story of my life

276 64 26
                                    

....
_هی کوکی بیا اینجا!

پسر پنج ساله دست از درست کردن ماشین پلیس به قول خوش خراب شدش کشید و به طرف مادرش که با لباس تمیز و شیک جلوی در ایستاده بود دوید.
_بله مامانی!
_مگه بهت نگفتم لباساتو کثیف نکن!
زن جوان روی زانوهاش خم شد و پارچه شلوار پسرک رو با دست هاش تکوند تا خاک های روش ازبین برن.
هیچ افاقه ای نکرد، و همین باعث شد زن پوفی از حرص بکشه.
_مهم نیست! بیا بریم که داره دیرمون میشه...بابایی دم در منتظره
_هیونگ چی؟
_اون زودتر از ما رفته کلیسا...بجنب!

مسیر خونه جئون ها تا کلیسا چندان طولانی نبود، به خاطر همین این خانواده هر هفته پیاده تا کلیسا میرفتن تا به خاطر هفته پیش رو دعا کنن.

اونقدر که خانم جئون میگفت دیر نگرده بودن، پسری که بهش میخورد راهنمایی باشه به سمتشون دست تکون داد.
جونگ کوک پنج ساله به سمت برادر بزرگترش پا  تند کرد و کنارش نشست.
اواسط حرف های کشیش بود که پسرک از بی حوصلگی خمیازه ای کشید. کم کم داشت خوابش میبرد اما فرود دستهایی روی موهاش خوابو از کلش پروند.
_هی کوکو...نخوابی پسر! به حرفای کشیش گوش کن
برادرش خم شده بود و سعی میکرد طوری که مزاحم حرف های کشیش نشه با جونگ کوک حرف بزنه.
پسر کوچیکتر به تقلید از هیونگش کمی بدنشو بالا کشید تا لبهاشو کنار گوش پسر بزرگتر قرار بده و با صدای آرومی حرفشو بزنه
_ولی من حوصلم سر رفته هیونگ...هیچی نمیفهمم!

_این حرفهای کشیش خیلی مهمه کوکا، شاید تو آینده به دردت بخوره نه؟
_ولی هیونگ من خیلی کوچولوعم...نمیشه بزرگتر شدم به حرفای کشیش گوش بدم؟

پسر بزرگتر سرشو پایین انداخت اما تکون خوردن شونه هاش نشون از خنده ای رو میداد که سعی داشت متوقفش کنه!

_باشه کوکی...سرتو به دست هیونگ تکیه بده تا راحت تر خوابت بگیره.

.
.
.
.

به نفس نفس زدن افتاده بود.
انقدر سرعت گرفته بود که حتی از ماشین های توی خیابون هم جلو زده بود.
با رسیدن به مقصد مورد نظرش با هر سختی که بود ایستاد.
_یا خدا....دیر کردم؟

صدای همهمه مردم از پشت درهای بسته جوابی بود که دنبالش میگشت.
پسر نوجوان لبخندی زد و با قدم های بلند خودش رو به داخل کلیسا رسوند.
از بین کسایی که میشناخت و نمیشناخت عبور کرد تا به جایگاهی رسید که هیونگش براش نگه داشته بود
_هیونگ!
جواب پسر لبخند شیطون برادر بزرگترش و نگاه کوتاهی بود که به طرف دیگه کلیسا انداخت.
برگشت و با چشم غره های مادرش روبه رو شد. از ترس حتی یادش رفت باید به مادر و پدری که از صبح ندیده بود سلام میکرد.
با رنگی پریده و چشم های درست شده سمت برادرش برگشت.
_بدبخت شدم!
_تنبیهای مامان اونقدرام سخت نیست انقدر دراماتیک نباش بچه!
نگاه چپکی انداخت و به خاطر ورود کشیش برای اینکه مزاحم سکوتی که ناگهانی بوجود اومد نشه زیر گوش برادرش زمزمه کرد.
_تو که تاحالا تنبیه نشدی! یبار دیر بیا ببینی چقدر تمیز کردن سرتاپای خونه سخته!
لبخند هیونگش با تموم شدن جملش عمیق تر شد. منتظر جواب نموند و برگشت تا تمام حواسش رو به کاری که به خاطرش اونجا بود بده.
نشستن و دعا کردن کنار برادرش در روز یکشنبه اون هم هر هفته تبدیل به عادت شده بود. حتی اینکه یکروزش رو با این عادت همیشگی نگذرونه ناراحت میکرد.
.
.
.
.
.
_مطمئنی نمیخوایی باهات بیام؟
_بععععلهههه هیونگ چندبار میپرسی برادر من؟ من دیگه بچه نیستم!
_حالا حتما باید امروز بری؟
_تا الانشم دیر کردم!
_باشه پس...
بین دستهای برادرش قرار گرفت، از بالای شونش میتونست پدرش که سعی میکرد مادرش رو آروم کنه و همسر برادرش رو ببینه که بهشون لبخند میزد.
قبل از جدا شدن از هیونگش لبخندی روونه دختری که تازه به جمع خونوادشون ملحق شده بود، کرد.

سوار قطار شد و قبل از اینکه بین واگن ها ناپدید بشه برای آخرین بار برگشت تا خانوادشو ببینه.
_جونگ کوکا یادت نره هرروز به مامانی زنگ بزنی! هر یکشنبه برای تو کلیسا دعا میکنم پسرم!
لبخندی زد و سری تکون داد و بعد به سمت واگن مد نظرش حرکت کرد.
.
.
.
.
اون آخرین باری بود که خانوادشو میدید و باهاشون حرف میزد، اون واقعا پسر بدی بود نه؟ حتما مادرش خیلی بیتابی میکنه؛ هیونگش حتما از نگرانی تصمیم گرفته کارشو ول کنه و بیاد سئول تا جونگ کوکو چک کنه!
باید حتما باهاشون تماس میگرفت نه....
بعد از تموم شدن این اتفاقا باید حتما بر میگشت خونه...
آره...
فقط باید از دست این کابوس خلاص میشد!

.
.
.
.
رو مود خوبی بودم گفتم آپ کنم😐

این پارت جونگ کوک کوچولو داشتیم
نظرتون راجب تهیونگ کوچولو چیه؟

همچنان نظر دهید و بگید به نظرتون فیک چجوری تموم میشه😁

و اینکهههه

دوستون دارم

بوس بهتون

و بای

invisible [Vkook] Season 2Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon