(پارت های ستاره دار مربوط به گذشته است)
*
دست ییبو رو محکم توی دست گرفته بود و لبش رو از استرس میجویید.
" دیگه بریم؟ " پسر چیزی به شکستن بغضش نمونده بود.
" زوده هنوز یکم دیگه بمونیم بعد" دست پسر مضطرب رو فشار کمی داد
" دیدیمش دیگه ،هنوز همونجوریه " با افسوس خیره به برادر کوچکترش که روی تخت افتاده بود نگاه میکرد.
" بابات ناراحت میشه اگه انقدر زود بریم"
" بابام منو میبینه حالش بد تر میشه هرچی زودتر بریم بهتره " پسر حال خوبی نداشت این ملاقات ها قلبش رو فشار میداد الان که با ییبو اومده بود که دیگه بدتر.
" بابات اونقدرم ازت بدش نمیاد بچه " سر پسر با ناراحتی به سمتش چرخید.
"واسه همین میخواد تیکه تیکم کنه؟"
ییبو انگار که با بچه احمقی روبرو باشه بهش نگاه کرد
"این فقط یه عمل سادس هیچ خطری برای تو نداره حتی بچه ها هم میتونن این پیوند رو انجام بدن"
"اگه..اگه دیگه بهوش نیام چی؟"
" مگه دست توعه؟ انقدر بچه نباش " جان زیادی لوس و خودخواه بود.
" چون اون مریضه منم میخوان مریض کنن " صدای فین فینش روی اعصاب نداشته ییبو بود.
" اصلا چرا یکی دیگرو براش پیدا نمیکنن؟"
ییبو سعی میکرد صبور باشه در برابر پسر بچه روبروش چرا که همین الانم نگاه سنگین مرد رو از ناکجا اباد روی خودش حس میکرد
" پیدا کردن یکی دیگه که ازمایشاش به ازمایش های داداشت بخوره خیلی زمان میبره کوچولو"
جان رام کوچولو گفتن های ییبو بود و مگه میشد اون فاکر بوی از این موضوع بیخبر باشه!!
"تو نمیترسی اگه کوچولوت بره و دیگه برنگرده؟" یه لحظه انگار ترسید از حرفی که زد چون گوشه لباس ییبو رو محکم توی دست گرفت.
" تو تا منو نکشی چیزیت نمیشه نترس"
لباس توی دستش رو محکم تر فشرد
" بغلم کن " صداش به حدی اروم و مظلوم بود که ییبو
دستاش رو دور پسر لوس حلقه کرد و سرش رو به سینش چسبوند.
" چرا انقدر میترسی اخه؟"
" بابام میخواد منو بکشه"
ییبو چشماش رو با کلافگی چرخوند
" دیوونه شدی؟ اخه چرا باید تورو بکشه؟"
پسر توی بغلش شروع به لرزیدن کرد " چون... چون اس.."
"اسم من ترک نیست" با تموم شدن جملش هق هقش بلند شد و سرش رو توی گردن ییبو قایم کرد.
ییبو گیج با ترس از اینکه دوباره حمله ای به پسر دست بده حلقه دستاش رو به دور پسر محکم تر کرد و مشغول نوازش کمرش شد.
صدای گریه جان طوری بود که سرهای زیادی رو به سمتشون چرخونده بود.
" هی هی دارن نگامون میکنن بچه"
اما جان با دیدن برادر کوچیکترش انگار دوباره برگشته بود به گذشته.
دوباره بی پناه بود و طلب یه اغوش گرم داشت.
ییبو اما این بی قراری های جان رو توی حساس بودن زیادش میدید. جان پسر نازک نارنجی خونواده اش بود که واسه جلب توجهشون دست به هرکاری میزد این هم یکی دیگه از شگرد هاش بود.
ییبو با دیدن پرستار هایی که با تعجب از کنارش رد می شدن کلافه تر شد. سرش رو به گوش جان نزدیک تر کرد و غرید:
"حالا فکر میکنن کردمت در رفتم که اینطوری داری عر میزنی"
جان با شنیدن این حرف سرش رو بالا گرفت و با چشمای شفاف به صورت بی حس و ابروهای بالا رفته ییبو خیره شد " واقعا هم اینکارو کردی" اخ که ییبو چه ها با پسر نکرده بود . چطور فراموش کرده بود و اینطور باهاش شوخی میکرد؟!!!
