مثل همیشه با لبخند وارد سالن شدم.
با شنیدن صدای اهنگی که داشت پخش میشد نیشم شل تر شد و با انرژی شروع به تکون دادن سرم با ریتم موزیک کردم.
سالن هنوز خلوت بود پس با خیال راحت وارد اتاقم شدم و شروع به عوض کردن لباسام کردم.
یه حسی بهم میگفت امروز روز خوبیه پس بی توجه به همه چیز تصمیم گرفتم امروز رو به بهترین نحو بگذرونم.
بعد از پوشیدن لباس کاتای مورد علاقم مثل همهی این ۱۰سال با ذوق خودمو توی اینه قدی اتاق نگاه کردم و برای بار nام پروانه های زیر دلمو احساس کردم.
سعی کردم اشکای شوقمو نادیده بگیرم و درگیر انتخاب کمربند مناسب بشم.
همیشه بین بستن کمربند مشکی یا قرمز به مشکل میخوردم.
جفتش خیلی بهم میومد و این انتخاب رو به شدت سخت میکرد....
همین طور که در گیر انتخاب بین کمربند های توی دستم بودم ، صدای در اتاقم بلند شد.
از قسمت رختکن گوشه اتاقم بیرون اومدم و همون طور که هنوز بین انتخاب قرمز یا مشکی مونده بودم پشت میزم نشستم و اجازه ورود دادم.
در به ارومی باز شد و یه پسر جوون که تاحالا توی باشگاه ندیده بودمش وارد شد.
از استایلش مشخص بود ورزشکاره. بدن چند بعدیش از زیر بلوز سفید تنگ و نازکش پیدا بود و پوست برنزه اش حسابی اب دهنمو راه انداخته بود. لعنتی چقدر ترکیب شلوار پارچه ای و اون پاهای کشیده بهش میومد. چشم و ابروی مشکیش نشون میداد روسی نیست. دیدن چشم های مشکیش و اون حالت صورتش باعث شد اب دهنمو قورت بدم . دستاش به قدری بزرگ بود که میتونست کل کمرمو بپوشونه.
صداهای توی گوشمو که میگفت همون لحظه به یه وان نایت خفن دعوتش کنم رو خفه کردم و با لبخند به سمت کاناپه گوشه اتاق راهنماییش کردم.
با یه قیافه کاملا پوکر وارد شد و روی دور ترین کاناپه نسبت به من نشست.
چرا دوری میکنی اخه نمیگی قلبم طاقت دوریتو نداره؟
"من لی هستم. مربی جدید بدنسازی که باهاتون تماس گرفته بودم"
این تنها جمله ای بود که درست متوجهش شدم .چقدر تن صداش بم بود. چقدر تو بوی فرند متریالی اخه پسررر. عین احمقا با لبخند نگاهش کردم و حرف هایی که الان اصلا یادم نیست چیبودن بینمون ردو بدل شد. تا اخر جلسه فقط نگاهم به اون ابروهای کشیده بود که بدون اینکه اخم داشته باشه توی هم گره خورده بود و قصد باز شدن نداشت.
انقدر نگاهش کردم که سرش رو با شرم پایین انداخت و من برای چندمین بار حس کردم یه چیزی زیر دلم تکون خورد با اینکه امروز اولین روزی بود که دیدمش اما حس میکنم سال هاست که میشناسمش دوست دارم زودتر هفته جدید از راه برسه و اون کارشو توی باشگاه شروع کنه.الان که دارم اینارو مینویسم اولین روز از ۱۹سالگیمه و اون با حضورش قشنگترین صفحه از دفترم رو برای خودش برداشته. راستی یادم رفت اسم کوچیکشو بپرسم ، باید حتما فردا پروندشو دوباره ببینم.
امیدوارم که کسی زودتر از من صاحبت نشده باشه جذاب:)
با لبخند به صفحه رنگ و رو رفته و اون قلب پایینش نگاه کرد و سعی کرد اشک های جمع شده اش رو پس بزنه. نفس عمیقی کشید و دفتر رو ورق زد. خط های اول بود که صدای در و پشت بندش صدای اون توله بلند شد.
"مامی بیام تو؟"
دستی به صورتش کشید و دفتر رو بست.
" بیا تو" پسر به ارومی وارد شد.
طبق معمول به محض ورودش کولی بازی هاشو شروع کرد.
"اخ چیکار میکنی که شبا هم انقدر جذابی اخه هارت بیت من؟" و نمایشی دستش رو روی قلبش گذاشت.
