با چشمای اشکی به ساعت که ۱۲شب رو نشون میداد نگاه کرد . هرشب این ساعت "اون" بهش پیام میداد اما ۳ماهی میشد که این روتین رو فراموش کرده بود.
امشب اما دیگه طاقت نداشت.
شاید بخاطر فشاری بود که هر بار دیدن استوریاش بهش وارد میکرد. استوری هایی که توی هر کدوم یه ادم جدید کنارش بود. ادم هایی که اون نمیشناخت. ادم هایی که زیادی نزدیک بودن.
شایدم بخاطر الکلی بود که توی خونش داشت میجوشید. البته اگه بشه به اون نصفه شات الکل گفت.
"فقط واسم سواله اون چی داره که من نداشتم..."
"چی کار کرد که من نکردم؟"
"چیکار کرد که تو همون چند دقیقهی شبارو هم ازم گرفتی تا با اون حرف بزنی؟"
بی فکر دکمهی سند رو بعد از هر بار که چشماش دیگه صفحه ارو نمیدید فشار میداد.
"خوابیدید نه؟......بغلش از بغل من بهتره؟"
دوست داشت بگه اون بهتر از من راضیت میکنه اما حیف که حتی به زبون اوردنش هم سخت بود.
شب تولدش رو یادش میومد که چقدر با اصرار تونسته بود راضیش کنه تا فقط چند ساعت پیشش باشه. شبی که فقط بخاطر اون تدارک دیده شده بود. اون شب با اینکه با ساده ترین لباس هاش اومده بود اما باز هم میدرخشید .
اصلا انگار خدا خاک اون رو با اکلیل مخلوط کرده بود که همیشه در حال درخشیدن بود.
اون شب تا نیمه توی بغل هم بودن و اون مثل یه دوست پسر خوب خودش رو در اختیار اون قرار داده بود.
شبی که همهی توجه اون رو برای خودش داشت .اینکه اون توجه از روی شهوت بود یا علاقه مهم نبود.اینکه با برهنه کردن خودش مانع رفتنش شده بود هم مهم نبود مهم این بود که توی اون ساعت و اون دقیقه اون تنها کسی بود که پسر افسانه ایش باهاش راضی میشد.
خوب یادش بود که چطور تا چند هفته جای کبودی هاش رو گاز میگرفت تا ردشون از بین نره.
هنوزم با دیدن اون حلقه ستی که روز تولدش براش خریده بود بغض میکرد.حلقه ای که هیچیوقت توی دستای اون نتونسته بود ببینه .
بلکه حتی با بی رحمی بهش گفته بود با هر کی که میخواد میتونه ستش کنه.
با دیدن ساعت که ۳۰ دقیقه گذشته بود وپیام هاش هنوز سین نخورده بود خشم هم به ناراحتیش اضافه شد و سناریو های مختلف ذهنش پررنگ تر شدن.
دوباره بی فکر شروع کرد به نوشتن
"کنارش ارومی؟کنارش خوبی؟ اون بهت ارامش میده؟"
شخصیت اروم ییبو همیشه دنبال ارامش بود.
چیزی که جان هر لحظه با شیطونی هاش سعی در خراب کردنش داشت.
"اونم مثل من بغلت میکنه؟"
آخ بغل های اون موجود پرستیدنی عجیب گرم بود.
"اون از من بهتر میبوسه نه؟ "
اولین باری که خواسته بود ییبو رو ببوسه از اونجایی که بار اولش بود زبونش رو گاز گرفته بود. بعد از اون اتفاق تا دوهفته ییبو توجهی بهش نمیکرد و سمتش نمیومد.
" اونم وقتی جلوش بقیه ارو بغل میکنی و میبوسی میگه بیخیالش مهم اونه که الان خوشحاله؟"
"اونم شبا.....
با دیدن سبز شدن نقطه کنار پروفایلش دستاش شل شدن و منتظر به صفحه ذل زد.
