با نوزاد تازه متولد شده به خونه برگشتن ، هانی به خانواده ی یه چان خبر داده بود که بیان جنازه ی پسرشون رو از بیمارستان بگیرن .
سوک هون نگاشو از برادرزاده اش گرفت و به مادرش چشم دوخت : اماه به نظرم کارتون درست نبود ... باید خودمون یه چان رو ...
هانی با خشم به پسر بزرگش نگاه کرد : دیگه نمیخوام اسم اون پسر رو بشنوم ... از اولم انتخابش اشتباه بود .
سوک هون دیگه ساکت شد حرف زدن با مادرش فایده نداشت هانی هر کاری میخواست انجام میداد .
ماشین جلوی عمارت توقف کرد و هانی اول بیرون اومد : باید تا اومدن هی وو و بوم هی یکی رو مراقب این بچه بذارم ... سوک هون به پدرت بگو یک پرستار خبره رو تا آخر وقت استخدام کنه .
سوک هون در ماشین رو بست : چشم اماه.
هانی داخل خونه شد که سوک هون متوجه شد یکی داره نگاش میکنه به سمت عقب برگشت که دید سوبین سریع خودشو پشت درخت کشید : پس توام منتظر بودی ببینی بچه سالم به دنیا میاد .
داخل خونه شد و داخل آشپزخونه رفت : به سوبین غذا دادین .
_ خیلی درگیر بودیم آقای جوان .
سوک هون میدونست اینو میشنوه : یک کاسه برنج بده میخوام براش ببرم .
خدمتکار سریع یک کاسه برنج و لیوان آبی به دست سوک هون داد ، مرد جوان از خونه بیرون اومد و به طرف انباری رفت که متوجه شد در خونه باز شدن و مردی با سرعت به سمت عمارت رفت : پدر یه چان بود .
پدر یه چان اومده بود و این یعنی دردسر ، در انباری رو باز کرد که سوبین سریع بلند شد و با ترس به دیوار چسبید ، کامل داخل شد و در رو بست : معذرت میخوام قصد نداشتم نگاه کنم فقط ...
ساکت شد و سرشو پایین انداخت : چطوری باید تنبیه بشم .
سوک هون جلو اومد و کاسه ی برنج رو روی زمین گذاشت : حال بچه خوبه الان پیش اماه...یه چان هم ...
ساکت شد که سر سوبین کمی بالا اومد : یه چان هم برگشت پیش خانواده اش ... حالا غذاتو بخور .
از انباری بیرون اومد و در رو بست : کاش بتونم برت گردونم توی همون اتاقک .هانی با خشمی که مهارش به سختی انجام شده بود پشت میزش نشسته بود ، پدر یه چان به شدت عصبانی بود : پسرم رو کشتی و بهم زنگ زدی بیام از بیمارستان تحویلش بگیرم ... تو ...
چشمای هانی گرد شدن و از جا بلند شد و دستاشو روی میز گذاشت : تو ... داری به من میگی تو ... اون پسر عوضیت میخواست نوه ی منو بکشه... دکتر بهم گفت از همون اولی که یه چان میرفته پیشش بهش گفته که باید مراقب باش چون فشار خون داره و این میتونه باعث صدمه زدن به بچه بشه اما پسرت اهمیتی به این موضوع نداد و آخرش باعث شد خودش بمیره و اینم بدون اگه بلایی سر نوه ی من میومد هیچ کدوم از شما رو زنده نمیذاشتم .
از توی کشوی میزش یک پاکت برداشت و به سمت پدر یه چان پرت کرد : این بقیه ی پولیه که توافق کرده بودیم بیشتر گذاشتم که هزینه ی خاکسپاری رو هم بدین ... بهتره دیگه هم این اطراف پیدات نشه چون اگه بخوای یک بار دیگه نزدیک این خونه یا افراد خانواده ی من بشی کاری میکنم که هیچ کس اثری ازتون پیدا نکنه ...
پدر یه چان خوب میدونست هانی هر چیزی رو بگه انجام میداد پس شاید بهتر بود بدون دردسر بره ، پاکت رو برداشت و به سمت در رفت که صدای هانی بار دیگه بلند شد : این بچه هیچ نسبتی با خانواده ی تو نداره ... این نوزاد ، بچه ی بوم هی و هی وو .
پدر یه چان بدون حرف از اتاق بیرون رفت که هانی سر جاش نشست و دستشو به سرش گرفت : پسره ی عوضی حتی به خودتم رحم نکردی .
YOU ARE READING
دوران سرکشی
Werewolfکاپل : یونبین ، بومکای ، تهیون ژانر : امگاورس کامل شده سوبین به اطراف نگاه کن ، امگاها ترسیده با مردمک های لرزون به کسایی نگاه میکردن که مثل گرگ های گرسنه برای دریدن شون چشم دوخته بودن به اونا : زود باش امگا گرگت رو نشون بده . نیشخندی روی لب سوبین...