تهیون نیشخندی زد : اره چشمای من طلاییه ....
یقه ی مت رو گرفت و بالاتر کشید : میخوام اون عوضی هایی که پشت سر شی وو حرف زدن رو بهم نشون بدی .
مت رو کامل بالا کشید و بلندش کرد : اونا کجان .
چشمای مت لرزون و وحشت زده به سمت پیشخوان چرخید ، سه نفر اونجا ایستاده بودن و مات به تهیون عصبانی نگاه میکردن ، چشمای مرد جوان وحشی تر شد : پس اونان.
مت رو کشون کشون به سمت پیشخوان برد و بلند کرد و به طرف اون سه نفر پرت کرد ، این قدر همه چی یهویی بود که حتی توان ناله کردن هم نداشتن ، تهیون از روی پیشخوان پرید و کنار اونا ایستاد : میدونین کسایی که این طوری راجع به آدمای خوب حرف میزنم خودشون از همه اشغال ترن .
_ معذرت میخوایم .... ما قصدی نداشتیم .
_ اره متأسفیم .... من فقط چیزایی رو که شنیده بودیم گفتیم .
تهیون خنده ای عصبی کرد : حرفایی که شنیدین.
مرد سریع زانو زد : اره .... همه میگن کسایی که برای شما میان ....
دست تهیون مشت شد و محکم توی فک مرد خورد : چون اینا رو شنیدین باید زندگی شی وو رو بهم میریختین .
مت بدن دردمندش رو از روی زمین بلند کرد : اشتباه کردم ، اشتباهی که هیچ بهانه ای براش ندارم .... من فقط .... فقط یک لحظه دیوونه شدم ، مغزم دیگه قادر نبود فکر کنه .... شی وو یک امگای فوقالعاده ست ، اینکه یک آلفا مثل شما بتونه ازش بگذره برام شک برانگیز شده بود ....
مردی که از قبل زانو زده بود سریع گفت : مت این روزا حالش خیلی بده ، دائما خودشو سرزنش میکنه .
مت سرشو پایین انداخت: نمیدونستم کجاست و کجا رو باید بگردم ، پدر و مادرش ازش خبر نداشتن ، جاهایی که بلد بودم رو گشتم ، حتی ، حتی یک بار هم اومدم جلوی خونه ی شما منشی تون منو دید .
اینو راست میگفت ، منشی گو بهش گفته بود : وقتی شی وو رو آوردم پیشت بهت گفتم که بهش دست نزدم ، بهت گفتم اون پاکه .... بهت توضیح دادم که چطوری بی قرار تو بود .... اما تو چیکار کردی .
مت روی زانوهاش افتاد و بغضش شکست : من یک احمق دیوونه ام که ....
تهیون میون حرف مرد پرید : فردا بیا دنبالش ، بهش نشون بده که چقدر پشیمونی و مطمئن باش اگه یک بار دیگه ببینم شی وو رو اذیت کردی دیگه راحتت نمیذارم ، شی وو رو ازت میگیرم و بلایی سرت میارم که ....
ساکت شد و نگاه کرد به قفسه ی مشروب ها که داغون شده بود ، کیف پولش رو برداشت و چکی که از قبل آماده کرده بود رو روی پیشخوان گذاشت : اینم برای خسارت .
پیشخوان رو دور زد و رو به مشتری هایی که وحشت زده بودن گفت : متاسفم بابت این اتفاق ....
از کلوپ بیرون اومد که منشی گو سریع در رو براش باز کرد : قربان اگه پدرتون ....
تهیون سوار ماشین شد : ابوجی متوجه نمیشه ، اگه شد هم میدونم چی باید بگم ، برو خونه سوبین منتظرمه .پسر جوان دستاشو دور پاهاش حلقه کرده بود و به دیوار رو به رو خیره شده بود ، حرفی که از تهیون شنیده بود دهنش رو درگیر کرده بود ، چطور یک نفر میتونه دو تا جفت داشته باشه ، چرا نمیتونه بوی اونا رو بشنوه .... میدونست که یونجون دروغ نگفته ، حال دگرگون شده ی مرد رو توی چشماش میدید وقتی کنارش بود : چرا .... چرا نمیتونم بوش رو حس کنم .
یک دفعه فهمید که چی گفته ، صاف نشست و دستاش پایین افتادن : مگه مهمه ، من که نمیخوام با هیچ آلفایی باشم .... چرا باید برام مهم باشه که بوش رو میفهمم یا نه .
در اتاق آروم باز شد و نگاه سوبین به سمت در چرخید ، فلیکس داخل شد و با دیدن پسر جوان لبخندی نشست : خیلی منتظر موندی .
سوبین سریع نگاشو گرفت : لباس عوض کنم میام پیشت .
در اتاق مخفی باز شد و شی وو نگران و رنگ پریده بیرون اومد : تهیون چی شد .
مرد جوان به طرفش رفت : چند بار بگم نگران نباش ، بهت قول دادم همه چی درست میشه و درست هم شد .
شی وو پلکی زد که صورتش تماما خنده شد : میدونستم .... میدونستم.
تهیون رو بغل گرفت و خندید: تو بازم نجاتم دادی .
تهیون ، دستی به سر شی وو کشید : برو با خیال راحت بخواب ، فردا همه چی تموم میشه .
شی وو به اتاق رفت و در رو بست که تهیون نفسش رو آروم بیرون داد ، عطر سوبین از زمانی که داخل اتاق شده بود داشت دیوونه اش میکرد و بی محلی چقدر سخت بود به این عطر نارون و بوی خاک خیس خورده .
به طرف سوبین چرخید : تو چشمای طلایی داری .
سوبین شونه ای بالا انداخت : خب که چی ، خیلی ها دارن .
تهیون روی مبل نشست : نه بچه خیلی ها ندارن .... فقط افراد معدود دارن .... اونم نه اینکه هر زمانی که بخوای بتونی اونا رو پیدا کنی .... آخرین نفری که چشم طلایی داشت مال ....
ساکت شد ، سوبین بدون اینکه خودش بفهمه جلو اومده بود : این چشم طلایی مگه چیه .
YOU ARE READING
دوران سرکشی
Werewolfکاپل : یونبین ، بومکای ، تهیون ژانر : امگاورس کامل شده سوبین به اطراف نگاه کن ، امگاها ترسیده با مردمک های لرزون به کسایی نگاه میکردن که مثل گرگ های گرسنه برای دریدن شون چشم دوخته بودن به اونا : زود باش امگا گرگت رو نشون بده . نیشخندی روی لب سوبین...