می یونگ از سوک هون دور شد ، مرد جوان هنوزم داشت رد رفتنش رو نگاه میکرد : هئونگ ...
سوک هون به هی وو نگاه کرد : هان می یونگ جفت منه... اون جفت منه.هانی چند بار پشت سر هم پلک زد که هیون وو پرسید : تو الان گفتی جفتت رو توی فرودگاه دیدی و اون دختر آقای هان ... یعنی همون آقای هانی که جز هئیت رهبران بزرگ .
سوک هون نمیتونست هیجانش رو کنترل کنه : بله ابوجی دقیقا خودش بود ... شماره اش رو بهم داد و گفت همین که خستگی سفر از تنش بره بیرون میتونیم هم دیگه رو ببینیم .
هانی نفسشو بیرون داد : خب این ...
سوک هون میون حرف مادرش پرید : این یعنی من قبل از تولد 30 سالگیم تونستم جفتمو پیدا کنم اما از اونجایی که با هم دیگه شرط کرده بودیم که من با لیا ...
هانی دستاشو روی میز کوبید و بلند شد : تو دیوونه شدی ... وقتی جفت خودتو پیدا کردی اونم از یک خانواده ی فوق العاده قدرتمند خیلی زود ترتیب ازدواج تون رو میدم .
سوک هون دستشو بالا آورد : اماه من میخوام برادرم توی مراسم ازدواجم باشه پس تا زمان تولد اون بچه و برگشت هی وو و هی بوم صبر میکنیم ... تا اون زمان من و می یونگ شی با هم نامزد میمونیم .سوبین خودشو گوشه ی دیوار جمع کرده بود و کف دستاشو ها میکرد ، از روزی که گفته بود چی دیده توی انبار ته باغ زندانی شده بود و مادرش دو بار تا حالا به شدت با ترکه کتکش زده بود .
کف دستاش پر از رد ترکه بود ، مادرش وقتی برادراش رفته بودن فرودگاه سراغش اومد و کتکش زد بعدم بهش گفت وقتی تنبیه اش اینجا تموم بشه میشه خدمتکار شخصی یه چان .
نگاه سوبین به کف دستاش افتاد : اینا رو چطوری از چشم کای پنهان کنم .
درد و سوزش دستاش زیاد بود اما این قدر فکرش درگیر بود که چطوری نذاره کای چیزی بفهمه که متوجه ی درد زیاد اونا نبود : فقط دو ماه دیگه مونده تا دبیرستان رو تموم کنم ، اون وقت دوره ی جدیدی برام شروع میشه ... میدونم که میتونم موفق بشم ، وقتی یک کار عالی پیدا کردم اون وقت میرم پیش اماه و بهش میگم ببین من همون امگایی هستم که میگفتی فقط یک تیکه اشغالم که نمیتونی از دستم خلاصی بشی.
دوباره سرما توی تنش بیشتر شد ، سوبین لرزید و دستاشو دور خودش حلقه کرد و بیشتر خودشو به دیوار چسبوند : فقط یک هفته ی دیگه مونده ، میتونم تحمل کنم ... اتاقمم که گرم نبود .
در انبار باز شد و یکی از خدمه داخل اومد ، یه تیکه نون تست جلوی سوبین انداخت : خانم گفتن تو حتی لیاقت نداری که دیگه برنج بخوری .
در انبار رو بست که سوبین نون رو از روی زمین برداشت و با دو گاز تمومش کرد ، میدونست تا مدتها غذاش همین خواهد بود : اشکالی ندارد هنوز غذای مدرسه هست .
چند روز دیگه تا دوره ی هیتش مونده بود ، اما دیگه درد نمیکشید و اون لحظات سخت رو تجربه نمیکرد ، درسته خیلی سخت بود ، کاری که انجام میداد رو هیچ کدوم از خدمه انجام نمیدادن اما وویونگ راضی بود چون میتونست داروهاش رو داشته باشه : فقط یکم دیگه باید تحمل کنم بعد قراره همه چی برام عوض بشه .
YOU ARE READING
دوران سرکشی
Werewolfکاپل : یونبین ، بومکای ، تهیون ژانر : امگاورس کامل شده سوبین به اطراف نگاه کن ، امگاها ترسیده با مردمک های لرزون به کسایی نگاه میکردن که مثل گرگ های گرسنه برای دریدن شون چشم دوخته بودن به اونا : زود باش امگا گرگت رو نشون بده . نیشخندی روی لب سوبین...