part 8

130 20 5
                                    

هی وو به گوشاش شک کرد : چی اماه... از بوم هی جدا بشم .... اون جفت حقیقی منه ، بعد شما دارین میگین ازش جدا بشم .
هانی از جا بلند شد و به سمت اونا اومد ، جلوی پسرش ایستاد : اگه میخوای ازش جدا نشی بچه دار شو .
هی وو عصبی شده بود ، نمی‌فهمید مادرش چی داره میگه : اماه معلوم هست چی میگین ... بوم هی یک پسر آلفاست که قابلیت بارداری رو نداره... منم نمی‌خوام ازش جدا بشم چون جفت حقیقی منه و عاشقشم .
نیشخندی که روی لب هانی بود کش اومد : اگه میخوای داشته باشیش باید بچه دار بشی ... حالا حتما مهم نیست این بچه حتما از جفت حقیقی خودت باشه .
هی وو و بوم هی بهم دیگه نگاه کردن ، منظور هانی چی بود پس نکنه: اماه یعنی شما میگین یک بچه رو به سرپرستی قبول کنیم .
صورت هانی سرخ شد از عصبانیت : یک بچه به سرپرستی بگیرین ... یک بچه ی سرراهی بی ارزش وارد خانواده ی بزرگ ما بشه ... چرا وقتی تو میتونی بچه دار بشی باید همچین کار احمقانه ای رو انجام بدیم ... مشکل از بوم هی که نمیتونه بچه دار بشه .
سر بوم هی پایین افتاد ، قبلش آزرده شده بود از این حرف ، هی وو دست همسرش رو گرفت : اماه لطفاً... دارین زیاده روی میکنین .
هانی میون عصبانیت خندید : اره دارم زیاده روی میکنم اما دپ راه بیشتر ندارین ... یا از هم دیگه جدا میشین و تو با اونی که من میگم ازدواج می‌کنی یا میتونی با جفت عزیزت بمونی اما به صورت موقت با اونی که من میگم ازدواج کنی و بچه دار بشی .
بوم هی شکست ... صدای شکستنش اون قدر بلند بود که گوشش رو کر کرد ... راه اول هانی اونو میکشت به خاطر دوری از هی وو و راه دوم اونو تحقیر میکرد در حد مرگ : اماه شما حدی نمیگین مگه نه ... این فقط یک شوخیه که ...
هانی که سر جاش برگشته بود محکم دستشو به میز کوبید: من هیچ شوخی در این مورد ندارم ، حرفمو شنیدن الآنم برین بیرون فقط تا آخر هفته فرصت دارین که فکر کنین و جواب رو بهم بدین ... و در ضمن بهتون هشدار میدم که کار احمقانه ای انجام ندین چون اون وقت صددرصد از هم دیگه جداتون میکنم .


هی وو در از نگرانی و استرس بود ، توی اتاق راه می‌رفت و گوشه های ناخونش رو می‌کند یا لبش رو میجوید ... اما بوم هی ساکت یک گوشه نشسته بود و فقط به یک نقطه خیره نگاه میکرد : نمی‌فهمم اماه چرا همچین چیزی میگه ... خیلی از جفت ها هستن که بچه دار نمیشن ... اینکه یک مسئله عادیه ... چرا همچین چیزی میگه آخه ... نه این طوری نمیشه باید با هئونگ و آپا حرف بزنم ... اونا میتونن کمکم کنن... اره این خودشه فقط این جواب میده .
_ می‌خوام برم پیش خانواده ام ... هی وو شی منو می‌بری یا خودم برم .
صدای بوم هی این قدر ضعیف و بی رمق بود که هی وو وحشت کرد ، سریع جلوی پاهاش نشست و دستای پسر رو گرفت : بوما عزیزم چت شده ... چرا این قدر سرد شدی ... بهم نگاه کن ... بوما لطفاً نگام کن ، من نمی‌ذارم اماه تو رو ازم جدا کنه .
بغض داشت بوم هی رو خفه میکرد : فقط می‌خوام برم خونه ... لطفا منو ببر .
چونه ی هی وو لرزید ، اشک توی چشماش جمع شده بود : باشه عزیزم می‌برمت ... می‌برمت .
بلند شد و با پشت دست اشکی که روی صورتش چکید رو پاک کرد ، سوئیچ ماشینش رو برداشت و به سمت بوم هی برگشت خواست زیر بازوش رو بگیره که پسر خودشو عقب کشید و بلند شد .
بندش بی تعادل بود و به سختی راه می‌رفت ، هی وو کنارش قدم برمیداشت که اگه تعادلش رو کامل از دست داد بتونه نگهش داره .
از خونه بیرون اومدن و سوار ماشین شدن ،تا وقتی به خونه ی آقای چوی برسن بوم هی فقط بیرون رو نگاه میکرد ،با توقف ماشین به خودش اومد و پیاده شد : بوم هی ...
صدای هی وو بغض آلود و غمگین بود ، بوم هی بدون اینکه به سمتش برگرده گفت : من فقط یه زمان نیاز دارم .
با همون پاهای بی رمق به سمت خونه رفت و زنگ رو فشرد و داخل رفت ، اشکای هی وو روی صورتش ریختن : اماه چرا این کار رو باهامون می‌کنی .


دوران سرکشی Where stories live. Discover now