p.8

33 8 5
                                    

فیبی نگاه نامطمئنی به ییبو انداخت و ناراضی درو باز کرد.
"هی پسر تویی؟"
لحنش چندان خوشایند نبود.
جان با دیدن فیبی سرجاش لرزید. انتظار داشت مندی رو ببینه.
"اوه سلام خانم فی" فیبی از لفظ خانم خندش گرفت.
"کیه" صدای قدم های ییبو بلند شد.
فیبی شاهد بود پسر چطور از شنیدن صدای ییبو لرزید.
یه نگاه از سرتا پا بهش انداخت و خودش رو از جلوی در کنار کشید. حالا ییبو هم میتونست از لای در پسر مضطرب رو ببینه.
" با ییبو کار داری بچه؟"
جان سرش رو بیشتر پایین انداخت و با استرس لبش رو گزید‌.
حالا میفهمید چه اشتباهی کرده.
" راستش من..."
ییبو با حرص از جاش بلند شد و به سمت پسر راه افتاد که حرف توی دهن پسر خشک شد.
" اینجا چیکار میکنی؟"
فیبی با تشر به ییبو نگاه کرد و با دست پسر رو داخل کشید. " هی بچه بیا تو"
جان شوکه به ییبو که دست به سینه جلوش وایستاده بود نگاه کرد.
"سلام بو" پوزخند ییبو خار شد تو چشمش.
"بو؟ ببینم مستی بچه؟" بادست یه ضربه کوچیک به سرش زد.
فیبی نامحسوس نگاهی به کوچه خالی انداخت و درو قفل کرد.
"من مکسو میبرم بشورم شما راحت باشید" سوت زنان دور شد و نگاه حرصی ییبورو نادیده گرفت.
چشمای جان روی پسری که تازه نگاهش بهش افتاده بود و داشت به وسیله فیبی روی زمین کشیده میشد قفل شد.
اینجا چه خبر بود؟
"هی بچه نشنیدی چی گفتم؟" لحن ارومش جان رو شیر کرد.
" باتو کار نداشنم که اومده بودم خانم مندی رو ببینم"
ابروهای ییبو بالا پرید.
" تو با اون چیکار داری؟"
"تو که برات مهم نیست چرا باید بهت بگم ؟" حتی نفهمید چرا بغض کرد.
ییبو یه قدم دیگه بهش نزدیک شد.
" معلومه که تو برام مهم نیستی بچه" دستش رو روی شونه جان گذاشت و فشار خفیفی داد.
"اما فکرنکن با این مظلوم نمایی ها اون دلش به رحم میاد. بعدم گوش منو میپیچونه منم عین یه پسر خوب برمیگردم پیش تو"
جان همه اینارو میدونست. همون روزی که ییبو باهاش توی بار اون رفتارو کرد و مندی فقط نگاهش کرد فهمید اون دختر قرار نیست برای کسی دل بسوزونه. اون دختر اهل معامله بود وجان هم برای معامله اومده بود. اون برای عزیزتریناش هرکاری میکرد گذشتن از خودش که کمترین چیز بود.
جان خیلی وقت بود که خودش رو نداشت.
" انقدر با من بد نباش" جوری مظلوم بود که هرکسی با دیدنش دلش به رحم میومد.
ییبو اما با کلافگی ازش رو برگردوند.
"باز نزن زیر گریه جان امشب اصلا حوصلتو ندارم" سر دردناکش رو گرفت و روی کاناپه نشست‌‌.
"چرا؟ هی بوو" جان ادم بود؟غرور داشت؟ اصلا میفهمید؟ ییبو پسش میزد و اون درگیر دلیل ناراحتیاش بود.
"چرا انقدر اویزونی اخه تو؟" جان چسبیده بهش نشست.
"اویزون توعم" صداش تودماغی بود.
" اره اون من بودم غش کردم دوروز تو بیمارستان بستری بودم"
" زدم که درد بگیره"
یه نگاه به اشپزخونه انداخت و با یاداوری چند دقه قبل عوقی زد.
