p.7

32 7 13
                                    

"خودت از حرفات خجالت نمیکشی؟"
با ترس به سمت صدا برگشت و دستاش شل شد.
"س..سلام باب.."
"به من نگو بابا" لحن محکم مرد حرفش رو قطع کرد.
"هرچی فکر میکنم نمیدونم کجای تربیتت رو کم گذاشتم که انقدر خودخواه بار اومدی طوری که حتی به برادر خودت هم رحم نداری"
"مم... ممن می..ت..ترسم" ازترس به لکنت افتاده بود.
"از چی؟ از یه عمل ساده ای که خودتم میدونی کمترین خطری برات نداره؟ منو چی فرض کردی جان؟فکر کردی من اونقدر ادم احمقیم که این بازیات رو باور کنم؟ارههه؟"
به دنبال حرفش عصاش رو محکم به زمین کوبید که بوراک باترس از خواب بیدار شد و از جان فاصله گرفت.
"چیشده بابا؟"لحن ترسیده پسر باعث شد مرد، شرمنده به سمت پسر کوچیکترش بچرخه.
"هیچی جان بابا یه صحبت کوچیک بین من و داداشیه تو استراحت کن غنچه بابا بخواب قلب بابا"
جان بغضش رو قورت داد و از تخت فاصله گرفت.
"اروم دراز بکش پسرم پسر قوی من شیرمرد من" پتو رو با دستای خودش روی پسرکوچیکترش تنظیم کرد و با سر به ییبو اشاره کرد که از اتاق بیرون بره.
جان بیرون بره چرا که هوای اتاق با وجود اون مسموم بود.
جان چشم هاش رو با آرامش رو به پسری که هنوز مطمئن نبود بازو بسته کرد و با سر خمیده از اتاق خارج شد.
"بابایی داداشی ناراحت بود؟"
سلین قلبش فشرده شد از مهربونی پسرش.
"نه عمر بابا داداشی خستس کل امروز و مراقب تو گل پسر بود برای همین الان که بابا اومده پیش قندعسلش اونم رفت استراحت کنه" لحن محکم مرد جایی برای شک نمیذاشت.
"داداشی خیلی خوبه بابا...یی" خمیازه ای کشید و چشماش خمار شد‌.
" اره قلب بابا" پسر لبخندی زد و ندید دست های مشت شده مرد رو.
مرد دستی به سر یکی یدونش کشید.
"بخواب غنچه بابا تو به استراحت نیاز داری"
پلک های خسته پسر با این حرف روی هم رفت.
"دوست دارم بابایی"
مرد لبخند گرمی زد که پسر ندید.
جان چقدر بی رحم بود که این بچه ارو رقیب خودش میدید.
واقعا چی برای جان کم گذاشته بود که یهو تبدیل به همچین ادمی شده بود؟
جان اما بیرون اتاق به دیوار تکیه زده بود و گذاشته بود بغضش ازاد بشه.
فکر میکرد که چقدر پدرش بی گناه بود. هرچی که میگفت حق داشت جان خودش مسبب همه‌ی اتفاق هایی بود که داشت براش میوفتاد.
دستش رو روی دهنش گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشه.
اگه اون شب لعنتی واسه دیدن بازی بیرون نمیرفت اگه دیر وقت برنمیگشت
اگه یواشکی پشت سر اون راه نمیوفتاد
اگه فقط فراموش میکرد و کاراگاه بازی درنمیاورد، الان انقدر منفور نبود دیگه حضورش آزاردهنده نبود. دیگه پسر ناخلف خانواده نبود. دیگه فرد خودخواهی که بخاطر تنها وارث بودن تن به این کارها میداد نبود.
اگه این عملو انجام میداد الان اون به جای بوراک زیر ناز و نوازش های پدرش بود.
اخ که چقدر دلش برای لالایی ها و نوازش های پدرش تنگ شده بود. همونایی که هروقت بدخواب و بدعنق میشد سلین خان با دست و دلبازی دراختیارش میذاشت.
                                                                 *
"اخموی بابا چرا هنوز نخوابیده؟"
دستش رو برای بغل کردنش جلو برد که پسر خودش رو عقب کشید.
"فندق بابا قهره؟"
با تخسی سرش رو به یه سمت دیگه چرخوند.
