خدمتکار با سینی شام سوبین داشت به سمت پلها میرفت که صدای هانی مانع شد از ادامه دادن : خودم میبرم .
سینی رو گرفت و از پلها بالا رفت : خانم این روزا خیلی عجیب شده .
هانی در اتاق رو باز کرد و داخل شد ، سوبین پشت پنجره ایستاده بود : معلومه حالت خیلی بهتر شده .
پسر برگشت به سمت مادرش : اماه مغزم داره منفجر میشه .
هانی سینی رو روی تخت گذاشت و به پسر پریشونش چشم دوخت : چرا برای یک بار به حتی اینکه از مغزت کمک بخوای نمیذاری قلبت تصمیم بگیره .
چشمای سوبین کمی گرد شدن : قلبم ....
هانی روی مبل نشست و پاش رو روی پاش انداخت : اره قلبت .... آدما وقتی نمیتونن یک تصمیم منطقی بگیرن اجازه میدن قلب شون این کار رو انجام بده .... به نظر من که بد نیست گاهی از این اشتباه ها کرد .... وقتی یونجون بهت آرامش داد حالت چطوری بود بهش فکر کن و تصمیم بگیر .
دهن سوبین باز موند ، مادرش دیده بود که یونجون براش چیکار کرده : اماه....
هانی به سینی غذا اشاره کرد : اون قیافه رو به خودت نگیر .... خجالت هم نکش بیا غذاتو بخور که باید فردا بری دانشگاه.
گونه های سوبین سرخ شدن از خجالت و سرش تا جایی که میتونست پایین افتاد : همین الان گفتم خجالت نکش .
پسر جوان روی تخت نشست که هانی سینی رو به سمتش هول داد : یونجون مرد خوبیه .... این طوری هم که ازش دیدم خیلی دوستت داره .... اینکه تو بوش رو شنیدی یعنی روت تاثیر گذاشته به این موضوع فکر کن .... تو یک امگای چشم طلایی هستی چندین آلفا داری که همه هم تو رو سهم خودشون میدونن.... اگه یونجون رو انتخاب کنی اون نمیذاره انگشت کسی به غیر از خودش بهت بخوره و میدونم اون قدر برات احترام قائل هست که تا خودت نخوای بهت دست بزنه .... نمیخوام مجبورت کنم که باهاش ازدواج کنی دارم راهی رو بهت نشون میدم که امنیتت رو خیلی بیشتر از بودنت توی خونه تضمین میکنه .... من نمیتونم بگم دوستت دارم حتی اگه داشته باشم .... اما یونجون اینو بارها و بارها بهت میگه .... نمیگم برادرات نگرانت نیستن ، یا من نمیتونم امنیتت رو تضمین کنم دارم میگم یونجون از همه ی وجودش ازت مراقبت میکنه .
سر سوبین آروم بالا اومد : اگه اذیتم کرد چی .... اگه همه ی این رفتاراش فقط برای این باشه که گولم بزنه چی .... اگه وقتی باهاش رفتم منو زندانی کرد و باهام مثل بقیه رفتار کرد چی .... اون موقع چیکار کنم اماه ....
هانی خوب میتونست ببینه نگرانی بیش از اندازه ی پسرش رو : اون موقع من میام و برت میگردونم خونه و یک درس حسابی به یونجون میدم و دیگه اجازه نمیدم حتی یک آلفا بهت نزدیک بشه .
لبخندی که قشنگ ترین لبخند عمر پسر بود روی لباش نشست ، قلب سوبین چنان گرم شد که میتونست همین الان به یونجون بگه حاضره باهاش ازدواج کنه.از دانشگاه که بیرون اومدن سوبین ماشین تهیون رو دید رو کرد به کای و گفت: تو زودتر برو شرکت من یک کاری دارم که باید بهش برسم .
کای که رد نگاه دوستش رو دید با نگرانی گفت : مطمئنی که میخوای الان انجامش بدی .
سوبین قدمی جلو گذاشت : اره .... میخوام قبل از اینکه آقای چوی رو ببینم همه چی رو به تهیون هئونگ بگم .
به سمت ماشین رفت که تهیون سریع پیاده شد ، لبخند بزرگی روی لبش بود در رو برای سوبین باز کرد که پسر سوار شد : نگران نباش کای بلاخره که باید بگه .
YOU ARE READING
دوران سرکشی
Werewolfکاپل : یونبین ، بومکای ، تهیون ژانر : امگاورس کامل شده سوبین به اطراف نگاه کن ، امگاها ترسیده با مردمک های لرزون به کسایی نگاه میکردن که مثل گرگ های گرسنه برای دریدن شون چشم دوخته بودن به اونا : زود باش امگا گرگت رو نشون بده . نیشخندی روی لب سوبین...