"چیشد؟" جان با تعجب نگاهش میکرد.
"هیچی تو برو عقب فعلا سمت اشپزخونه نیا" انقدر لحنش جدی بود که جان ناخوداگاه چند قدم عقب رفت.
"فیبییی هوویی مکس"
با بلند نشدن صدایی ازشون خودش دست به کار شد و شروع به تمیز کاری گندکاری مکس شد.
البته که این وسط جانم ساکت ننشسته بود و دودقه یه بار دستور میداد.
" هی اونجا هنوز خیسه تمیزش کن" ییبو با حرص جایی که جان برای بار دهم داشت نشون میداد رو پاک کرد.
"خسته نباشییی" صدای خنده بلند جان توی خونه پیچیده بود.
" ببند توله"
وارد اشپزخونه شد و شروع به سرهم کردن شام شد. این وسط هرازگاهی گوشیش رو هم چک میکرد که حرص جان رو حسابی در اورده بود.
" منتظر پیام کی که هی اون بیصاحابو چک میکنی؟"
" به توچه ، باز من یه خط نریدم بهت تو واسه من دور برداشتی؟" زبونش تلخ بود.
لفظ جوجرو از خودش یاد گرفته.
"اره همه که مثل تو اویزون نیستن " سرکه ارو برداشت و ماهی زیردستش رو حسابی مزه دار کرد.
"من ماهی نمیخورم" ییبو بی اهمیت ماهی رو توی فر گذاشت.
ابروشو بالا انداخت و به پسر زل زد.
"دروغ نگو تو هروقت من میام اینجا واسه خودت ماهی درست میکنی تا منو اذیت کنی"
"کی گفته غذایی هست؟" جان با حرص پاشو به زمین کوبید.
"ییبو گشنمهه اذیتم نکنن"
جان باز بی توجه شروع به گشتن کابینتا کرد.
"هی بچه نگرد نیست"
جان اما با اطمینان دونه دونه کشوهارو چک میکرد.
" واسه همین گفتی برم برات شیر بیارم؟ که قایمش کنی؟" ییبو با خنده صورتش رو برگردوند.
" تو ماشین لباسشویی رو چرا داری نگاه میکنی احمق؟" جان تا کمر توش خم شد و با خالی بودنش حق به جانب سمت یییو چرخید.
"دفعه پیش توی جاکفشی گذاشته بودیش"
ییبو شونه ای بالا انداخت. " من که بعید میدونم غذایی باشه ولی اگه بگی واسه چی اومدی اینجا شاید بتونم تو گشتن کمکت کنم" و خیلی ریلکس سمت فر چرخید.
"اومم چه شامی شده" دوباره صداش رو انداخت روی سرش و مکس و فیبی رو صدا زد.
ییبو بیخیال پشت میز نشست .بوی ماهی حال جان رو بهم میزد برای همین از میز فاصله گرفت و دست به سینه به ییبو زل زد.
"چه غلطا زبون دراز شدی بچه" جان اومد جوابش رو بده که همون لحظه مکس با صورت قرمز پایین اومد.
ییبو با دیدنش ابروهاش بالا پرید "باز چه گندی زدین تو خونه من؟"
فیبی پشت سرش وارد شد و خیلی ریلکس شروع به توضیح کرد." چک بازی کردیم" ییبو سری از تاسف تکون داد و مشغول خوردن شد.
نگاه فیبی روی جانی که اخم کرده به دور از میز واستاده بود افتاد." هی بچه تو چرا نمیای غذا بخوریم؟" حواس مکسم بااین حرف به جان جمع شد. "راس میگه بیا نگران نباش اونقدراهم دست پختش بد نیست" اومد به جوک بی مزه خودش بخنده که با تیر کشیدن صورتش بیخیال شد.
"ولش کن اون گشنش نیست" ییبو ریلکس گفت و لقمه دیگه ای برای خودش گرفت.
