p.9

35 8 1
                                    

ا بلند شدن صدای گوشی به سرعت از جاش بلند شد.
بی توجه به پسری که کنارش خوابیده بود با شوق و صدای بلند تلفن رو جواب داد.
"هییی گرللل"
"چطوری توله؟"
صدای خندش از ذوق توی اتاق پیچید.
"خوبمممم تو خوبی؟"
"عالیم از این بهتر نمیشم" لحن مطمئنش لبخند رو روی لب هاش اورد.
"کی میای؟"
"کارم اینجا تمومه"
با شنیدن این حرف لبخندش بزرگتر شد اما با حرف بعدیش همه جا جلوی چشمش سیاه شد.
" بعدش باید برم روسیه دیدن یه دوست قدیمی" انقدر این حرف رو راحت بیان کرد که ییبو یک لحظه حس کرد اشتباه شنیده.
"کجا؟"
زن بی درنگ جواب داد "روسیه ییبو"
با حرص دستی توی موهاش کشید و نگاهی به پسر غرق در خواب کنارش انداخت.
"ما اونجا دوستی نداریم"
"چرا داریم؛ دوتا دوست خیلی قدیمی رو اونجا داریم"
از جاش بلند شد و دور خودش توی اتاق چرخید.
"دیوونه شدی؟عقلتو از دست دادییی؟؟رفتی اونجا ریدن تو کلت؟؟"
انقدر عصبی بود که نمیفهمید چی داره میگه.اما زن کاملا برای این پرخاشگری هاش اماده بود.
"اروم باش توله چندروزه میرم و برمیگردم" لحن زن جوری اروم بود انگار داشت درمورد یه سفر تفریحی صحبت میکرد و همین ییبو رو بیشتر از قبل عصبی میکرد.
صدای دادش اونقدر بلند بود که جان با ترس از خواب پرید و سرجاش نشست.
"چیشده ییبو؟"
ییبو با عصبانیت سمت پسر خوابالود چرخید.
"به تو ربطی نداره"
"حالت خوبه؟"
با جواب ندادن ییبو اروم به سمتش رفت و خواست مشت گره کردش رو توی دست بگیره که ییبو بی توجه صورتش رو چرخوند و سمت در رفت.
صدای پوزخند مندی اخم های پسر رو بیشتر توهم کرد.
"داشتم که داشتم الان حرفم اینه اصلا میخوام انقدر زیرم باشه تا جونش دربیاد"
روی کاناپه وسط هال ولو شد و چشماش رو بست.
"نرو اونجا"
"باید برم توله"
"چرا؟"
مندی از واکنش ییبو مطمئن نبود اما برای همین خبر بهش زنگ زده بود پس باید میگفت.
"امروز بهم خبر دادن اون توی زندان رگشو زده باید خودم برم تا کاراشو بکنم"
صدای پسر برای چند لحظه قطع شد.
"الو ییبو اونجایی هنوز؟"
"اوم ارهه باشه مراقب خودت باش" لحنش عادی بود اما چیزی از نگرانی مندی کم نمیکرد.
"ییب.."
"زود برگرد فعلا" اجازه نداد حرفش تموم بشه و بی درنگ گوشی رو قطع کرد.
چشماش رو بست و سرش رو به کاناپه تکیه داد. دلش میخواست خوشحال باشه اما نمیتونست. میخواست ناراحت باشه اما هیچ چیزی برای ناراحت شدن وجود نداشت. ادما برای مرگ عزیزاشون خیلی ناراحت میشن؛غصه میخورن،گریه میکنن،با یاد خاطرات خوبی که باهم داشتن درد میکشن و این درد تا ابد گوشه قلبشون باقی میمونه.
بامرگ اشناهاشون گریه میکنن، ناراحت میشن، یاد خاطرات خوبشون میوفتن و درد میکشن اما یه جایی این درد تموم و به کلی فراموش میشه.
