open your eyes

151 33 11
                                    

بلاخره میتونست نفس بکشه،
دهنش رو باز کرد و جوری هوا رو بلعید که انگار بعد از صدها سال دوباره این نعمت بهش عطا شده.
بعد از پر و خالی کردن ریه هاش با اکسیژن اتاق، راضی به باز کردن پلکهاش شد.
نمیدونست چقدر گذشته...
چیزی تا قبل از سیاهی مطلق به خاطر نداشت
اما اون اتاق رو میشناخت،
پسری که رو به روش با دست خونی زانو زده بود رو مشناخت
لب باز کرد تا صداش کنه اما تار های صوتیش همراهی نمیکردن
چند بار آب دهنش رو قورت داد و دوباره امتحان کرد
_ته...تهیونگ!
صداش خش دار شده بود، جوری که فکر میکردید از اول زندگیش تا اون لحظه، بی وقفه سیگار میکشید.
پسر، هیچ علامتی از اینکه صداشو شنیده از خودش بروز نداد
حرکتی نکرد،
همچنان زانو زده و سر به زیر روبه روی جونگ کوک نشسته بود
چشمهاش رو ریز کرد،
بالا پایین شدن نامحسوس بدنش خبر از نفس کشیدنش میداد
آهی بی اختیار از بین لبهاش خارج شد
کمرش رو به جلو کشید و با کمک دست هاش، به سمت پسر خزید.
انگشت های لرزونش رو به چونه پسر رسوند و با کمک دست دیگش سرش رو بلند کرد تا به پلکهای بسته و رنگ پریدش نگاه کنه.
آروم بود...
انگار که خوابیده و هیچ چیز توی دنیا نیست که آزارش بده...
مثل یک بچه کوچیک و بی دغدغه خوابیده بود.
نفسی کشید
هوا سرد بود یا وجود جونگ کوک از اتفاقی که پشت سر گذاشته بود یخ کرده بود؟
بی اهمیت به درد استخون ها و بخاری که از بین لبهاش خارج شد خودش رو بیشتر جلو کشید و آهسته زمزمه کرد
_ت..تهیونگ...چشماتو باز کن...خواهش میکنم...تهیونگ!
دستش رو از زیر چونه پسر برداشت تا انگشتی زیر بینیش بگیره، باید میفهمید نفس میکشه یا نه.
با حس حرم نفس های گرم پسر روی پوست یخ زده انگشتش، چشم بست و آهی کشید.
انگار ناخواسته نفس در سینش حبس شده بود تا همراه با تهیونگ عذاب بکشه.
دست هاش به آرامی به دور گردن پسر خزید.
سرش رو پایین برد و پیشونیش روی شونه پسر گذاشت.
قطره اشکی از بین پلکهاش رها شد و روی لبش چکید.
_تهیونگا....خواهش میکنم....بیدار شو....
پسر، حرکتی نکرد...
نه مردمک پشت پلکهای بستش تکون خورد نه ریتم نفس هاش تغییر کرد.
مثل یک عروسک کوکی، فقط وجود داشت...
فقط زنده بود!
قلبش به درد اومده بود.
حس میکرد قفسه سینش تنگ و تنگ تر میشه طوری که اگه همونطور ادامه پیدا میکرد، قلبش بین استخون هاش له میشد.
لبهاش از هم باز شدن.
میخواست باز هم التماس کنه اما مغزش برای چیدن کلمات یاری نمیکرد...
هنجرش برای ادای کلمات یاری نمیکرد...
و نفس هاش...
حس میکرد اگه باز هم بعد از التماس هاش چشمهای پسر بسته بمونه، نفس هاش هم برای زنده نگه داشتنش یاری نمیکردن.