"لعنتی از (سکس ان د بیچ) هم سریعتر اثر میکنی"
مندی با شنیدن اسم اون مشروب لعنتی روی میز نیمخیز شد" صدبار نگفتم اون اشغالو نخور؟"
پسر با لودگی نزدیکتر شد و چشماش رو خمار کرد" باید یه جوری صاحب این چشمارو فراموش کنم دیگه مگه نه؟" و چشمک ریزی زد.
"اومم پس ادمارو اینجوری فراموش میکنی مستر وانگ؟" با این حرف دستاشو روی میز کشید و به بدنش قوسی داد.
"حسودیت شد هانی؟" نیشش شل تر از این نمیشد.
"اخه تو نباشی من روزامو با کی قشنگ کنم؟" دستش رو روی گونه مندی گذاشت و لبخند احمقانش رو به رخ کشید.
اما ییبو خیال بس کردن نداشت این اخرین امتحان این ترمش بود و جان و بچه بازیاش گند زده بودن به برنامه هاش.
"همش تقصیر اون پسره اس" لازم نبود مندی بپرسه کدوم پسر چرا که فقط یکی اینجوری توله اش رو عصبانی میکرد.
"دامادمو میگی؟" وقت انتقام بود.
"شات د فاک اف" طبق عادت این جمله روی زبونش اومد.
"باز من بهت خندیدم؟"
"اخه این چیه تو از صبح سرویسم کردی باهاش؟"
مندی با یاداوری شب قبل لبخند عمیقی زد.
"مگه اینطوری نیست؟"
"وات د فاک معلومه که نهه اونم مثل بقیه فقط یکم کنه تر " اخم های درهم پسر حرفش رو ثابت میکرد.
"ولی من به عنوان داماد پسندیدمش چیز خوبیه" چیز خوب از نظر مندی هیکل و قیافش بود. البته که جان توی این مورد حرفی برای زدن داشت اصلا همین ها بود که ییبو رو به سمتش کشیده بود.
"اخلاق گوهشو فاکتور بگیریم اره واقعا چیز خوبی از توش درمیاد " با دیدن چشم های براق مندی به سرعت حرفش رو تصحیح کرد "ولی تاریخش تموم شده" مندی با شیطنت دستاش رو توی هم حلقه کرد و با گذاشتن ارنجش روی میز سرش رو بهش تکیه داد.
"اوممم کارش تموم شده و دیشب بارو روی سرش گذاشته بود که داماد منه و منم باید سریع برم خواستگاریش؟"
ییبو با این حرف از خنده روی مبل ولو شد . اون پسر بچه وقتی مست میشد یه ورژن دیگه ای از خودش نشون میداد که حسابی برای ییبو سرگرم کننده بود.
"بعدش چیشد؟" مندی نیشخندی به هیجانش زد.
" انقدر خورده بود که مجبور شدم بدمش دست فیبی تا دورش کنه ازم"
ییبو با یاداوری زنگ اخر شب و صدای فیبی تازه متوجه قضیه شد. پس بخاطر جان بهش زنگ زده بودن!!
چطور وقتی مکس رو صبح دیده بود نفهمیده بود؟لعنتی به خودش و حواس پرتیش فرستاد.
"بالاخره دامادمه دیگه نمیتونم همینطوری ولش کنم که"
اگه چندماه پیش بود ییبو رو مجبور میکرد شب پیشش بمونه و تا صبح از بوی بد بیمارستان گلایه میکرد اخرشم مجبورش میکرد روی تخت دراز بکشه و خودش روی سینش میخوابید.
همچین وقتایی ییبو بهش میگفت شبیه کنه میمونه و سعی میکرد پسر رو از خودش دور کنه اما جان خودش رو بیشتر بهش میچسبوند.
روی کاناپه توی خودش جمع شد و سعی کرد با فکر به وقت هایی که یییو مهربون میشد و زهرنمیزد خوابش ببره. ییبویی که زهر نمیزد دوست پسر جنتلمنی بود که بخاطر یه ضعف ساده جان رو تا بیمارستان میاورد و با وجود غرایی که میزد اون رو تنها نمیذاشت.
از اینکه همه اون رو به چشم یه پسربچه لوس میدیدن خوشش نمیومد اما وقتایی که ییبو بهش این لقب رو میداد حس میکرد خیلی کارش رو درست انجام داده که با وجود لوس بودن ییبو هنوز نگهش داشته. ییبو لوس بازی هاشو دوست داشت دیگه وگرنه چجوری اون پسرتخس این همه مدت باهاش میموند.اگه یکم دیگه تلاش میکرد شک نداشت ییبوی عزیزش رو دوباره برمیگردوند.همون ییبوی عزیزی که شبا تاصبح بیدارمیموند و جای درس خوندن جان رو نوازش میکرد تا خوابش ببره.کی بود که از علاقهی زیاد ییبو به درس و دانشگاه خبر نداشت . چه وقت هایی که بخاطر جان کلاس هاشو نرفته بود و توی حیاط دانشگاه واسه دولقمه غذا منت جان رو کشیده بود.جان زیادی ضعیف بود و هربار اینجوری دل پسر رو خون میکرد.