ناخوداگاه زانو هاشو توی بغلش گرفت و جمع تر نشست انگار ییبو الان جلوش بود و بادیدن اشکاش میخواست بغلش کنه.
"چی میگی"
همین! عین بچه ها لباشو جلو داد انگار ییبو میبینتش
" هیچی"
توقع داشت بازم بهش پیام بده اما با خاموش شدن اون نقطه سبز دوباره یادش اومد که اون الان دیگه دوست پسرش نیست و نباید ازش توقع داشته باشه. ییبو ۳ماه پیش بهش گفته بود بیا از هم جداشیم تا هم تو به دانشگاهت برسی و هم من به ارامش و تنهایی که میخوام.
خب بازم اینکه نگفته بود دوستش نداره و اون شخص مناسبی براش نیست جای امید داشت مگه نه؟ البته حداقل "خودش" نگفته بود.
.......
صدای بلند موزیک اذیتش میکرد.
لعنت به اون فاکر گرل الکی خوش که حاضر به جداشدن از این جنده خونه اش نبود.
"هی!! چطووری سوییتی بوییی؟"
چشماش رو که بخاطر منظره های حال بهم زن روبروش بسته بود با بیحالی باز کرد و به دختر زیادی جذاب روبروش دوخت.
با دیدن لباس کوتاه و تنگ مشکیش که هیکل درشتش رو به خوبی نشون میداد لیسی روی لبش زد.
" لیدی افتخار یه همراهی رو به ما میدن؟ "
دختر خنده به ظاهر جذابی کرد و به ارومی روی پاهای از هم باز شده پسر روبروش نشست.
دستاش رو توی موهای رنگ شده پسر روبروش برد و مثل همیشه از نرمیش هیس ارومی کشید.
" همیشه میای اینجا کیوتی؟ چرا تا الان ندیده بودمت؟"
ییبو اما برعکس اون رو خوب میشناخت و هرشب اینور اونور توی بغل یکی میدیدش.
پس بی توجه به حرفش به ارومی دست هاش رو روی رون های تپل دختر روی پاش می کشید. به لطف رقص میله ای که هرشب اینجا انجام میداد پاهاش زیادی روی فرم بودند.
دستش رو اروم روی گردن پسر بچه ای که الان چشماش خمار شده بود کشید و لیس ارومی به اون گردن خامه ایش زد.
تا حالا همچین پسر تمیزی رو اینجا ندیده بود و اصلا دلش نمیخواست شب رو بدون صبح کردن باهاش تموم کنه.
ییبو حلقه دست هاش رو دور کمر باریک دختر روبروش محکم تر کرد.
از عطری که بوش توی بینیش پیچیده بود مشخص بود سگای دست اموز اون فاکر گرل خوب کارشون رو بلدن. نفس عمیق دیگه ای توی گردنش کشید که تموم سلول های خاکستری مغزش رو بیدارکرد.
همیشه اینجا بودن حالش رو خوب میکرد.
انقدر خودش رو توی شهوت غرق میکرد که یادش بره اون بیرون...
یکدفعه با کنار رفتن دختر توی بغلش با تعجب سرش رو بالا اورد.
" میای میشینی تو بغل این بوزینه نمیگی کارو کاسبی منو کساد میکنی اخه بدبخت گوسالههه؟" و با حرص موهای دختر رو بیشتر کشید.
"اخ اخ کندیششش وللش کن " بدون توجه به بال بال زدن های چنگ همونطور که موهاش رو میکشید بردش سمت اتاق های گوشه بار.
"دختره روانی"
ییبو با حرص زیر لب نالید.
مندی اما با بیخیالی بعد از اینکه چنگ رو توی یکی از اتاق هایی که از قبل قولشو به مشتری دست به نقدش داده بود انداخت، اومد سمت پسرک زیادی زیادی احمق و البته جذابش!!.از همونجاهم میتونست قیافه ناراضی یا همون هیزش رو روی خودش ببینه .
این پسر ادم بشو نبود!!
به حالت لش روی مبل روبروش نشست و نگاهشو به چشمایی که سرتاپاشو با لذت نگاه میکرد دوخت.