"اخ اخ فندق تو با بابا قهرکنی بابا غصه میخوره که"
"بذار غصه بخوره "
دلش میرفت برای این شیرین بازیاش.
از روی صندلی بلند شد و جلوی پاش زانو زد.
"بابا غصه بخوره قلبش میگیره میوفته میمیره ها"
"باباهای بد باید بمیرن"
ابروهاش از این حجم بی رحمی بالا پرید.
"ای بدجنس بابا بمیره کی بشینه به غرغرای تو گوش بده؟"
تخس سرشو برگردوند و بلافاصله جواب داد.
"مامی،عمو ارکان، خواهر سلیمه، دجله، جیا،مامان جون،باباجون،عمو..."
توی یه لحظه انگشای کوچولوشو که جلوی صورتش گرفته بود و داشت میشمرد رو توی دست گرفت و کشیدش سمت خودش.
"ای وروجک بابارو انداختی سطل اشغال اره؟"
پسر وولی خورد و وقتی دید حریف باباش نمیشه همونجا دوباره دست به سینه اخم کرد‌.
"بابایی که جای لالایی خوندن واسه فندقش میره با بقیه حرف میزنه باید بره سطل اشغالی"
"چرا انقدر بدی اخه عمربابا؟"
با دست اخم های پسر رو از هم باز کرد و همونطور که توی بغلش بود به سمت اتاقش راه افتاد‌‌.
"بابایی جز فندق کیو داره مگه؟"
پسر دوباره اومد شروع به شمردن کنه که مرد باخنده جلوشو گرفت "منظورم اینه بین همه‌ی اینا فقط یدونه فندق داره" و اروم روی تخت خوابوندش.
"لالایی نخوندی برام"
"کارداشتم عزیز دلم فکر کردم تا حالا دیگه خوابیدی"
پتو رو روش مرتب کرد.
"انقدر دیاگو حرف زد نذاشت بخوابم"
مرد سرش رو با تاسف تکون داد و چراغ کنار تخت رو خاموش کرد.
"ای دیاگوی بد"
کنار تخت همه وجودش نشست و با عشق شروع به زمزمه لالایی که خودش از بچگیش یادش مونده بود کرد.
                                                                  *
با فکر به اون روزا حس دلتنگی زشتی توی وجودش پخش شد.
با حسرت سرش رو به در اتاق چسبوند تا به یاد بچگیش دوباره اون ارامش صدا رو بشنوه. باهمون لحن...باهمون عشق...
چند لحظه صبر کرد و با نشنیدن صدایی از پشت در ناامید خواست عقب بکشه که همون لحظه در باز شد.
با دیدن صورت مرد که اخم هاش با دیدن اون دوباره توی هم رفته بود سرش رو پایین انداخت و عقب رفت.
همزمان ترس و خجالت رو باهم حس میکرد. اما بیشتر از همه حس دلسوزی بود که نسبت به مردی که بزرگش کرده بود داشت. پدر مظلومش...
"بشین میخوام باهات حرف بزنم" و بادست به صندلی های گوشه راهرو اشاره کرد.
"چشم"
صبر کرد اول مرد بشینه و بعد خودش با فاصله روی صندلی توی خودش جمع شد‌.
"دلم نمیخواد چیزایی که از هرگوشه میشنوم رو باور کنم اما تو چاره ای برام نذاشتی" با افسوس آهی کشید.
"تو توی دستای من بزرگ نشدی جان اما خون من توی رگاته. هرچقدرم که خام باشی هرچقدر هم که پست و جاه طلب باشی نباید پا روی پیوندهای خونیت بذاری پسر" لب جان از این لقب ها لرزید اما خم به ابرو نیاورد.
"متاس..."
"نباش" لحن محکم مرد دوباره حرفش رو قطع کرد.
"ما خانیم پسر!! هفت پشتمون هم نسل در نسل خان بودند. اما این خان بودن بخاطر یه مشت کیسه پول و اون عمارتی که بعد از ۳خانواده به من ارث رسیده و خدم و حشمی که از وقتی به دنیا اومدی جلوت خم و راست میشدن نیست" نگاه جدیش رو به پسر کنارش داد‌.
"سرتو پایین ننداز" سرش ناخوداگاه بالا اومد و تو جاش تکونی خورد.
