هانی کاغذی رو جلوی سوک هون گذاشت : چیزی که گفتی رو بنویس ... بنویس و امضا کن اون وقت منم میذارم اون امگا از دارو استفاده کنه .
سوک هون بدون مکث کاغذ رو سمت خودش کشید ،نوشت که حاضره با کسی که مادرش میخواد ازدواج کنه در صورتی که سوبین بتونه هر ماه از دارو استفاده کنه . اسمش رو نوشت و برگه رو سمت مادرش گرفت : حالا بذارین برادرم از دارو استفاده کنه .
چشمای هانی برق زدن ، کاغذ رو توی گاوصندوق گذاشت و دستاشو بهم دیگه کوبید : لیا الان آمریکاست و اگه اشتباه نکنم تا شش ماه آینده برمیگرده اون وقت میریم تا با ...
سوک هون دستاشو روی میز کوبید : اماه ، داروی سوبین.
هانی نفسشو با حرص بیرون داد : باشه ...
به سمت در رفت و در رو باز کرد : منشی جین یکی رو بفرست دارو بگیره برای اون امگا .
در رو بست و به سمت پسرش برگشت : از حالا هر چی میگم انجام میدی تا زمانی که لیا برگرده .سوبین توی خودش جمع شده بود ، بدنش میلرزید ... الان مگه نباید حالش کاملا خوب باشه ، پس چرا این طوری سردش بود و بدنش میلرزید ، پتو رو دور بدنش محکم تر کرد ، یک ساعت پیش منشی جین اومد و آمپول رو به محکم ترین حالت ممکن بهش تزریق کرد و رفت ، دردش از بین رفت و فشار از روی عضوش برداشته شده بود اما سرما و لرزش به جونش افتاده بود .
در اتاق باز شد و سوک هون داخل اومد در رو بست که سوبین سرشو آروم بالا آورد : هئونگ لطفا برو بیرون ، حالم اصلا خوب نیست .
رنگ پسرک به حدی پریده بود که سوک هون وحشت کرد ، یا دو قدم بلند خودشو به برادرش رسوند ، صورت سوبین رو توی دستاش گرفت : تو چرا این طوری شدی ...
دندونای سوبین بهم دیگه خوردن : خیلی سردمه .
سوک هون همون طور که پتو دور بدن برادرش بود اونو بغل کرد و از اتاق بیرون اومد : چی شده هئونگ ...
سوک هون به سمت در خروجی رفت : زود سوئیچ ماشین رو بیار .
هی وو بی حرف از پلها بالا دوید تا سوئیچ ماشین برادرش رو بیاره ، سوک هون ، سوبین رو صندلی عقب خوابوند و خودش رو صندلی راننده نشست که هی وو اومد ، سوار ماشین شد و سوئیچ رو به سمت سوک هون گرفت و اونم راه افتاد : هئونگ چش شده ... چرا داره میلرزه .
سوک هون پاش رو روی گاز فشار میداد این لرزش و تن یخ کرده ی سوبین ترسونده بودش : نمیدونم چش شده ... رفتم ببینم حالش چطوره که دیدن پتو رو دور خودش پیچیده .دکتر پرده رو کنار زد صورتش عصبانیتش رو نشون میداد : برای کشتنش راه های بهتری هم هست .
رنگ سوک هون پرید : چی شده ... مگه برای برادرم چه اتفاقی افتاده .
دکتر تک خنده ای عصبی کرد : چطوری وقتی خودتون این بلا رو سرش آوردین میپرسین چه بلایی سرش اومده ... شش دوز دارو اونم برای یک بچه اونم با همچین بدن ضعیفی ... واقعا نمیدونم چطوری دووم آورده ... شما میدونین شش دوز دارو یعنی چی ، میتونست در عرض ده ثانیه قلبش رو از کار بندازه .
پاهای سوک هون لرزید ، هی وو اصلا نمیفهمید قضیه دارو چیه ... مگه مادرشون منع نکرده بود دارو رو برای سوبین ، دکتر اون دو نفر رو کنار زد و به سمت پرستار رفت تا دستوراتی بهش بده : توی بخش مراقبت های ویژه بستری بشه ... حتما تا سه روز بهش سرم زده بشه این آمپول ها رو هم داخل سرم بزنین ، میخوام ساعت به ساعت وضعیتش چک بشه و بهم گزارش بدین .
هی وو به برادرش نگاه کرد ، سوک هون داشت از خشم میلرزید ، دستش رو گرفت : هئونگ ...
سوک هون دستشو بیرون کشید : اینجا بمون باید برم خونه .
هی وو ترسید ، این خشم برادرش رو خوب میشناخت ، این خشم یعنی کار کسی که این کار رو کرده خونده ست .
سوک هون سوار ماشین شد و به سمت خونه رفت ، میدونست مادرش این کار رو نمیکنه چون اگه سوبین بمیره دیگه مادرش سرگرمی نداره برای لذت بردن ... هانی هیچ وقت این ننگ رو به جون نمیخره پس این فقط میتونه کار منشی جین باشه .
به خونه که رسید به طرز وحشتناکی ترمز گرفت و از ماشین بیرون اومد : منشی جین ...
مرد جوان توی سالن بود با صدای فریاد سوک هون برگشت عقب که صدای غرش مرد جوان بلند شد و سوک هون به گرگ تبدیل شد ، به منشی جین حمله کرد و پنجه هاش رو به بدن مرد میکشید و اونو به اطراف پرت میکرد .
خدمه با وحشت گوشه ای ایستاده بودن ، همه میترسیدن که مورد خشم ارباب جوان شون قرار بگیرن ... چرا سوک هون این طوری عصبانی بود : اینجا چه خبره .
فریاد هانی باعث توقف سوک هون شد ، مرد جوان به سمت مادرش برگشت و از هیبت گرگ بیرون اومد ، صورتش سرخ بود و نفس نفس میزد : اماه اگه میخوایین این منشی اشغالو داشته باشین بهتره بهش بگین دیگه نزدیک سوبین نشه .
YOU ARE READING
دوران سرکشی
Werewolfکاپل : یونبین ، بومکای ، تهیون ژانر : امگاورس کامل شده سوبین به اطراف نگاه کن ، امگاها ترسیده با مردمک های لرزون به کسایی نگاه میکردن که مثل گرگ های گرسنه برای دریدن شون چشم دوخته بودن به اونا : زود باش امگا گرگت رو نشون بده . نیشخندی روی لب سوبین...