جان با یاد اوری اون روز ها دوباره لبش لرزید و هق هقش شدت گرفت.
ییبو از حواس پرتی خودش عصبانی شد و نرم پسر رو توی بغلش گهواره وار تکون داد.
" هیشش ارومم بچه " یه نگاه به اطرافش انداخت و توی گوش جان مشغول زمزمه شد.
"لوس السلطنه"
"سلیطه"
"مامور عذاب من"
"نینی"
"بچه شیر خوار"
"کوچولو"
چقدر که این ها برازنده پسر بودند.
با هر کلمه ای که میگفت به پشت جان ضربه میزد و موهاش رو نوازش میکرد واکنش های جان از نظر ییبو زیادی بود و صبر ییبو در معرض شکستن.
انقدر پسر رو نوازش کرد و تو گوشش از صفات دهن صاف کنی که داشت گفت تا بعد چند دقیقه لرزش پسر کم و کمتر شد و توی بغلش اروم گرفت.
با اروم گرفتنش ییبو سعی کرد پسر بچه ارو از توی بغلش دربیاره.
اما جان خیال دل کندن از بغل ییبو رو نداشت. مگه چند بار پیش می اومد که انقدر صمیمی توی بغل ییبو باشه و اون پسش نزنه؟
پسر سینه امنش رو پیدا کرده بود دیگه دل میکند؟
ییبو با لرزیدن جیبش یاد قراری که با مندی داشت افتاد و چشماشو با حرص بست.
اول قصد داشت جان رو تا اینجا برسونه و بعد چند دقیقه خودش تنها به بار بره اما با دیدن حال پسر بچه دلش رضایت نمیداد.
اهمی کرد و پسر رو از توی بغلش در اورد.
" دماغتو جمع کن بریم"
"کجا؟"
"جایی که انقدر عر نزنی"
لباسش رو که چروک شده بود درست کرد . دست پسر گیج و متعجب رو گرفت و دنبال خودش کشید. *
..........
"من فقط تا زمان تحویل مسئولم نه بیشتر؟"
"......"
" جواب اون حرومزاده با من نیست"
"....."
صدای پوزخندش کل اتاق رو برداشت.
" شب دخلشون رو اوردی الان میندازی گردن من؟"
"....."
از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود!!
"اخرین باری که اینجا بودی رو سر من شاخ دیدی افسر؟"
"....."
" قرار ما ۱۵ تا دختر سالم بود منم بهت تحویل دادم اینکه از اینجا تا لب مرز یهو ناقص شدن رو داری با خراب بودن بار من توجیح میکنی؟؟؟!! اون کفتار پیر هنوز خوب بهت نفهمونده من کیم حرومزادههه؟؟؟"
"....."
" خودت خوب میدونی جواب من به اون کفتار پیر چیه افسر"
"....."
صدای کوبیدن مشتش به میز مرد پشت تلفن رو از ترس لرزوند.
" منو با اون توله تهدید نکنن افسر یهو دیدی پاشدم اومدم اونجا اون کفتارو از ده جا کردم تا حالیش بشه چی زاییدههه " نفس عمیقش توی گوشی پخش شد و با تحکم بیشتری ادامه داد
"اینو نشنیده میگیرم ولی فراموشش نمیکنم افسر "
گوشیو با خشم قطع کرد و روی میز کوبوندش. دستاش رو به میز تکیه داد و از خشم بلند بلند شروع به نفس کشیدن کرد.
نگاهش دور تا دور اتاق میچرخید و بدنش هر لحظه بیشتر گر میگرفت. دستی به گردن عرق کردش کشید و روی صندلی نشست. اون حرومزاده حقی برای تهدید کردنش با توله چموشش نداشت.
خیالش از اینکه کسی حریت خط انداختن روشو نداشت راحت بود ولی پیش کشیدن این حرف یعنی هشدار و هشدار توی حرفه اون فقط برای ادمایی بود که زیادی از زندگی کردن خسته شده بودن.