"از وقتی بچه بودم پشت به پشت پدرم کار کردم و درس خوندم که بچه هام یه روز سرشون پایین نباشه که اونا هم خانزاده به دنیا بیان که یوقت ریشه من فاسد از اب درنیااد" دستش که دور عصا بود لرزش خفیفی داشت.
"وقتی به دنیا اومدی از ترس سنگینی مسئولیتی که روی دوشم به خاطر تربیت تو بود ۳شبانه روز نخوابیدم. همش با خودم میگفتم اگه نتونم پدر خوبی باشم و تو یه خانزاده اصیل بار نیای چی؟ خودت که خوب میدونی یه خانزاده اصیل چجوریه مگه نه؟" نگاه تیره پدرش که سمتش چرخید با استرس سرش رو تکون داد. از ۷سالگی کلاس رفته بود که در اینده یه خان بشه مگه میشد نفهمه؟
"هر روز که بزرگتر میشدی دلم قرص تر میشد. اون نظم و تمرکزی که از همون بچگی همراهت بود. اون احترامی که هربار توی مهمونی ها از خودت نشون میدادی و همه با انگشت نشونت میدادن باعث میشد سینم رو با افتخار جلو بدم و بگم این پسر منه. این جان منه!! " یه نگاه به پسری که هیچ شباهتی به بچگیش نداشت انداخت و نفسش رو پر حسرت بیرون داد.
"وقتی بوراک به دنیا اومد و به تو بیشتر ازهمه وابسته شد تازه میتونستم راحت بخوابم‌.
"وقتی بوراک به دنیا اومد و به تو بیشتر ازهمه وابسته شد تازه میتونستم راحت بخوابم‌. اون تکیه گاهی که میخواستم باشی رو بودی و دلم بهت خوش بود" نگاهش تیره شد و دندوناش رو روی هم سایید.
"اما الان نیستی جااان" صدای کوبش عصاش به زمین جان رو از جاش پروند.
"بابا من بوراکو خیلی دوست دارم"
سر مرد به سرعت به سمتش چرخید.
"اما پولو بیشتر اره؟"
خودشم میدونست جان همچین آدمی نیست اما تا کی میخواست به این بچه بازی هاش ادامه بده؟
"ما از آینده خبر نداریم بابا" واقعا کی میدونست آینده قراره چه اتفاقی بیوفته؟
سر مرد با ناامیدی پایین رفت.
"چه بوراک بود چه نبود اخرش تو جانشین من بودی!!"
جان دست های عرق کردش رو به شلوارش کشید.
وقت جا زدن نبود! اون میتونست انجامش بده. اون مسئولیت داشت. اون بچه بی چشم و رویی نبود. این مرد عمرش رو پای بزرگ کردنش گذاشته بود.
"بابا من نمیتونم این عملو انجام بدم چون..چون..." نفس عمیقی کشید و یک نفس گفت.
"چون من میترسم بابا از رفتن توی اون اتاق لعنتی میترسم از برنگشتن میترسم من نمیتون.."
"خفهه شو" صدای بلند مرد توی راهروی ساکت پیچید.
"از جلو چشمم دور شو نمیخوام ببینمت" جان مثل پرنده‌ای که از قفس ازاد شده باشه نفسش رو بیرون داد و به سرعت از جاش بلند شد.
هنوز به پیچ راهرو نرسیده بود که صدای مرد سرجاش میخکوبش کرد.
دست هاش مشت شد و سرش رو پایین انداخت.
"اگه به پاکی مادرت ایمان نداشتم شک میکردم که تو پسرمی"
صدای دور شدن قدم های مرد رو میشنید. دست هاش رو دور پارچه‌ی شلوارش محکم تر کرد. جان بی احترامی رو یاد نگرفته بود. حاضر جوابی رو با بزرگترش بلد نبود. جان خودش میشکست اما کسی رو نمیشکست.
یه دستش رو روی قلبی که ضربانش تند شده بود گذاشت و آهسته خودش رو به گوشه دیوار رسوند.
با رسیدن به دیوار بی درنگ کنارش سقوط کرد. دستش رو روی قلبش ماساژ داد و نفس های بلند و کشدار کشید. نگاهش رو دور تا دور سالن خالی چرخوند و سعی کرد ذهنش رو آروم کنه. اون انتخاب شده بود. انتخاب شده ای که مسئولیت های زیادی داشت. اون باید خوبی هایی که درحقش شده بود رو جبران میکرد. باید پشت مرد می ایستاد تا شاهد سقوطش نباشه. اون کوهی میشد پشت مرد. همون طور که خود مرد میخواست اما چجوریش رو جان مشخص میکرد.