دوباره فکر کردن بهش دلش رو هوایی کرد هوای شنیدن صدای بهشتیش. اما ییبو این ساعت تلفن جواب نمیداد. اون وقت ها چقدر به پسر غر میزد که اگه یه روز داشتم میمردم و بهت احتیاح داشتم چی؟ نباید جوابمو بدی؟ اما ییبو هربار میخندید و میگفت تو تا منو نکشی هیچیت نمیشه. با فکر به اون روزا پوزخند تلخی زد . ییبوی خوش خیال من.
گوشیش رو از جیب لباس گشادش دراورد تا مثل هرشب با خوندن هزار باره پیام های جانانش به خواب بره.
محو تماشای پروفایل پسر بود که با دیدن سبز شدن نقطه کنار عکس اخم هاش توی هم رفت.
این وقت شب چرا گوشی دستش بود؟ جان انقدر دیوونه بود که ترجیح میداد ییبو هر شبو با یکی بگذرونه و صبح ازدستشون خلاص شه تا اینکه بخواد بخاطر یکی این وقت شب با گوشی انلاین باشه. فکرهای مسموم به سرعت به ذهنش هجوم اوردن . ییبو کسی رو پیدا کرده بود؟ ییبوی بیخیالش این وقت شب داشت با کی حرف میزد؟
با حرص سرجاش نشست و سوییچ مغزش رو که بهش میگفت اینکار رو نکن رو خاموش کرد.
"پس این ترم دوباره با همیممممم چون منم امتحان ندادم" دوباره قرار بود ییبو باهاش همکلاس بشه چی از این بهتر؟
"بخاطر من امتحانتو خراب کردی؟ چون همش حواست به من بود ؟"
این پیام سریعتر از همه سین خورد.
"گوه نخور" نیشش باز شد.
"فردا میای ملاقاتم؟"
با اینکه جوابشو میدونست اما دوست نداشت الان که ییبو داشت باهاش حرف میزد به همین سرعت مکالمه ارو ببنده.
با خاموش شدن نقطه کنار پروفایل بغ کرده توی مبل جمع شد.
تا همینجا هم که جوابشو داده بود برای جان کافی بود.حداقل دیگه با اونم چت نمیکنه. با این فکر لبخندی زد و دوباره دراز کشید.
توی رویای با ییبو بودن بود که صفحه گوشیش خاموش روشن شد.
"مگه صبح مرخص نمیشی؟" چند بار پیام رو خوند تا ببینه درست میبینه یانه . ییبو انقدر پیگیرش بود که میدونست کی قراره مرخص بشه؟ حتی خودشم حواسش به این نبود.
با خوشحالی روی مبل پرید و جیغی زد که در به سرعت باز شد.
"ارباب جواان"
با خجالت به ارکان که با ترس و هول زده وارد اتاق شده بود نگاه کرد و با سر پایین از روی مبل پایین اومد
"حالم خوبه ارکان"
ارکان توی تاریکی اتاق هم میتونست چهره براق پسر رو ببینه پس فقط سرش رو به معنای فهمیدن تکون داد و از اتاق بیرون رفت.
شک نداشت که باز پای اون بچه بی تربیت وسط بود.
با لبخندی که کل صورتش رو پوشونده بود دوباره گوشیش رو برداشت" چرا چرا حواسم نبود ، میای عمارت؟"
با دیدن دوباره خاموش شدن نقطه ابی لبش رو با استرس توی دهنش کشید و منتظر موند.
یعنی میشد فردا ییبو رو ببینه؟
تا نزدیکای صبح به گوشی روشن مونده خیره بود.
اما مثل اینکه ییبو خیال جواب دادن نداشت.
نور خورشید کم کم داشت اتاق رو روشن میکرد که بالاخره خسته شد و روی دسته مبل خوابش برد.

YOU ARE READING
eikta
Romanceدخترجوونی که توی یکی از سفر هاش پسر ۷ ساله همسایه ارو میدزده و اونو به دنیای خودش میاره.... پسری که اون رو با میل همراهی میکنه و خانواده ای که هیچوقت خبری از اون بچه نمیگیرند....