p.3

35 10 2
                                    

با استرس توی راهروی بیمارستان قدم میزد .
پسر عزیزش روی تخت افتاده بود و از دست اون هیچ کاری برنمیومد.
کم کم چشماش از خستگی دیوار های سفید رو زرد رنگ میدید .دستش رو دور عصا محکم تر کرد و وزن سنگینش رو روی عصا انداخت.
یکی یدونش هنوز خیلی کوچیک بود.
پسر قشنگش تازه میخواست برای دانشگاه مورد علاقش ورودی بده.
هنرمند کوچکش برای توی بیمارستان بودن زیادی ظریف بود. هیکل لاغرش لای ملحفه های چروک شده بیمارستان درحال گم شدن بود .
صورتش هرروز لاغر تر از دیروز میشد. وقتایی که توی خونه بود همیشه به شب نرسیده یخچال خالی میشد و غر غر کردناش سر غذا کل عمارت رو پر میکرد حالا چطوری اینجا خوابیده بود و از صبح تا شب فقط با یه سرم سر میکرد؟ پسرکش دیگه گشنش نبود؟
چرا نمیذاشتن براش پیده های خوشمزه ای که دوست داشت رو بیارن؟ حتما تا بوش به دماغش میرسید از جاش بلند میشد پسرش زیادی شکمو بود و عاشق پیده هایی که دجله هرروز با عشق براش درست میکرد و توی کوله مدرسش میذاشت.
شیشه عمرش جلوی چشماش داشت ترک میخورد.چطور تونسته بود تا الان سرپا باشه؟
ناگهان دستی روی شونش نشست‌.
"قربان"
سرش رو با خستگی چرخوند. صورت رنگ پریده محافظ وفادارش خبر از اتفاقات خوبی نمیداد.
"بگو"
مرد سرش رو پایین انداخت انگار از بیان کردنش مطمئن نبود.
"مربوط به جانه؟"
سر مرد پایین تر رفت.
دندون هاش رو روی سایید و عصای توی دستش رو محکم تر فشرد.
دعا میکرد کاش جای عصا سر اون بچه خیره سر توی دستش بود و انقدر فشار میداد تا بلکه عقلش سر جاش بیاد.
"باز از عمارت فرار کرده؟"
مرد با ترس از واکنش شخص روبروش سرش رو کمی بالا گرفت " نه قربان راستش.... راستش ایشون الان توی بیمارستان هستن "
چشمای خسته مرد با خوشحالی درخشید و با قدرت از جاش بلند شد. پس جان سر عقل اومده بود!!
کامل رو به مرد چرخید و با خوشحالی وغافل از صورت شرمنده مرد شروع به حرف زدن کرد.
"جدا؟ کجاست؟ برو سریع بیارش .خودش با پای خودش اومده دیگه اره؟" خان تند تند سوال میپرسید و سر مرد هر لحظه پایین تر میرفت.
ناراضی از امید واهی که دوست دوران بچگیش داشت به حرف اومد
" راستش قربان ایشون حالشون بد شده برای همین اوردنشون بیمارستان . اینطور که مشخصه ضعف زیادی که داشتند باعث از هوش رفتنشون شده الانم تحت مراقبت های ویژه هستند "
مرد به آنی گر گرفت
" اون پسره احمق با اینکارا میخواد منو حرص بده؟؟ میخواد گند بزنه به ابروی من؟؟؟ چه غلطی کرده که الان اینجوری از حال رفته؟ حتما باز رفته تو اون خراب شده ارهه؟؟ "
سر پایین مرد همه چیز رو نشون میداد.
" برو اون هرزه ارو هرچه سریعتر سرپا کن طاقت یه بی ابرویی دیگه ارو ندارم"
مرد چشمی گفت و به طرف اتاق پسر بزرگ خانواده پا تند کرد . مرد رفت و ندید چطور سلین خان بزرگ روی صندلی افتاد و یه تار موی سفید به موهای سفید قبلیش اضافه شد. جان داشت این مرد رو ذره ذره میکشت و خودش هم کاملا باخبر بود.
اگه جان فقط کمی سر به راه تر بود این اتفاق ها میوفتاد؟ یه برادر روی تخت یه اتاق درحال جون داد نبود و اون یکی از شدت بی مهری پدر با سر به کشتارگاه خودش نمیرفت.
این وسط یه پدر مونده بود که مجبور بود برای جون پسر کوچیکش پا بذاره روی احساسات پدرانه ای که به فرزند بزرگش داشت.
این فکر ها لحظه به لحظه مغز سلین رو به حال خودش نمیذاشت و مثل کرم توی سرش میچرخید.
.......
*
"هی بچه پاشو قهر نکن"
"نمیخواام" صداش از زیر پتو واضح به گوش نمیرسید.
"اخه تو هرروز یه شکلی من چجوری تغیراتو تشخیص بدم اخه؟"
زیر پتو جمع تر شد. گاهی دلش میرفت واسه این لوس بازیا.
"هی هی پاشو ببینم "با لجبازی پتو رو از روی سرش کشید و بچه بغ کرده ارو از زیرش در اورد.
"نگا چیکار کردی باخودت کل صورتت قرمز شده"
"تو ادم بدی هستی دیگه دوست ندارم"
خنده ییبو اتاقو پر کرد.
" فقط چون نفهمیدم موهاتو دو درجه روشن تر کردی؟" دست انداخت موهای بالا رفته پسر رو درست کرد " اخ چقدرم فرق کردی اصلا انگار یکی دیگه شدی " دست ییبو رو با شدت پس زد " ببیننن حتی الانم نمیفهمی موهامو روشن نکردم تیره کردممم "
دست به سینه پشتشو به ییبو کرد.
"اصلا تو که برات مهم نیست فقط اون دختره‌ی جیغ جیغو برات مهمه اییی چقدرم زشته مثل گداهاهم لباس میپوشه" ییبو فقط میتونست به این اداهاش بخنده.
" من نفهمیدم تو اخرش مشکلت با فیوماست یا رنگ عتیقه موهات؟"
" رنگ موهای خودت عتیقه است"
" باشه عزیزم اصلا رنگ موهای من عتیقه است فقط رنگ موهای تو خوشگله اصلا خوشگل تر از تو هم مگه داریم ؟حالا میای بریم؟"

eiktaWhere stories live. Discover now