اون حتی دربرابر بوراکِ کوچولو و عزیزش هم مسئول بود. داداش کوچولوش خیلی ظریف تر از اونی بود که جای جان باشه. اون پسر شکننده تر و نازتر از کثیفی های دورو برش بود. زبونش رو با این حرف گاز گرفت. جان هیچ حقی برای گفتن این حرف به عزیزترین کساش نداشت. تهش خودش کثیف میشد نه فرشته های زندگیش.
انقدر این حرف ها مثل همیشه توی سرش پیچید تا ضربان قلبش به حالت اول برگشت.
نباید بیشتر از این اینجا مینشست. نباید زخم دل مرد رو باز میکرد و باعث اذیتش میشد. با هرسختی که بود از جاش بلند شد و توی پیچ راهرو خودش رو گم کرد.
اون طرف راهرو مردی با رفتن پسر روی ستون لیز خورد و روی زمین نشست‌ چقدر سخته دیدن پاره‌ی تنت توی این حال و نداشتن هیچ حق و قدرتی برای نزدیک شدن بهش. سرش رو محکم به ستون کوبید و قطره اشکش پایین افتاد. یکم دیگه تحمل کن جان دلم.
                                                            ........
چشماش رو از خستگی مالید و کش و قوسی به بدن خستش داد. از لای چشم یه نگاه به دورو برش انداخت که از شلوغی اتاق کلافه دوباره چشم هاشو بست. از ظهر که غذای نیم پز و بی مزه‌ی فیبی رو خورده بود تا الان خودش رو توی اتاق حبس کرده بود و به طرز عجیبی صدایی هم از اون دونفر بیرون نمیومد.
یه نگاه به پیام های جواب داده نشده اش که برای مندی فرستاده بود انداخت و بدعنق از جاش بلند شد.
سریع اتاق رو تاحدی که برای یه استراحت کوتاه جا داشته باشه مرتب کرد و برای سر زدن به اون دوتا بیرون رفت.
"مکسسسس" صداشو انداخت روی سرش و پله هارو دوتا یکی پایین رفت.
"هی فیب..." با رسیدن به پله‌ی اخر و دیدن وضع هال صدا توی گلوش خفه شد و سرجاش میخکوب شد.
همه وسایل خونه مثل تلوزیون، مبل، میزناهار خوری گوشه خونه، کتابخونه کوچیک تزئینیش، همه و همه دور تا دور هال چیده شده بودند و وسط تقریبا خالی بود. البته اگه اون دوتا جنازه ای که اون وسط غش کرده بودن رو نادیده میگرفت.
نفس حرصی کشید و با چشم دنبال کنسول بازیش گشت.
باخودش عهد بست اگه خطی روی کنسول عزیزش افتاده بود عین همون خطو روی صورت مکس پیاده کنه.
با احتیاط از وسط چیپس و پفک هایی که شرط میبست مال تولد ۶ماه پیشش بود رد شد و صورتش از کثیفی خونه توی هم رفت. خواست وارد اشپزخونه بشه که با حس خیسی و داغی که زیر پاش حس کرد با چندش نگاهش رو پایین داد.
با چیزی که دید چشم هاش از تعجب گرد شد و با شوک به سمت مکس که فقط یه شلوار پاش بود چرخید. یه نگاه کوتاه دیگه به جسم چندش کف اتاق انداخت و با تجزیه تحلیلی که توی کمتر از ۱دقیقه توی ذهنش اتفاق افتاد داد بلندی کشید "مکسسسسسسس" مکس چنان به سرعت از جاش بلند شد که ییبو شک نداشت چند تا از مهره های کمرش جابه جا شدند. اما فیبی خیلی ریلکس سرش رو بلند کرد و با دیدن ییبو به ادامه خوابش رسید.
"چیشده؟ کی اومده؟ حمله کردن؟ مندی اومد؟ فیوما به خدا کار من نبود این دختره بهم تجاوز کرد" 
ییبو پوکر داشت به دور سر چرخیدنش نگاه میکرد اما فیبی همونطور که خواب بود انگشت وسطش رو بالا اورد و زیرلب شات اپ الاغی گفت.
