با عصبانیت عصاش رو به زمین میکوبید و پله های عمارت رو بالا میرفت.
از شدت خشم چشماش قرمز شده بود و دستانش لرزش خفیفی داشت.
غرورش مانع از این میشد که از کسی کمک بخواد و مجبور بود جلوی چشم هایی که با ترس و از درز درهای نیمه بسته نگاهش میکنند با صلابت و بدون کمر خم کردن راه بره.
کمرش در معرض شکستن بود اما قرار نبود کسی ببینه.
چرا که همین ها شمشیر هاشون رو تیز کرده بودند تا تیشه به ریشه اش بزنند.
الحق که اندفعه موفق شده بودند و ریشه اش درحال خشک شدن بود اما ریشه ای که میوه گندیده به بار اورده بود همان بهتر که خشک بشه.!!
ولی اون خان بود و سنگ زیرین اسیاب ، خورد میکرد اما خورد نمیشد.
با رسیدن به بالای پله ها نفسش رو توی سینه حبس کرد و به ارامی سعی داشت از راه بینی نفسش رو تنطیم کنه .
مبادا کسی ببینه (سلین خان) برای چهار تا پله به نفس نفس افتاده.
در چوبی رو به ضرب باز کرد و وارد شد.
با دیدن پسری که به راحتی روی مبل لش کرده بود و سرش توی گوشی بود خشمش به آنی بیشتر شد.
"جااان"
با جدیت و خشم ولی اروم غرید.
پسر که به محض باز شدن در سراپا وایستاده بود با این حرف سرش رو به زیر انداخت و پارچه شلوارش رو توی مشت فشرد.
" بله پ..پدر"
روی نگاه کردن به چشمای مرد روبروش رو نداشت پس سرش رو بیشتر در یقه فرو برد.
"این چه کاری بود که تو امروز کردیی هااا؟؟؟"
همراه با دادی که زد عصاش رو هم محکم به زمین کوبید.
"متاسفم پد.."
" خفه شووو!! "
مرد نذاشت حرفش تموم بشه و عصاش رو به سمتش نشونه گرفت.
" فکر میکردم بعد از اون همه حرف بالاخره سر عقل اومدی "
عصا رو نزدیک تر برد و چونهاش رو با اون بالا اورد.
" ولی اشتباه میکردم "
نگاه متاسفش رو به نگاه پسری که چشماش سرخ شده بود و سعی در طفره رفتن از نگاه مستقیم با اون بود داد و بی رحم تر شد.
" اگه دست خودم بود تا اخرین قطره خونت رو از بدنت بیرون میکشیدم تا امروز برای خونم که توی رگاته از خودم شرمنده نشم"
عصارو به ضرب پایین اورد و سر پسر دوباره پایین افتاد.
میلرزید ولی جرئت اعتراض نداشت.
مرد پشت کرد به پسر چرا که دیگه حتی چشم دیدنش رو هم نداشت.
" فردا دوباره میری بیمارستان و برای عمل اماده میشی"
پسر که تا اون لحظه اروم بود عین برق گرفته ها سرش رو بالا اورد و از پشت به هیبت مردی که این روز ها تکیده تر شده بود چشم دوخت.
"م..من نمی..تونم"
مرد به سرعت برگشت و عمارت به آنی زیر فریاد ها و ضرباتی که به تن پسر رنجور وارد میشد لرزید.
..............
با خستگی خودش رو روی تخت انداخت و چشم هاشو بست . بازم یه شب کسل کننده دیگرو تموم کرده بود و تونسته بود زنده و سالم توی اتاقش باشه.
نمیدونست تا کی میتونه انقدر خوش شانس باشه که بدون هیچ اتفاقی این شب هارو به صبح برسونه.
مهمونی های مندی همگی تا صبح طول میکشیدند ولی ییبو فقط تا یه ساعت خاصی اجازه موندن داشت و بقیش به عهده خودش بود.
البته اگه تا همین ساعت های خاص شانس باهاش یار میبود و کسی نمیمرد، پلیسی خبردار نمیشد، پای خائنی وسط نمیومد و مشتری ها جای پول چیز دیگه ای رو طلب نمیکردند.
با یاداوری دوباره چشم های هیزی که سرتاسر شب خودش و مندی رو زیر نظر داشتند دندون هاش رو روی هم سایید.
دستاشو با کلافگی روی صورتش کشید و مشغول در اوردن لباس هاش شد.
یکی دیگه از دلایلی که ییبو حق موندن تا اخر شب رو نداشت همین بود. راضی کردن مشتری ها به هر روشی.
همون چیزی که از اول مندی بهش قول داده بود.
بدون هیچ لباسی خودش رو روی تخت انداخت. گوشیش رو از روی عسلی برداشت و مشغول چک کردنش شد .پیام های مکس رو بدون خوندن رد کرد و در جواب همشون فقط خوبم رو نوشت.
میدونست بدون خبر گرفتن ازش نمیخوابه.
احمق!!
وارد چتش با مندی شد تا اون رو هم از رسیدنش مطمئن کنه. البته که نیازی نبود ولی خب!!!
+من رسیدم خونه
بلافاصله جوابش اومد.
_به تخمم
لغات همیشگی مندی!!
گیف قلب رو براش فرستاد و گوشی رو جلوی چشمش گرفت. پیام به سرعت سین شد.
گوشی رو روی سینش گذاشت و به پهنای صورت لبخند زد.
اون نگرانش بود. هرچند چیزی نمیگفت ولی ییبو این رو میفهمید.
با فکر به این حقیقت انکار نشدنی یه موج ارومی رو زیر شکمش احساس کرد.
حسش مثل حس خنکی اب چشمه توی تابستون بود همون وقتایی که خیس عرق از والیبال، لباستو در میاری و خودتو توی اب غرق میکنی همون وقتی که از سردی بادی که به تن خیست میخوره میلرزی و ضربان قلبت بالا میره. همون وقتی که بی دغدغه میخندی ولی حتی چیز خنده داری هم اتفاق نیوفتاده.
مندی برای ییبو همین بود.
تموم چیزی که داشت و تموم چیزی که نداشت!.
YOU ARE READING
eikta
Romanceدخترجوونی که توی یکی از سفر هاش پسر ۷ ساله همسایه ارو میدزده و اونو به دنیای خودش میاره.... پسری که اون رو با میل همراهی میکنه و خانواده ای که هیچوقت خبری از اون بچه نمیگیرند....