با باز شدن در مرد نفس راحتی کشید "ارباب جوان شما خوبید؟ چرا بدون خبر از عمارت خارج شدید؟ شما هنوز ضعف دارید"
جان لبخند از ته دلی زد. یکی اینجا واقعا نگرانش بود " خوبم ارکان نگران نباش تو چرا بیمارستان نیستی؟"
مرد یکم هول شد" من مرخصی چند ساعته گرفته بودم برای انجام یه کاری الان از عمارت بهم زنگ زدند که شما خیلی وقته رفتید و برنگشتید منم نگران شدم و خب..." نگاه کوتاهی به داخل انداخت " حدس زدم ممکنه اینجا باشید"
لبخند جان پررنگ تر شد "وقتی اینجام که نباید نگرانم باشی ارکان ییبو هست"
مرد چی میگفت که همه نگرانیش برای همون پسر خودخواه بود!!!
"حق باشماست ارباب جوان. اما بهتر نیست کم کم به عمارت برگردیم؟"
تعظیم کوتاهی کرد و با لحن دلسوزانه تری ادامه داد" پدرتون ممکنه امشب به عمارت بیاند حضور شما ایشون رو خوشحال میکنه"
جان پوزخندش رو خورد. الان فقط نبودش بود که بقیه ارو خوشحال میکرد اما نگرانی ارکان رو هم از بودنش توی اینجا درک میکرد و هیچ دلش نمیخواست اون فکر کنه ییبو به زور اون رو به اینجا کشونده.
"باشه ارکان تو منتظر بمون من الان از ییبو خداحافظی میکنم و برمیگردم" چهره راضی مرد جان رو مطمئن تر کرد.
"چشم ارباب جوان"
تقه کوتاهی به در زد و وارد شد. " چه عجب بالاخره یاد گرفتی" لحنش سراسر تمسخر بود.
بیخیال شونه ای بالا انداخت "اتاق خودمونه در زدن نمیخواد که"
"بادیگارد جونت رفت؟خیالش راحت شد سوراخت سالمه؟ خوب چک شدی کوچولو؟"
دستش رو از پشت صندلی دور گردن ییبو انداخت "برم دلم برات تنگ میشه" ییبو متعجب از جواب بی ربطش اخمی کرد.
سرش با خستگی روی شونه های ییبو نشست.
"نمیدونم چجوری دلم حتی برای این اخم کردناتم تنگ میشه تو نمیتونی انقدر جذاب باشی مستر وانگ این ناحقیه"حلقه دست هاش با هر جمله سفت تر میشد.
"هی بچه خفم کردی" سعی کرد دست های جان رو از دور گردنش باز کنه.
"ییبو"
لحن اروم و محکمش باعث شد ییبو دست از تقلا برداره.
"چیه"
دست هاش رو از دور گردنش باز کرد و صندلی رو سمت خودش چرخوند. نگاه ارومش ییبو رو گیج میکرد.
روی صندلی خم شد و دست هاش رو دو طرف سر پسر متعجب گذاشت.
"حق نداری جز من کس دیگه ای رو توی این اتاق بیاری وانگ ییبو. اینجا اتاق ماست حتی اگه من نباشم "
"چ..." نذاشت ییبو با حرفاش حالش رو خراب کنه و سریع لبش رو روی لب های همیشه براقش گذاشت.
چه لزومی داشت لب هاش انقدر وسوسه کننده باشه؟
ییبو توی لحظه اول متوجه نشد اما همینکه اوضاع رو درک کرد و خواست پسررو به عقب هل بده جان عقب کشیده بود و توی یه چشم بهم زدن اتاق خالی شده بود.
ییبو با سردرگمی نگاهش رو توی اتاق خالی چرخوند و موهاش رو توی دست گرفت.
جان چرا انقدر بچه بود؟ چرا نمیفهمید این کاراش چه بلایی سر ییبو میاره. هر لحظه میترسید دوباره کنترلش رو مثل اون روز توی بار از دست بده و روی پسر دست بلند کنه. صبر ییبو زیاد بود اما جان تصمیم گرفته بود هربار این ویژگیش رو چک کنه تا ببینه هنوز سرجاش هست یانه!
جان برای با ییبو بودن زیادی لوس و شکننده بود طوری که با فکر به این موضوع هم مغزش داغ میکرد و دور جان یه علامت منطقه ممنوع میکشید.
دغدغه های ییبو بزرگتر از بودن و گیرکردن توی رابطه ای که هیچ پایان خوبی نداشت بود.
اگه یه روز اون میتونست حق انتخاب داشته باشه انتخابش بدون شک هرکسی غیر جان بود.
جان پر از نقص هایی بود که ییبو هیچ امیدی برای درست بودنشون نمیدید. ییبو عاشقی نبود که چشم هاش رو روی همه این ها ببنده و با قایم کردن معشوقش توی بغلش وعده روز های شیرین دوتایی رو بده.
ترجیح میداد با چشم باز و یه قلب بسته انتخاب کنه تا با چشم بسته و یه قلب بیجنبه.