نفسش رو با یه دم عمیق تنظیم کرد و با لبخندی که بی شباهت به فکر های توی سرش نبود شماره مد نظرش رو گرفت.
طولی نکشید که فرد پشت خط جواب داد
"منتظرت بودم دارلینگ " لبخند مرد رو حتی از پشت تلفن هم میتونست احساس کنه.
"دلتنگت بودم مستر"
صدای خنده اروم مرد مثل اب سردی روی اتیش درونش ریخته شد و با اسودگی خودش رو روی صندلی ولو کرد.
وقت بازنشستگیه کفتار پیر.
.......
عکس رو بیشتر زوم کرد. از دیدن دست دخترک غریبه روی بالاتنه لخت همه کسش قلبش مچاله شد. عکس برای سه ساعت پیش بود و جان تازه یک ساعت بود که به هوش اومده بود. لبش رو گزید. ییبو که دیگه برای اون نبود. اصلا وقتی هم بود که برای اون باشه؟
بینیش رو بالا کشید و از صفحه اسکرین گرفت. چقدر زیبا بود! چقدر رویایی بود! چقدر دور به نظر میرسید!
ییبو برای جان شبیه نقاشی های دوره رنسانس بود. فقط خودش و زیباییش به چشم میومد.
با صدای تقهی در سرش رو از گوشی بلند کرد.
"بیاتو"
مرد به ارومی وارد شد و با متانت تعظیم کوتاهی کرد
" حالتون خوبه ارباب جوان؟"
جان با دیدن بستن در پیچش بدی رو زیر دلش احساس کرد.چه امیدی داشت که فکر میکرد پدرش برای دیدنش میاد. تا وقتی پسر کوچیکتر بود چه نیازی بود به بچه ناخواسته خانواده.
با درد لبخند کوچیکی زد "خوبم"
مرد نزدیکتر اومد و با دقت مشغول دیدن زخم های کمرنگ پسر شد.
"چیزی نیاز ندارید؟"
نیازش که یکی دوتا نبود.
"نه کی مرخص میشم؟"
چه حیف که مرد نمیتونست کاری برای این چشم های خسته و خاموش شده بکنه.
"دکتر گفتن دوباره بهتون حمله عصبی دست داده از اونجایی که سریع به بیمارستان اومدید خطر رفع شده و هیچ مشکلی نیست ولی باید امشبو همینجا بمونید"
حمله عصبی؟ حتی یادش نمیومد برای کدوم اتفاق بهش حمله دست داده.
" ممنونم ارکان میتونی بری"
" من پشت در میمونم ارباب جوان اگه چیزی خواستید فقط کافیه صدام کنید" جان لبخند محبت امیزی به نشونه تشکر زد و مرد بعد از تعظیم دیگه ای از اتاق خارج شد.
ارکان تنها کسی بود که هنوز باهاش مثل یک ارباب رفتار میکرد.حتی خدمه های اون عمارت هم دیگه چشم دیدن جان رو نداشتن.
با حسرت دوباره به عکس دونفرهی خودش و یییو توی بغل هم نگاه کرد. عکس رو با دل تنگی عکس رو عمیق بوسید. دلم برات تنگ شده نامرد! عکس رو بغل کرد و به امید دیدنش توی خواب چشم هاش رو بست.
اونطرف در به محض خارج شدن مرد از اتاق پیرمرد از روی صندلی بلند شد و به سمتش پا تند کرد
" حالش چطور بود؟" پریشونیش کاملا مشهود بود.
" حال جسمیشون خوبه قربان نگران نباشید "
لازم به تعریف از حال روحیش نداشت چرا که پیرمرد خودش خوب با حالت های پسرش اشنا بود.
باشنیدن این حرف نفس اسوده ای کشید و چشماش رو بست. سلین خان هنوز هم یک پدر نمونه بود با اینکه نشون نمیداد اما یک لحظه هم از فکر به بچه هاش خارج نمیشد.
