یوقت چیزیت بشه...
سری تکون داد و چیزی نگفت.
از گوشه چشم به اطراف نگاهی انداخت
هنوز توی کلیسا بود، همون ساختمون متروک بدون شمع و چراغ.
_خب؟..چیزی دیدی یا یه توک پا رفتی اون دنیا و برگشتی...چون کل مدت همینجا نشسته بودی.
متعجب سر بلند کرد
_چی؟تکون نخوردم؟
اینبار همون پسر باز کات که خودش رو نامجون معرفی کرده بود حرف زد.
_حتی حرف هم نزدی...کلی از سوال پرسیدیم ولی چیزی نگفتی
اخم کرد و آروم گفت
_ولی من یه دختر دیدم..تازه از اینجا هم رفتم بیرون
با به یاد آوردن چیزی که دیده بود به سمت شوگا برگشت.
_اون بیرون یه چاهه؟
با تایید شوگا از جا بلند شد و بی هیچ حرف دیگه ای سمت جایی رفت که میدونست چاه در اونجا قرار داره.
چند قدمی چاه ایستاد.
روش با یک تکه چوب پوشیده شده بود.
اولین نفری که بهش رسید، جیمین بود که چراغ قوه تو دستش رو سمت چاه گرفت.
_چیزی اون توعه؟
جین پرسید و سمت چاه رفت
جیمین جهشی سمت پسر کرد و دستش رو گرفت
_اوه خدای من!....اون تو...
به طرف وی برگشت و پسر، حرف نا تمومش رو تموم کرد
_جنازه بچه هاست؟....به احتمال زیاد..
.
.
.
.
باقی شبشون،داخل ماشین شوگا گذشت.
هر سه به افراد پلیس که با طناب، یکی یکی کیسه های پر شده از جنازه بچه ها رو از ته چاه بیرون میاوردن، نگاه میکردن.
_اون عوضی...
شوگا روی صندلیش برگشت و به وی نگاه کرد.
_ندیدیش؟
سری تکون داد و نگاهش رو به صلیب سقف کلیسا که از پشت برگ درختها مشخص بود، داد.
جیمین سکوتی که ایجاد شد رو شکست
_اصلا اینجاست؟
شوگا نگاهش کرد و شونه ای بالا انداخت
_نمیدونم.
وی، همونطور که به صلیب خیره بود طوری که هر دو نفر حاضر در ماشین بشنون زمزمه میکنه،
_یک راه برای فهمیدنش هست.



........
😃

invisible [Vkook] Season 2Where stories live. Discover now