جان با این حرف بغ کرده از اشپزخونه بیرون رفت‌.
ییبو شونه ای بالا انداخت." اینجا مگه هتله هرکی هروقت اومد من بشینم عین پیشخدمت بهش سرویس بدم؟همینکه الانم پرتش نمیکنم بیرون خیلی لطف کردم بهش" فیبی به ییبو حق میداد میدونست الان توی چه حالیه اما به روی خودش نمیاره. تا همینجاشم که چیزی ازش نپرسیده بود میدونست بخاطر ترسیه که از شنیدن جواب داره.
"هووم؟"
"غذام کو؟"
" من شبیه خدمتکار خونتم؟" جان میخواست سرش رو به دیوار بکوبه.
"اصلا جهنم بهتم نمیگم " زبونی در اورد که چشم های فیبی با تعجب روش قفل شد.
"عاشقتممم" محکم گونش رو بوسید و قبل از اینکه یییو دوباره زهری بزنه از اشپزخونه بیرون رفت.
زن با لوندی پاشو روی پا انداخت و به مرد روبروش خیره شد.
"چقدر خوبه که جذابیت پسرمون به تو رفته" مرد با یاداوری دردونه اش با هیجان خندید که به سکسه افتاد‌.
"او...ن خ..ی خیلی شی...ری..نه"
زن لبخندی به مردش زد و جرعه دیگه ای از نوشیدنیش رو سرکشید.
"چ..چیش شب...شبیهمه؟" زن ذوق میکرد از معصومیت مرد روبروش.
"همه چیش" دستش رو روی گونه تبدار مرد گذاشت و لبخند عمیقی زد‌.
"حتی وقتی میخواد بامن حرف بزنه بهم نمیگه مامان میگه بانو"
" عین جوونیای خودت وقتی از یه چی خوشت میومد انقدر ازش میگفتی که حال همرو بهم میزدی"
مرد یهو خودش رو عقب کشید‌.
" اون از من ..حا...لش بهم میخوره؟"
زن با دلجویی جلو رفت" نه عزیزم معلومه که نه اون پسرته تازه خیلی هم عاشقته مگه میشه از تو بدش بیاد؟" دستش رو برای در اغوش گرفتنش جلو برد که مرد با خشم از جاش بلند شد.
"ب..بخاطر تو عوضی او.. اون از من بدش میاد من میدونم" با سردرگمی دور خودش چرخید.
"پ..پسر من...جا..ن من اگ...اگه یه روز بفهمه از من متنفر میشه دیگه براش اون قه..قهرمانش نیستم اگه از من بدش بیاد من چی...چیکار کنم بدون اون چجوری زندگی کنم" موهای سرش رو گرفته بود و میکشید.
زن با ترس از این حال مرد بلند شد که به سمتش بره اما مرد یهو با خشم به سمتش اومد و گلوش رو توی دست گرفت" همش تقصیر توعه توی عوضی باعث همه اینا شدی باعث شدی هم انا رو از دست بدم هم بهترین دوستمو و الان هم پسرمو توی شیطان صفت باعثش شدی "
زن با وحشت سعی داشت دست مرد رو دور کنه " چی..چیکار میکنی" یقه اش رو گرفت و سعی کرد از خودش دورش کنه.
ولم کن تو مستی نمیفه...می چیکار..."
"سر هوس بازی های تو زندگی هر چهارتامون به باد رفتتت" اشک توی چشم های مرد حلقه زده بود‌.
"انای عزیزم رو تو فراری دادی" با یاد اون دختر شیرین و معصوم داغ دلش تازه شد.
"خودم میکشمت خائن عوضییی" فشار دست هاش رو بیشتر کرد. زن صورتش از کمبود اکسیژن قرمز شده بود.
"اگه تو بمیری حداقل پسرم با ارامش زندگی میکنه" چشم های زن خیس شده بود و سعی داشت با دست مرد رو دور کنه.