"زیادی زدی بالا. چرا نمیری سراغ همون جوجه هایی که دنبالتن؟ میای اینجا نمیترسی مفنگیت کنن ازت توله بکشن بیرون؟"
ییبو اما هوش و حواسش جای دیگه ای میچرخید
"قرمز هم بهت میاد ولی مشکی سکسی ترت میکنه" زبونشو روی لبش کشید و نگاهشو صاف به خط وسط سینهی مندی که از لباسش بیرون بود دوخت و طوری که فقط خودشون بشنون زمزمه کرد " مامی"
" عزیزم سرتو از ممه هام بکش بیرون شاید تونستی نفس بکشی دو دیقه "
ییبو اما خودشو نزدیک تر کرد
" اونارو میبینم نفسم بالا میاد" و ناشیانه اب دهنشو قورت داد .
" باز جوجو هات بهت حال ندادن لش شدی ور دل من؟"
پاهاشو باز تر کرد تا به خوبی تتوی روی رون سفیدش دیده بشه.
با این حرف ییبو تازه یادش اومد واسه چی اومده اینجا.
"اونا رو که خودت پروندیشوننن. یکیشون جوابمو نمیده اخه مادر فاکر "
با تندی گفته بود تا بلکه جدیتش رو نشون داده باشه اما با خیز گرفتن دختر به سمتش یه لحظه روح از تنش جدا شد.
"گوه خوردمممم ....... ایییی کندیششش"
تمام شد ییبو کلمه ممنوعه رو گفته بود.
بی توجه به دختر پسرایی که با تعجب یا حتی با تنفر نگاهش میکردند درحال بال بال زدن بودند.
" تو باز فاز لاتی بر داشتی برا من توله؟" و موهای زیر دستشو با یه تاب ریز محکم تر کشید.
" جون مامی غلط کردممم ولشون کنن کنده شد همون ۴ تا جوجه ارم از دست میدما اااییی" سر ییبو رو با ضرب ول کرد و با لوندی به پسر جذابی که از جلوش رد میشد چشمک ریزی زد.
دوباره سرش رو سمت ییبو چرخوند و بی توجه بهش که سرشو میمالید و جرئت اعتراض نداشت غرید
"اول پول این شاتایی که زدیو میدی بعد لشتو جمع میکنیا من باید این گشنه هارو سیر کنم "
بعدشم همونطور که سعی میکرد قدم هاش یکی از یکی خرامان تر باشه به سمت صید امشبش راه افتاد.
"آییششش"
با لرزیدن گوشیش دست از اه وناله کردن برداشت. به امید پشیمون شدن یکی از پارتنرهای شبانش گوشیشو با شوق در اورد. اما با دیدن اسم بالای صفحه کلافه تر از قبل روی مبل پهن شد.
" دهاتی مزاحم"
.........
"امم ییبو فیوما امروز نیومده"
همون طور که نفس نفس میزد حوله ارو از دست مکس گرفت.
"خب؟"
مکس با احتیاط بهش نزدیک تر شد.
"و...فکر کنم نتونه برای جشن امشب بیاد" و چشماشو باناامیدی بست.
"اومدی مژدگونی بگیری؟"
حوله ارو با دودستش محکم روی سرش میکشید تا خیسی ناشی از عرقش رو سریعتر خشک کنه.
مکس با لبای جلو اومده توی یک قدمی ییبو ایستاد و دستاشو پشت سرش قلاب کرد.
"میشه تو.... امممم ....راضیش کنی که بیاد؟" و چشمایی که برق میزد رو با احتیاط بهش دوخت.
ییبو با دیدن تردمیلی که خالی شده بود به اون سمت راه افتاد.
حین رفتن حوله ارو توی صورت مکس پرتاب کرد.
"مگه عقلمو از دست دادم؟"
مکس بی توجه به خیسی و بوی بد حوله ای که صاف توی دهنش خورده بود اون رو توی مشتش گرفت و دنبال یییو راه افتاد.