بامرگ غریبه ها ناراحت میشن، قلبشون فشرده میشه اما چنددقیقه بعد که برای غذا صدات میکنن یا یاد کارای عقب افتادت میوفتی اون ناراحتی هم همراش تموم میشه.
این خبر برای ییبو توی هیچکدوم از این دسته ها نبود. اون زن نه براش عزیز بود نه اشناش بود و نه حتی غریبه!!
اون زن فقط زحمت به دنیا اوردنش رو کشیده بود و با بیرحمی توی این دنیا پرتش کرده بود.
با سوختن چشمش پلک هاش رو محکم تر روی هم فشار داد. توی این لحظه فقط حس عذاب وجدان داشت. شاید این مرگ حقش نبود. شاید اون الان باید جای اون زن توی زندان میبود. اون زن تاوان کار ییبو رو پس داده بود. اما این همون تاوانی بود که واقعا حقش بود؟
اگه اون شب اونقدر خوش شانس نبود که با مندی اشنا بشه الان باید جنازه اون رو از توی زندان در میاوردن؟ با این فکر لرزی روی بدنش نشست که باعث شد چشم هاش رو به سرعت باز کنه.
نگاهش رو دورتا دور هال چرخوند و از تاریکیش تاحدودی ترسید. وقتی انقدر خونه تاریک بود اون نباید میومد پایین. ممکن بود اون مرد پایین باشه. اگه میدیدتش حتما دوباره کتک میخورد. اگه با صورت کبود میرفت مدرسه دوباره همکلاسی هاش مسخرش میکردن یه عده هم با ترحم نگاش میکردن یه کسایی هم مثل الیس حتما فکر میکردن مریضه و سریع ازش فاصله میگرفتن.
به یاد گذشته روی کاناپه توی خودش جمع شد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت. محکم خودش رو بغل کرد و جنین وار شروع به تکون دادن پاهاش کرد.
چقدر دلش میخواست عین فیلم هایی که توی تلوزیون میدید، همچین وقت هایی بدوعه و توی بغل مامانش قایم بشه؛اونم محکم پسرش رو توی بغلش بگیره و خودش رو سپر کتک های همسرش کنه. اما این چیزا توی همون فیلم ها برای ییبو باقی موند. کافی بود مرد از دستش عصبانی بشه، زن حتما زودتر دست به کار میشد. اون زن محتاطی بود همیشه با چوب جاهایی رو میزد که دیده نشن. توی این سال ها انقدر از طرف مندی محبت دیده بود که همه‌ی اون دردها فراموش شده بودند. اما حس تلخ لحظه هایی که تجربه کرده بود همیشه توی امن ترین جای ذهنش باقی مونده بودند انگار منتظر یه فرصت بودن که خودشون رو توی بهترین حالت نشون بدن و بگن من همینجام خیالت راحت!!
حتی یک بارهم به این فکر نکرده بود که یه روزی به دیدن اون زن بره اما امشب یک لحظه فقط یک لحظه از ذهنش گذشت کاش یک بار دیگه میدیدتش. شاید این بار ازش میخواست فقط برای چندساعت هم که شده نقش یه مادر خوب رو براش بازی کنه. فقط چند ساعت. به جبران تمام این ۲۰ و اندی سال ییبو فقط چندساعت میخواست.
با حس تلخ خیانت بدنش از حرکت ایستاد. دستاش رو از دور پاهاش باز کرد و صاف سرجاش نشست. مندی براش چیزی کم نذاشته بود که اون بخواد محتاج گدایی محبت از اون زنیکه بشه. سرش رو به نشونه تایید تکون داد و ازجاش بلند شد.