"و..ولم کن" دست هاش از یقه مرد کم کم شل میشد.اما مرد توی حال خودش نبود‌. توی ذهنش فقط چهره انا و پسر معصومش میچرخید و هیچ چیز دیگه ای رو نمیفهمید.
"تو پست ترین ادم توی زندگی ما بودی"
دست های زن از یقه مرد پایین افتاد و چشم هاش بسته شد.
مرد با هیجان لبخندی زد که با صدایی که شنید وحشت زده به خودش اومد.
سرش رو برگردوند و بادیدن پسربچه ای که ترسیده داشت نگاهش میکرد دست هاش از دور گردن زن باز شد. زن با وحشت خودش رو عقب کشید و تند تند نفس کشید. دستش رو روی گردنش گذاشت و پسری که با گریه به سمتش دویید رو توی آغوش گرفت‌.
"هیی..ش اروم مامانم اروم پسرم چیزی نیست"
هق هق بلند پسر نفسی برای مرد نذاشت.
تلو تلو کنان خودش رو عقب کشید و یه لحظه همه جا سیاه شد. نفس تموم شد. قلبش نزد. سرش رو برگردوند تا اخرین چیزی که میبینه تصویر عزیزترینش باشه اما سیاهی همه جارو پر کرده بود.
هق هق پسر با افتادن مرد به جیغ بلندی تبدیل شد و خودش رو توی آغوش زن مچاله کرد‌.
*
دسته گل رو با احترام روی سنگ قبر گذاشت و به متن ترکی روی سنگ چشم دوخت.
"neden hatırlamadığın? arkadaşı unutmuyorsun?" aya baktım ve dedim ki " parlamadığın zaman gökyüzü seni
ماه به من گفت "چرا دوستی که به یاد تو نیست را فراموش نمیکنی؟" به ماه نگاه کردم و گفتم "مگر در زمان هایی که تو نمیدرخشیدی اسمان تورا فراموش کرد؟"
"کاش فراموشم میکردی. اینطوری برای هممون بهتر بود" . با اینکه سال ها گذشته بود اما کینش نسبت به این زن تمومی نداشت‌‌.
اما نمیتونست اشفتگی هاش رو هم خودش تنهایی به دوش بکشه. توی این دنیا فقط اون بود که باید میشنید و میفهمید چه به سر زندگی هاشون اورده.
با اخم به اسمش خیره شد.
" نیستی ببینی پسرت چطور بار گناه های دوتامون رو داره به دوش میکشه نیستی ببینی چطور داره خم میشه زیر این بار و خم به ابرو نمیاره"
مثل همیشه با زنی که حتی بعد مرگش هم سنگ قبر ، زندگی اشرافیش رو نشون میداد گلایه کرد و بعد با دلتنگی به سمت پایین ترین قسمت ارامگاه راه افتاد.
با رسیدن بهش بی درنگ خم شد و سنگ قبر رو با اشتیاق و دلتنگی بوسید. چشم هاش خیس شد.
با لبخند به سنگ قبر کهنه ای که نوشته هاش پاک شده بود نگاه کرد.
لازم به نوشته ها نبود متن این قبر رو از حفظ بود.
Hayatta asla dört şeyi kırma
Güven
İlişki
Kalp
.Ses çıkamıyorlar ama acı verici
در زندگی چهار چیز را نشکنید.
اعتماد
رابطه
قلب
یاد روزی افتاد که ۴ تایی نشستن متن های سنگ قبرشون رو انتخاب کردن.اون روزا چقدر همه چی یه جور دیگه بود.
" از اون بالا هواش رو داشته باش انای من" دستش رو روی گلوش گذاشت بلکه کم بشه فشار این بغض. "هواشو داشته باش یوقت نشکنه پسرم"
"تو براش حامی باش چون پدرش زیادی بی عرضه است" گفت و بغض ازاد شد‌.
صدای هق هق های مردونه ای سکوت نه چندان خوشایند اونجارو به آنی شکست.

eiktaWhere stories live. Discover now