" ییبو لطفااا!!! "
"نه"
روی تردمیل ایستاد و نرم شروع به دوییدن کرد.
" قول میدم اندفعه دیگه مشکلی پیش نیاد"
" دفعه پیش هم همین رو گفتی"
مکس به سرعت رفت جلوی تردمیل واستاد و دستاشو به نشونه رد کردن تند تند تکون داد
" نه نه نه من اون سری گفتم باهاش نمیخوابم و نخوابیدم "
ییبو ابروهاشو بالا انداخت و با لبخند جلوش بشکن زد.
" افررین پسر خوب!!! چرا زودتر نگفتی تا جایزتو بدم؟ "
لبخندش رو جمع کرد وسرش رو با تاسف تکون داد.
" ییبو میدونم ازش خوشت نمیاد ولی...."
"مندی هم قراره بیاد "
سرعت تردمیل رو بیشتر کرد بلکه مکس دست از سرش برداره.
میدونست همون یه جمله برای بیخیال شدن مکس کافیه. محض فاک همین مونده بود مندی بفهمه ییبو دختراشو.... هووف
با کلافگی سرشو تکون داد.
بعضی وقت ها حتی خودش هم سر از کارای خودش در نمیاورد.
اگه مندی زورش نمیکرد اصلا این مهمونیو نمیگرفت ولی خب هنوز جای خنج و لگد هایی که دفعه پیش خورده بود درد میکرد. اندفعه هم اگه میخواست مقاومت کنه مندی دیگه فقط به کتک زدن و گرفتن پارتنراش رضایت نمیداد.
با فکر به اون مامی جذاب چشماشو با لذت بست و لبشو لیسید.
حتی وقتی کتک هم میخورد به نظرش ارزشش رو داشت.
چشماشو باز کرد مبادا همینجا کار دست خودش بده.
از گوشه چشم یه نگاه به مکسی که بادش خالی شده بود انداخت و با انزجار نگاهشو گرفت.
عین همیشه که قهر میکرد دستاشو بغل کرده بود و سرشو پایین انداخته بود. شک نداشت که حتی الان چشماش هم قرمز شده.
اگه مندی نبود این بچه حتی یک روزم توی این شهر دووم نمیاورد.
"امشب برو خونه من"
لازم نبود دلیلشو توضیح بده چرا که خودش بهتر میدونست. جای مکس توی این مهمونیا نبود.
همونطور سرپایین و مظلوم سرشو تکون داد و رفت.
یه نفس عمیق کشید و اندفعه تا حدودی با ارامش بیشتر شروع به دوییدن کرد.
بعد نیم ساعت بالاخره پایین اومد و با برداشتن حوله اش که مکس قبل رفتن روی تردمیل کناریش گذاشته بود مشغول خشک کردن سرش شد.
با چشم دنبال بطری ابش میگشت که یهو یه دست از پشت به سمتش دراز شد. حوله ارو با مکث و تعحب از سرش پایین اورد و بدون برگشتن سمت صاحب دست اب رو ازدستش برداشت و یک نفس سر کشید.
اب ولرم بود. میدونست از همون اول پشتش واستاده تا به موقعش جلو بیاد.
بطری خالی شده ارو روی سکوی مقابلش گذاشت و بدون نیم نگاهی به پشت به سمت رختکن راه افتاد.
به محض اینکه از جلوی چشمش دور شد بطری خالی شده ارو برداشت و گوشه ای که ییبو ازش اب خورده بود رو بوسید.
بطری رو به سینش چسبوند و بدون توجه به چشم هایی که با تعجب یا انزجار نگاهش میکردند چشم هاشو بست و آهش رو بیرون داد.
" دلم برات تنگ شده ددی"
YOU ARE READING
eikta
Romanceدخترجوونی که توی یکی از سفر هاش پسر ۷ ساله همسایه ارو میدزده و اونو به دنیای خودش میاره.... پسری که اون رو با میل همراهی میکنه و خانواده ای که هیچوقت خبری از اون بچه نمیگیرند....