اشک بی امون از لای پلکهاش سرازیر میشد.
دیگه حتی چهره تهیونگ رو به خوبی نمیدید.
چشم بست تا لایه مزاحم اشک از جلوی چشمهاش کنار بره.
هقی زد و نفس عمیقی کشید
لب هاش بیشتر از هم باز شدن
دیگه توان نداشت، حس میکرد سنگی روی سینش قرار دادن که تاب و توان تحمل و حرکت دادنش رو نداشت.
سرش رو بالا گرفت
به سمت سقف اما هدفش چیزی، یا کسی فرای اون سقف گچ شده بود
خدا؟
البته
اگه هنوز خدایی وجود داشت.
فریاد زد!
داد زد!
اشک ریخت و زجه زد
مابین صدای ملتمسش، مابین حس مرگ که وجودش رو مثل پتوی نرمی پوشونده بود
حس کرد...
دست هایی که روی شونش نشست
شنید...
اصواتی که اسمش رو صدا میزدند
چشم باز کرد و از بین پرده خیس اشک، دید...
تهیونگی که روی دست های پسری به طرف در باز اتاق حمل میشد.
سعی کرد از حصار بدن هایی که احاطش کرده بودن رها بشه...
سعی کرد روی زمین به سمت تهیونگ بخزه...
سعی کرد با انگشت های بیجونش، شلوار پسر رو بگیره و التماس کنه که تهیونگ رو نبره!
اصلا به کجا میرفت؟
مگه نمیدید که پسر بین دستهاش نفس میکشه؟
مگه نمیدید که پسر زندست‌؟
پس کجا داشت میرفت؟
لب باز کرد
مغزش کلمات رو برعکس لحظه ای پیش به سرعت پشت هم میچید...
هنجرش که به خاطر فریاد هایی که زده بود درد میکرد، آوای کلمات رو به سختی روانه لب هاش کردن
_نه...‌نبریدش....نبریدشششس
دستی به روی دهنش نشست.
پسری غریبه، روبه روش، درست جایی که چند لحظه پیش تهیونگ با دست خونی و چشمای بسته جلوش زانو زده بود، نشست
_هی پسر...میبریمش بیمارستان...نگران نباش...هی با توعم....به خودت بیا...
ضربات روی صورتش، دردناک نبودن
اما اونقدر اروم هم نبودن که حس نشن
به ثانیه نکشید که جملات پسر رو تحلیل کرد
بیمارستان...
درسته اون ها میتونستن کمکش کنن..
برعکس جونگ کوک‌‌....
اونها تهیونگ رو از خواب بیدار میکردن...
اما اگه نمیتونستن چی؟
یعنی اون آخرین دیدارشون بود؟
شونه هاش رو تکون داد تا از شر دست های پرقدرتی که به زمین بندش کرده بودن خلاص بشه.
زمانی که موفق شد، پسر غریبه رو کنار زد و به سمت در خیز برداشت که کمرش گرفتار حلقه دست های دیگه ای شد
_جونگ کوک بس کن...حالش خوب میشه...باید آروم بشی!
صدای یک آشنا...
شبیه به آب روی آتش بود.
بدنش ناخودآگاه آروم گرفت...
نفس هاش ناخودآگاه منظم شد
و ذهنش...
ناخودآگاه خالی از هر فکر مزاحم دیگه ای شد.
_جیمین هیونگ...
اسم پسر رو با عجز نالید
دست گرمی به آرامی موهای روی صورتش رو کنار زد
صدای دیگه ای از کنارش شنید که درست مثل گرمای دستش، قلبش رو گرم کرد.
_جانم جانگ کوک...همه چی مرتبه...تو خوبی...تهیونگ خوبه...هیونگا اینجان...تنها نیستی پسر!
چشم از در گرفت و به تک تک افراد داخل اتاق داد.
همه با چشمهایی پف کرده از گریه، صورتی رنگ پریده و نگاهی ترسیده اما در عین حال امیدوار به اون نگاه میکردن.
دوست داشت همه رو بغل کنه
بهشون بگه که دوستشون داره
بگه از اینکه کنارشن خوشحاله
اما...
سنگی که تمام مدت روی سینش بود برداشته شده بود و خستگی تحمل اون بار اضافی حالا به تمام وجودش غلبه کرده بود.
پلکهاش سنگین شده، به روی هم افتادن و قبل از خاموش شدن تمام حواسش، حس کرد دستهایی مثل یک حفاظ دور تا دور بدنش پوشونده شدن.
دیگه تنها نبود
دوستهاش کنارش بودن پس...
میتونست اینبار با خیال راحت به خواب بره.

invisible [Vkook] Season 2Where stories live. Discover now