ییبو حرصی با پا چیزی که زیر پاش بود رو سمت مکس پرت کرد که جلوی پاش فرود اومد و باعث ساکت شدنش شد‌.
مکس نگاهش بین اون چیز چندش و ییبو چرخید و لبخند احمقانه ای زد‌.
"این چیه؟"
"از من میپرسی حیوون؟ چه گوهی خوردین اینجا؟"
مکس یکم از اون چیز چندش فاصله گرفت.
"اممم بازی کردیم"
ییبو با سوءظن اخمی کرد.
" چه بازی؟"
مکس یه نگاه به فیبی به ظاهر خواب انداخت و لباشو توی دهنش جمع کرد.
"امم جیش بازی"
"چییی؟" داد ییبو باعث شد فیبی به خواب عمیق تری بره و مکس با ترس دو قدم عقب تر رفت.
" امم چیزه میدونی این یه بازی برای دوره چوسانه"
ییبو با چندش به پای خیس شدش نگاه کرد.
" چوسانه عنه؟ تو خونه من شاشیدی حیوونن؟؟؟"
مکس یهو پوکر شد." معلومه که نه چرا این فکرو کردی در مورد من؟"
"چون خیسه و بو شاش میدههه"
مکس با دیدن نگرفتن حقش برای احتیاط دوقدم دیگه هم عقب رفت و رگباری شروع به توضیح کرد.
" امم فیبی گفت برای هم جوک تعریف کنیم هر کی دیر تر شاشش بگیره امشب روی تخت میخوابه"
"واسه یه تخت شاشیدی وسط خونه من؟"
با نگاه قانع نشده‌ی ییبو دستاش رو توی هم پیچید و سرشو کج کرد.
"خب امم گفت با یه همراه"
ییبو یه نگاه به فیبی که با لبخند کش اومده ای همچنان توی خواب بود انداخت و با دست به مکس اشاره کرد که ساکت باشه.
با احتیاط و همونطور که پای به کثافط کشیدش رو بالا نگه داشته بود به دختر نزدیک شد.
فیبی راضی از شیطنتایی که با مکس کرده بود و تونسته بود چندساعت بیشتر توی خونه نگهش داره توی حال خودش بود که با حس بوی تندی که زیر دماغش پیچید سرش رو بالا اورد.
به محض بالا اوردن سرش پای خیس ییبو بود که صاف وسط صورتش فرود اومد و همین شروع جیغ و دادها و دعوای فیزیکی بین اون ۳نفر بود.
بعد از نیم ساعت همچنان توی هم گره خورده بودن به طوریکه دست فیبی تا ارنج توی دهن ییبو بود و گوش ییبو توی دستای فیبی این وسط نقطه اشتراکشون پاهاشون بود که جفتش روی کمر مکس پهن شده‌ی کف اتاق بود.
"ول کن تا ول کنم"
"دفعه پیشم همینو گفتی عمراا"
مکس ناله ای کرد که صدای فیبی بااعتراض بلند شد " دهنتو ببند هربار بازش میکنی بوی شاشت پخش میشه"
ییبو با دیدن اون چیز کصافط توی دهن مکس عوقی زد که باعث شد فیبی با عجله دستش رو عقب بکشه و خودشو روی پسر بندازه.
ییبو که شوکه شده بود روی زمین افتاد و با پا سعی میکرد فیبی رو که عین چسب بهش چسبیده بود رو عقب بکشونه.
مکس از دعوای اون دوتا سواستفاده کرد و خواست خودش رو از دست اون دوتا روانی نجات بده که صدای زنگ هرسه تاشون رو سر جا میخکوب کرد.
فیبی با عجله از روی ییبو بلند شو و اسلحه اش رو از پشت کمرش بیرون کشید. دستش رو به معنای سکوت روی بینیش گذاشت و با احتیاط به سمت در راه افتاد. از چشمی در بیرونو نگاه کرد و با دیدن شخص پشت در با حیرت سمت ییبو چرخید.
ییبو اما خون تو رگ هاش خشک شده بود. این حرکت ها و احتیاط فیبی فقط یه دلیل داشت.
مندی!!!

eiktaWhere stories live. Discover now