اون هم مادر داشت هم پدر داشت هم رفیق داشت هم خواهر هم برادر هم همراه هم همراز هم هرچیزی که یه ادم باید داشته و نداشته باشه ارو داشت. مندی براش همه‌ی اینا بود. نامردی بود اگه برای کسی که درحق همه کسش خیانت کرده بود حتی لحظه ای دل میسوزوند. اون برای حق فرشته زندگیش هرکاری میکرد. مثل همون چندسال پیش که فهمید مندی قتل پدرش رو گردن مادرش انداخته و از ییبو خواست سکوت کنه. مندی اون شب برای ییبو همه چیز رو تعریف کرد از عشق زندگیش از کسی که با بیرحمی وارد زندگیشون شده بود و زندگی قشنگ دونفرشون رو خراب کرده بود از ادم هایی که از این فرصت استفاده کرده بودند و توی نبودش نیمه وجودش رو کشته بودند از اون بی رحمی که کسی نبود جز مادرش از همه و همه گفته بود تا ییبو رو راضی به سکوت کنه اما نمیدونست حتی اگه هیچکدوم از این هاهم اتفاق نمیوفتاد باز هم ییبو اینکار رو انجام میداد اون انقدر به اون زن مدیون بود که با ریختن این دوتا خون هم جبران نمیشد.
سرش رو از این فکرای درهم برهمی که توی ذهن اشفتش بود تکونی داد و برگشت تا سمت اتاقش بره که با دیدن جانی که پشت سرش ایستاده بود ابروهاش از تعجب بالا پرید‌.
"اینجا چیکار میکنی؟"
جان هیچ واکنشی نشون نداد و فقط نگاهش کرد.
"هی بچه با توام میگم اینجا چیکار میکنی؟ از کِی اینجایی؟" با ندیدن حرکتی از طرف جان عصبی خواست به سمتش قدم برداره که جان زودتر جنبید و با دوقدم خودش رو توی بغل ییبو پرت کرد. دستاش رو محکم دور کمرش حلقه کرد و خودش رو بهش چسبوند.
"هی بچه چته؟جنی شدی؟" خواست دست هاش رو از دورش بازکنه که جان خودش رو محکم تر گرفت.
"نرووو لطفا"
صدای گرفتش باعث شد ییبو یکم نرم بشه.
"چت شد یهو بچه؟خواب بد دیدی؟"
جواب ییبو فقط هق ارومی بود که جان زد.
"خیله خب بچه اروم باش چیزی نیست" دستشو با تردید دور پسر پیچید و سعی کرد با نوازش پشتش ارومش کنه.
"باز خواب دیدی یه دست از بالا اومده داره میبرتت؟"
جان همونطور توی بغلش سرشو تکون داد.
"جاتو که خیس نکردی؟ وای به حالت جان فردا ببینم گند زدی به تختم" جان از شوخی لوس ییبو اخم هاش توی هم رفت.
"تخت دوست پسر خودمه دلم میخواد" صداش از لای پیرهن ییبو تو دماغی میومد.
"باز من به تو رو دادم؟ پاشو برو خونتون ببینم همش ور دل منی" اینارو میگفت اما دستاش از دورش شل نمیشد.
"باز من به تو رو دادم؟ پاشو برو خونتون ببینم همش ور دل منی" اینارو میگفت اما دستاش از دورش شل نمیشد.
"اندفعه دسته چیکار کرد؟تجاوز کرد بهت؟"
جان از لحن همیشه مسخره ییبو کفری گردنش رو گاز گرفت.
"اییی چتهه وحشیی"
با حرص دستش رو جای گازگرفتگی گذاشت و تند تند مالید.
"چرا تو هر لحظه یه جوری جن زده میشی من چیکار کنم با تواخه؟"
سرشو توی گردن ییبو فرو کرد و نالید:
"اینسری دسته اومد جلو. دوتا دست دراز بود من یه گوشه نشسته بودم تا دیدمش جیغ زدم بعد اون دسته اومد جلو دهنم تا صدام بلند نشه ولی وقتی دید خیلی ترسیدم نشست کنارم و بغلم کرد من داشتم گریه میکردم بعد اونم همرام گریه میکرد"
"جان!"
جان متعجب از لحن جدی ییبو سرش رو از توی گردنش دراورد.