بعد چند دقیقه چشماش رو باز کرد و به مرد دوخت " حالش طوری هست که برای عمل مشکلی پیش نیاد درسته؟"
مرد سرش رو با افسوس بالا اورد" بله قربان" اخ که چقدر دلش برای پسرک تنهای خانواده میسوخت.
" خوبه. من میرم پسرم تنهاست" و به سمت انتهای راهرو که اتاق پسر کوچیکتر بود پا تند کرد.
.........
تازه خوابش برده بود که با صدای ترکیدن چیزی به سرعت بیدار شد . با ترس دورو برشو نگاه کرد و با ندیدن کسی وحشت زده شد.
"ماماانن مامانن کجایی؟" صداش توی گوش خودش میپیچد و نشون میداد اون تنها ادم توی خونست.
ازجاش بلند شد و از در خونه بیرون رفت. سرک کوتاهی توی کوچه کشید و از تاریکی و سردی هوا به خودش لرزید. حتی توی کوچه هم کسی نبود.
چند قدم جلوتر رفت و با احتیاط وارد کوچه تاریک شد. هنوز راه زیادی رو نرفته بود که با صدای گریه بچه ای سر جاش ایستاد و با ترس به عقب برگشت. صدا از اول کوچه میومد و هر لحظه هم بلند تر میشد . به سمت صدای بچه شروع به دوییدن کرد . اما هرچی میرفت کوچه دراز تر میشد و صدای بچه بلند تر. خواست صداش بزنه تا اون به سمتش بیاد اما هرچی تلاش کرد صدایی از توی حنجره اش بیرون نیومد. سرجاش ایستاد و با تمام توانش جیغ زد اما صدایی که از توی گلوش بیرون اومد متعلق به خودش نبود بلکه صدای زخمت و کلفتی بود که نعره میکشید . با ترس دستش رو روی دهنش گذاشت تا صداها خفه بشن اما صدا توی مغزش پیچید و از طرفی به طرف دیگر میرفت.
دستش رو روی سرش گرفت و محکم فشار داد اما صداها خیال قطع شدن نداشتن . دستش رو مشت محکمی کرد و به قصد از بین بردن اون صدا ها به سر خودش زد که ناگهان با خیس شدن تنش سرش رو بالا گرفت و با وحشت از خواب بیدار شد.
از شدت ترس و شوک بلند بلند نفس میکشید. با گیجی به دور و برش نگاه کرد که با دیدن لیوان اب توی دست دختر نیمه برهنه کنارش به آنی عصبانیتش شدت گرفت.
دندوناش رو روی هم سایید و به سمت دختر حمله ور شد. بخاطر حرکت ناگهانیش لیوان از دست دختر افتاد و صدای شکستنش پسر رو جری تر کرد.
موهای سرش رو توی دست گرفت و محکم کشید" مگه من بهت نگفتم گمشی بری؟؟؟"
دختر از ترس صداش بند اومده بود.
" کی بهت اجازه داد منو از خواب بیدار کنی هاااا؟"
صدای پسر تنها صدایی بود که توی اتاق میپیچید.
" اق...اقا راستش شما داشتید خوا..." موهای دختر رو دور دستس محکم تر کرد
"من داشتم چی؟" صدا و لحن ترسناکش به پسر ترسیده ای که تا چند دقیقه قبل توی خواب ناله میکرد هیچ شباهتی نداشت.
" هیچ...هیچی اقا من چی..چیزی ندیدم" دختر سراسر ترس بود و لرز.
دختر رو پرت کرد وسط اتاق و روشو ازش برگردوند.
"گمشو بیرون "
دختر نفهمید چطوری لباساشو جمع کرد وهمونطور نیمه برهنه از خونه بیرون زد.
با شنیدن صدای در، سر دردناکش رو توی دست گرفت و مثل جنین خودش رو روی تخت جمع کرد.
YOU ARE READING
eikta
Romanceدخترجوونی که توی یکی از سفر هاش پسر ۷ ساله همسایه ارو میدزده و اونو به دنیای خودش میاره.... پسری که اون رو با میل همراهی میکنه و خانواده ای که هیچوقت خبری از اون بچه نمیگیرند....