سرگیجه ی مزخرفش لحظه به لحظه داشت بدتر میشد و فشاری که داشت بهش میومد بیشتر : سوبین فقط باید بری توی اتاقت .... اونجا همه چی درست میشه .
پاهای لرزونش یکی بعد از اون یکی جلو میرفتن و به در نزدیک میشد ... داخل خونه که شد نگاه خدمه به سمتش برمیگشت و با هم پچ پچ میکردن ... اون خنده های احمقانه و نگاه های پر از شهوت شون حال سوبین رو بدتر میکرد : چرا اینجا جمع شدین برین سراغ کاراتون .
یکی از خدمه به سمت منشی جین رفت و توی گوشش چیزی گفت ، دست سوبین روی دستگیره ی اتاقش نشست که صدای خنده ی مضحک مرد رو شنید : واقعا ... پس باید به خانم بگم .
سوبین وارد اتاقش شد و در رو بست ،اشکاش بی اختیار از خودش روی صورتش میریختن ... درد داشت ، خیلی درد داشت ... کیفش رو کنار گذاشت و لباس مدرسه اش رو در آورد ، نمیدونست باید چیکار کنه ... هیچی از دوران هیت نمیدونست ، دارویی که کای گفته بود چی بود ...یک جور مسکن بود ... حتما مسکن بود ... مسکنی که این درد عذاب آور رو کم کنه .
داشت شلوارش رو در میاورد که در اتاق باز شد ، سوبین سریع شلوارش رو بالا کشید و دستاشو جلوی عضو برآمده اش گرفت .
مادرش با نگاهی پیروزمندانه و لبخندی پر از تمسخر جلوی در ایستاده بود ،پشت سرش منشی جین و خدمه ای که بازم داشتن با خنده پچ پچ میکردن : اماه...
هانی جلو اومد و در اتاق رو بست : نمیدونی چقدر منتظر این اتفاق بودم اینکه وارد هیت بشی و من عذاب کشیدنت رو نگاه کنم .
قطره های اشک سوبین روی صورتش ریخت : ازم متنفری اشکالی نداره اماه... اما من هنوزم پسرتم...
هانی داد زد : تو فقط یک تیکه اشغالی که نمیتونم ازش خلاص بشم ...منشی جین اون طناب ها رو بیار .
در اتاق باز شد و مرد با طنابهایی که توی دستش بود داخل اتاق شد ، سوبین عقب عقب رفت : حتی پست ترین موجودات هم با بچه هاشون همچین کاری نمیکنن .
هانی شنید حرف آروم پسر رو ، خشمش به اوج رسید این امگای بی ارزش الان اونو پست دونسته بود .
سر سوبین پایین بود که صدای زوزه ی خشمگین مادرش رو شنید ، سرش بالا اومد که از ترس خشکش زد ، هیچ وقت گرگ وجود مادرش رو ندیده بود ، بر خلاف ظاهر ظریف مادرش گرگ وجودش به شدت قوی و بزرگ بود ، رنگش ترکیبی از سفید ، قهوه ای و خاکستری بود .... ترکیب رنگی از سه گرگ قدرتمند ، باهوش و سیاستمدار .
هانی به سمت سوبین حمله کرد ، پنجه هاش رو روی بدن پسر میکشید و به اطراف پرتش میکرد ... پسرک هیچی نمیفهمید جز دردی عمیق که به جونش میوفتاد.زخمای زیادی بدن سوبین رو پر کرده بود ، زخمی بد شکل روی گونه ی اش افتاده بود و دستاش محکم به تخت بسته شده بود .
هانی روی صندلی نشسته بود و به بلایی که سر پسر آورده بود و عذابی که میکشید نگاه میکرد .
سوبین دستاشو به طنابی که دستاشو محکم بهم جفت کرده بود گرفته بود و سعی میکرد با فشار دادن به اون صداش رو خفه کنه .
از شدت دردی که میکشید چشماش بسته بودن و عرق به تنش نشسته بود و ناله هاش گاهی بلند میشدن .
هر ناله سوبین لبخند یا خنده میاورد روی لب هانی و به شدت داشت لذت میبرد : حالا که هیتت شروع شده هر ماه کلی میتونم لذت ببرم و این میشه یک جشن اساسی .
پسرک به زحمت کمی لای چشماش رو باز کرد : خواهش میکنم... بازم کنین ... این خیلی درد داره ... لطفا اماه ، هر طوری میخوایین تنبیه ام کنین .
هانی بلند شد و آروم به سمت پسرش اومد دستشو روی زخم گونه اش کشید : میدونی هیچ تنبیهی لذت دیدن این وضعیت تو رو نداره.
تقه ای به در خورد و منشی جین داخل شد : خانم ، سوک هون شی اومدن.
هانی از سوبین دور شد و از اتاق بیرون اومد ، سوک هون با چشمایی که میلرزید و عصبانیتش رو نشون میداد ایستاده بود ، هانی در رو بست : اینجا چیکار میکنی ، مگه نگفتم بری فرودگاه که زودتر برسی ججو.
دست سوک هون بی اراده مشت شد : اومده بودم که یکم لباس بردارم ... اماه میشه بهم بگین این کاری که دارین میکنین یعنی چی ... سوبین باید دارو مصرف کنه .
هانی از پسرش رو گرفت : سوک هون اگه میخوای شرایط رو بدتر نکنی براش زودتر برو فرودگاه .
سوک هون از بین دندونای بهم فشرده اش گفت : شرایط بدتر یعنی چی اماه.... سوبین داره درد میکشه ، یا باید دارو مصرف کنه یا باید کمکش کرد تا نیازش برطرف بشه .
هانی نیشخندی زد و خودشو کمی جلو کشید : شرایط بدتر یعنی اینکه به خدمه اجازه بدم وارد اتاقش بشن ... حالا میخوای این اتفاق بیوفته.
تن سوک هون لرزید از تصور همچین چیزی ، پاهاش کمی عقب رفت : اماه شما واقعا ....
هانی میون حرفش پرید : اره میتونم همچین کاری رو انجام بدم ،کلی هم لذت میبرم ...منشی جین چند تا از خدمه رو ...
سوک هون سریع دست مادرش رو گرفت : میرم اماه.... متاسفم اشتباه کردم ... لطفا کاری نکنین ... دارم میرم .
سریع به سمت پلها رفت و از جلوی چشمای هانی دور شد : در اتاق این امگا رو قفل کن و هیچی بهش ندین .
YOU ARE READING
دوران سرکشی
Werewolfکاپل : یونبین ، بومکای ، تهیون ژانر : امگاورس کامل شده سوبین به اطراف نگاه کن ، امگاها ترسیده با مردمک های لرزون به کسایی نگاه میکردن که مثل گرگ های گرسنه برای دریدن شون چشم دوخته بودن به اونا : زود باش امگا گرگت رو نشون بده . نیشخندی روی لب سوبین...