"هوم؟"
"مطمئنی چیزی مصرف نمیکنی؟" جوری با ابروی بالارفته و صورت پوکر اینو گفت که توی لحظه اول جان متوجه منظورش نشد.
"خیلیی لوسیی" با دست هلش داد عقب و از توی بغلش دراومد.
ییبو تک خنده ای کرد.
"اینا خواب یه ادم عادیه اخه؟ با یه دست دوست شدی هرشب که اینجایی دهن منو سرویس میکنی باهاش"لحنش ترکیبی از خنده و حرص بود.
"اون دست خیلی شعورش از تو بیشتره" دست به سینه و با اخم جلوش واستاده بود.
قیافش از اخم توی هم رفت "نذاشتی که!"
ییبو همونطور که از خستگی خمیازه میکشید متعجب نگاش کرد"من وسط رابطه عاشقانه تو و دستت چیکارم؟"
"انقدر سرو صدا کردی که از خواب بیدار شدم تازه بعدشم ولم کردی اومدی پایین"حق به جانب بودنش ییبو رو به خنده مینداخت.
"میخواستی انقدر کولی بازی درنیاری اونوقت میتونستی تو اتاق مکس بخوابی باصدای منم لحظه رمانتیکت بهم نمیخورد" حتی از تصور خواب های جانم خندش میگرفت.
"تا اتاق تو هست چرا مکس؟ بعدشم خودت به مندی گفتی من دوست پسرتم پس اتاق تو اتاق منم هست"
شیرو از توی یخچال دراورد "گوش وایستاده بودی؟"
"نخیر صدات کل خونرو برداشته بود" همچنان دست به سینه واستاده بود
همونطور که زردچوبه ارو با شیر قاطی میکرد درجوابش زیرلب چیزی مثل هوم زمرمه کرد. دوست داشت بگه حتما حرفای بعدیمم شنیدی اما یه چیزی مانع از اینکارش شد.
لیوان خودش رو یک نفس سر کشید و لیوان دیگرو روی کانتر سمت جان هل داد.
"بخورش"
جان با تعجب نگاهی به لیوان و ترکیب عجیبش انداخت" این چیه" یکم مزه کرد که چهرش از طعم زردچوبه توی هم رفت.
"ایییی این چه کوفتیه دیگه چجوری خوردیش؟"
"این باعث میشه من راحت بخوابم" جان باتعجب نگاهش کرد.
"پس چرا من باید بخورم؟"
"چون اگه تو اروم بخوابی منم میتونم اروم بخوابم"چشمای جان با این حرف درشت شد.
"ها؟"
" الان بریم بخوابیم باز با دست عزیزت میخوای سناریو عاشقانه بسازی بعدشم تا صبح دهن منو باهاش سرویس کنی که این دسته نتیجه گناهای نکردته این دسته از طرف مادرت اومده تا تورو باخودش ببره این دسته کوفته این دسته زهرماره که هم خواب و ارامشو ازم بگیری هم سلامت روانمو" یه نگاه جدی به اخم های توهمش انداخت"جان اینو نخوردی نمیای بالا"
"باشه ولی تو چرا خوردیش؟توهم نمیتونی اروم بخوابی؟"نصف لیوانو خورد که دهنش از مزه گسی که میداد جمع شد.
"اره" جان که توقع جواب شنیدن از ییبورو نداشت سرش با تعجب بلند شد.
"چیشدی بوبو؟"
اندفعه از بوبو صداشدنش بدش نیومد. شاید یکم حرف زدن بد نبود حتی اگه مخاطبش پسری بود که چشم دیدنش رو نداشت.
"بهم خبردادن...." صدای بلند شدن زنگ به صورت متوالی حرفش رو قطع کرد.
"ارباب جوااان ارباب جواااانن"
جان با شنیدن صدا هول شده به سمت در رفت.
ییبو پوزخندی زد و راهش رو به سمت بالا کج کرد.اون مزاحم فکر کرده بود ییبو دوباره قصد تجاوز به دردونش رو داره؟

eiktaWhere stories live. Discover now