سعی کرد خودش رو جمع کنه و به کارش برسه.
جان بود دیگه از این بچه بازی ها زیاد میکرد.
دوباره مداد رو توی دست گرفت و بی حواس زبونی روی لبش کشید. ناخوداگاه از ذهنش رد شد "از دفعه اول کارش بهتر شده. بار اول زیادی خنگ بود" خندش گرفت."معلوم نیست چقدر توی این مدت تمرین کرده" با این فکر نیشی رو توی دلش احساس کرد که اخم هاش رو توی هم برد.
باخوشحالی نگاهی به بیرون انداخت و دوباره از یاداوری چهره هنگ کرده ییبو موقع بیرون اومدنش لب هاش کش اومد.
ییبوی بدجنس اگه یکم خوش اخلاق تر بودی چی میشد؟ اینطوری مجبور نبودم عین دزدا از اتاق فرار کنم.
با فکر به اینکه اخرشم فرصت نشده بود به ییبو حرفی درمورد معاملش با مندی بزنه خندش بیشتر شد. اخر شب که یادش میومد حتما یه دور بهش زنگ میزد و فحشش میداد.
خنده یواشی از بین لب هاش بیرون اومد که توجه ارکان از توی اینه بهش جلب شد.
با دیدن حال خوبش سبکی خاصی رو گوشه قلبش حس میکرد.
جان خجالت زده توی جاش جا به جا شد.
"اوه اره...با ییبو بودن خیلی خوش میگذره"
به یاد لحظه اولی که وارد خونه شد افتاد و از ته دل قهقه ای زد "وای ارکان باید وقتی رفته بودم اونجا بودی و میدیدی؛ ییبو و فیبی که یکی از دوستاشه مکس رو انداخته بودن وسط و دوتایی داشتن به خدمتش میرسیدن" یه لحظه نگاهش رو سمت ارکان داد " مکس رو که یادته؟" بدون منتظر موندن برای جواب مرد دوباره باهیجان ادامه داد " وای قیافش قرمزِ قرمز شده بود معلوم بود حسابی کتک خورده"
نگاهش رو به بیرون داد و آروم زمزمه کرد "اونا واقعا دوستای خیلی خوبی برای همن"
چه خوب که جان از اصل ماجرای دعوای اون ۳تا خبر نداشت!!
"میدونی ارکان اون خیلی مهربونه انقدر خوبه که همش حس میکنم واقعی نیست. میدونستی امشب چون ماهی دوست نداشتم برام جدا غذا درست کرده بود؟"مرد نگاه عمیق و پرمهری از توی آیینه به صورت خوشحالش انداخت. لحن هیجان زدش مانع از نصحیت کردنش میشد.
"هیچکس نمیتونه به مهربونی شما برسه ارباب جوان"
جان با قدردانی نگاهی به ارکان انداخت.
"اینطوری نیست ارکان ییبو از من خیلی بهتره. اون حتی بامنی که ...." نفس عمیقی کشید و سرش رو سمت شیشه برگردوند.
"با منی که هیچ حسی بهم نداره هم مهربونه. اون در خونش رو روم باز میکنه و ساعت ها بدون هیچ چشم بدی منو پیش خودش نگه میداره حتی انقدر اذیتم میکنه و دستم میندازه که یادم بره از توی خونه خودم بیرونم کردن"
ارکان با این حرف دست هاش از دور فرمون شل و نگاهش میخ چشم های بسته پسر شد.
کسی به یکی یدونش چیزی گفته بود توی اون عمارت نحس؟حالا دلیل عجله ای زنگ زدن دجله ارو میفهمید.
بیرون کردن؟!! وارث خاندان شیائو رو؟!
چی داشتن به سر دردونش میاوردن؟ نگاهی به چهره مثل ماهش انداخت. کِی بزرگ شده بود این بچه؟ آخ که چقدر دلش میخواست همینجا ماشین رو دور بزنه و برای همیشه از این شهر و ادمایی که داشتن به یکی یدونش بی دلیل نیش میزدن دور بشه. تا اخر عمر فقط خودش باشه و جواهر به جا موندش.
کاش هیچوقت پا به اون عمارت نحس نمیذاشت که آتیش تموم نشدنیش دامن ...
"ارکان بریم بیمارستان"
صدای جان رشته افکارش رو پاره کرد.
"اما امشب پدرتون..."
"دوست دارم پیش بوراک بمونم دلم براش تنگ شده"
این بچه ارو میگفتن که به جایگاه برادرش چشم داره؟
"بله ارباب"
با حرصی که هنوز توی بدنش بود فرمون رو توی اولین خروجی پیچید.

YOU ARE READING
eikta
Romanceدخترجوونی که توی یکی از سفر هاش پسر ۷ ساله همسایه ارو میدزده و اونو به دنیای خودش میاره.... پسری که اون رو با میل همراهی میکنه و خانواده ای که هیچوقت خبری از اون بچه نمیگیرند....