story of my fucking life

255 62 10
                                    

زندگی معمولا برای بچه های هفت ساله چجوریه؟ پر از شادی؟ اولین بار مدرسه میرن و کلی دوست پیدا میکنن؟ بین راه خونه تا مدرسه کلی شیطونی میکنن؟ با دوستهاشون روی ماشینا خط میندازن و فرار میکنن؟

شاید!

اما کیم تهیونگ هفت ساله، هیچ علاقه ای به این کارا نداره! خوب میدونه مدرسه رفتنش رو مدیون همسایه هاشونه. وگرنه اگه از پدرش بپرسید پسرت چند سالست و چیکارا میکنه صد در صد با جدیت تمام بهتون میگه که بچه ای نداره!

نه اینکه تردش کرده باشه!
نه
هنوز نه!
فقط اونقدر حضور تهیونگ تو زندگیش کمرنگ شده که حس میکنه واقعا بچه ای نداره و خود تهیونگ و سکوتش و پناه بردنش به خونه همسایشون وقتی نمیتونه جو خونه رو تحمل کنه، بیشتر به این حس دامن میزنه.

شاید بشه گفت تنها مواقعی که کمی زندگی کردن به کامش شیرین میشه وقتهاییه که با پسر همسایشون، یونگی بازی میکنه.

بازیه بازیم که نه!

یونگی توپشو برمیداره و تهیونگم سر پله ها میشینه و به یونگی که با توپش اینور و اونور میره نگاه میکنه.

یونگی خیلی سعی کرد پسرو با خودش همراه کنه اما تهیونگ سرسخت تر از این حرفاست، پس یونگی هم بیخیالش شد.

.
.
.
.
درونگرا یا افسرده؟
معلمای مدرسه واقعا علاقه زیادی به فهمیدن اینکه تهیونگ کدومشونه داشتن و این رو اعصاب پسر نوجوان بود.

همه میدونیم از اون دسته آدمهایی که نوجوان نامیده میشن باید دوری کرد.
چرا؟
چون در بی اعصاب ترین نقطه از زندگیشون هستن!
فقط دوست داشت یکی از معلم ها پاشو از گلیمش دراز تر کنه تا زندگیشو براش جهنم کنه ،بدون اینکه براش اخراج شدن از مدرسه مهم باشه!

یه بچه بی سرپرست که توی یتیم خونه زندگی میکنه و کل هرف از زندگیش صبر کردن برای رسیدن به هجده سالگیشه از چی باید بترسه؟ اون همین الانشم چیزی برای از دست دادن نداره، خلاص شدن از شرو ور های معلما میشه گفت براش مثل یه نعمته!

.
.

روز تخمیه دیگه بعد از یه روز تخمیه دیگه!
زندگیه تهیونگ نوجوان در همین خلاصه میشد تا وقتی که خواهرزاده کشیش محله، وقتی تهیونگ داشت به سمت یتیم خونه میرفت رو شونش زد و ازش خواست تا یجای خلوت باهاش صحبت کنه!

مینیونگ‌....یا شایدم مینهو! پسره اونقدر سایلنتو اجتماع گریزه که حتی هر روز هم باهاش سروکار داشته باشی اسمش یادت میره.
یا درونگرای شدیده یا افسردست.
پوزخندی به افکار مزحکش زد.
"دارم شبیه اون احمقا میشم!"

با ایستادن پسره سایلنت اونهم پشت سرش ایستاد.

منو من مینیونگ رو مخش بود و اینکه به طرفش بر نمیگشت داشت اعصابشو بهم میریخت.
_هی پسر، مطمئنم منو نیاوردی تا اینجا که برام من من کنی! حرفتو بزن.

پسر آروم بسمتش برگشتو سرشو زیر انداخت.
_باید...یچیزی بهت بگم...راجبه...راجبه مادرت...راستش میدونم عجیبه اما ... اما من مطمئنم چی دیدم...و ..و این..شده کابوس شبام تهیونگ!

اخماشو توهم کشید
چه چیزی راجب مادرش شده بود کابوس شبای این بچه سایلنت؟
چیزی نگفت و حرکتی هم نکرد
مثل اینکه همین کاری نکردنش باعث شد مینهو اعتماد بنفس لازمشو برای گفتن چیزی که به قول خودش دیده بود، بگیره
که ایکاش نمیگفت

فقط خدا میدونه چقدر گذشت تا یکی اومدو اون خواهرزاده کشیشه نجسو از زیر دستش کشید بیرون.

چشماش به خون افتاده بود
سرش نبض میزد
دستش برای دوباره زدن اون پسر گز گز میکرد
و سینش به خاطر فشاری که روی قلبش حس میکرد سنگین شده بود.
حتی نمیتونست راحت نفس بکشه
اما میون نفس نفس زدنش
همونطور که نگاهش قفل نگاه ترسیده همخون اون نجاست بود
طوری زمزمه کرد که به گوش پسر و ناجیش برسه

_اون کشیش لعنتیو....میکشم!

حالا یه هدف داشت!
اما بعد از اینکه به هجده سالگی رسید و از یتیم خونه خرابشده اومد بیرون.
مثل اینکه اون حرومزاده و ناجیش هیچ اسمی ازش نبرده بودن که حالا میتونست صاف صاف بی دردسر راه بره.
حالا نصف بیشتر وقتش رو برای خوندن انجیل و بقیه آیین ها صرف میکرد
بهترین راه شکست دادن دشمنت شناخت کاملشه!
مگه نه؟
ولی اگه به خودش بود ترجیح میداد یه چاقو برداره و دل و روده هر کشیش که میبینه دربیاره بیرون ولی اینجوری فقط خودش بده داستان میشد.
هیچ کس نمیپرسید چرا اینکارو کردی تا اون جواب بده چشماتونو باز کنید!
شما یک ناجی میبینید
دستی برای کمک
اما من
زیر این لباسهای اتو کشیده و مرتب

فقط حیوون میبینم

که حتی خون حیوون هم از اینا تمیز تره!

.
.
.

.
چقدر بی ادب شدم😶

این قسمت گذشته کیم تهیونگ کامل نیست فرزندانم
میدونین چراااا؟؟؟

چون من کرم دارم

هههه
هههههه

نظر و ووتاتونو بر من بپاشید

تا بعد

بوس
بای

invisible [Vkook] Season 2Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang