یونجون جا خورد از لحن خشن سوبین : من فقط نگران سلامتی توام .
سوبین عصبی شروع کرد به خندیدن : شما آلفاها نگران چیزی نیستین جز اینکه مالک امگاها باشین .... اصلا شما اینجا چیکار میکنین .... من نمیخوام کنار شما دو نفر باشم .... نمیخوام اینجا باشم .
پسر جوان عصبی شده بود ، دستاشو به صندلی میکوبید و داد میزد ، حالاتش مشخص میکرد که اصلا حالش خوب نیست ، هانی ماشین رو نگه داشت و سریع پیاده شد ، در رو باز کرد و سر یونجون و تهیون داد زد : بیاین بیرون .
دو مرد جوان سریع پیاده شدن که هانی سوار شد ، دستای سوبین رو گرفت تا جلوی صدمه زدن بیشتر به خودش رو بگیره : آروم باشه بچه .... ببین اونا رفتن .... فقط آروم باش .
سوبین هنوزم داشت داد میزد ، هانی که دید پسرش توی حال خودش نیست رو به یونجون بلند گفت : منتظر چی هستی ماشین رو روشن کن و برو بیمارستان.
یونجون سریع پشت فرمون نشست و تهیون صندلی کناری رو اشغال کرد و ماشین روشن شد ، هانی دستاشو محکم دور سوبین حلقه کرد بود تا بتونه پسرش رو کنترل کنه ، صدای سوبین لحظه به لحظه آروم تر میشد تا اینکه کاملا توی بغل هانی بی رمق شد .
ماشین متوقف شد و یونجون به عقب برگشت : رسیدیم بیمارستان .
هانی رو به دو مرد جوان گفت : من میبرمش داخل شما دو نفر بهتره برین.
در رو باز کرد که صدای یونجون بلند شد : من از اینجا نمیرم .... کنارش میمونم .
از ماشین بیرون اومد و تا خواست سوبین رو به سمت خودش بکشه تا بغلش کنه ، هانی مانع شد : ندیدی حالش چقدر بده .... بدون تو اینجا کمکی نمیکنه ، بهتره برین .
یونجون نگاه سرسختش رو به چشمای هانی دوخت ، این قدر مصمم بود که لحظه ای زن جوان جا خورد : من از کنارش تکون نمیخورم .
با یک حرکت سوبین رو از آغوش هانی بیرون کشید و توی بغل گرفت ، به سمت بیمارستان رفت که هانی نفسش رو بیرون داد : خیلی سرسخته .
تهیون که ساکت ایستاده بود آروم گفت : من و یونجون به نوبت ازش مراقبت میکنیم بهتره شما کمی استراحت کنین .سوبین توی اتاقش مستقر شد ، هانی وضعیت پیش اومده رو برای دکتر بازگو کرد : بانو هانی به نظرم بهتره ببرینش خونه .... توی بیمارستان بودن فقط وضعیتش رو بدتر میکنه ، سوبین از لحاظ روحی به شدت ضعیف شده پس اگه توی بیمارستان بمونه حالش بدتر میشه من هر روز میام بهش سر میزنم بهتره هنوز که بهوش نیومده ببرینش خونه .
یونجون که نگران بود گفت : زخماش چی .... اگه حالش یهویی بد بشه چی .
دکتر به نگرانی کرد جوان لبخندی زد : فقط کافیه کنارش باشین .... این طوری حالش خیلی زودتر از انتظارتون خوب میشه .
هانی سری تکون داد : داروهایی که لازم داره رو براش بنویسید دکتر میبرمش خونه .
تهیون داروها رو تهیه کرد و به خونه برگشتن ، سوبین بازم توی آغوش یونجون جای گرفت و داخل اتاقش برده شد ، هانی داروها رو روی میز گذاشت : بهتره امشب رو برین .... فردا که بهتر شد بیاین دیدنش .
یونجون روی پسر رو مرتب کرد : نمیتونم بی خبر بمونم ازش .... همین جا میمونم .
هانی خواست مخالفت کنه که تهیون آروم گفت : لطفا بذارین بمونه .
هانی لحظه ای سکوت کرد : باشه پس اگه حالش بد شد سریع خبرم کن .
هر دو از اتاق بیرون اومدن که یونجون دستشو روی سر سوبین گذاشت و آروم شروع کرد به نوازش کردن موهاش : بهت قول میدم کاری کنم که تموم این افکار از ذهنت بره بیرون .
YOU ARE READING
دوران سرکشی
Werewolfکاپل : یونبین ، بومکای ، تهیون ژانر : امگاورس کامل شده سوبین به اطراف نگاه کن ، امگاها ترسیده با مردمک های لرزون به کسایی نگاه میکردن که مثل گرگ های گرسنه برای دریدن شون چشم دوخته بودن به اونا : زود باش امگا گرگت رو نشون بده . نیشخندی روی لب سوبین...