part 14

123 21 0
                                    

سوبین به نقشه ی توی دستش نگاه کرد : کاش کای اینجا بود احساس تنهایی میکنم .
_ میخوای همراهت باشیم تا دیگه احساس تنهایی نکنی امگا .
سوبین از جا پرید از صدایی که دقیقا از پشت سرش بلند شد 6 تا آلفا دورش کرده بودن و با نگاه های خبیث چشم دوختنه بودن به پسر : تو همون امگایی هستی که تموم اخبار رو پر کرده ، می‌دونی فکر میکردم شاید متفاوت باشی مثلاً شبیه آلفا ها باشی اما تو نه متفاوتی نه حتی هیکل یک آلفا رو داری ، تو دقیقا مثل یک امگایی که فقط زیادی از حد سکسی .
همه زدن زیر خنده ، سوبین اخماشو توی هم کشید و قدمی عقب رفت : من از کسی کمک نخواستم ، مخصوصا چند تا آلفا که فقط عوضین .
قدم دیگه ای برداشت و رو گرفت از اونا و به سمت دانشکده ای رفت که مال خودش بود : اونا فکر کردن کی هستن که این طوری باهام حرف میزنن... به هیچ کس اجازه نمیدم که تحقیرم کنه .
سوبین بلاخره کلاسش رو پیدا کرد ، داخل شد و به سمت انتهایی کلاس رفت و روی صندلی گوشه ی پنجره نشست ، میخواست حدامکان از نگاه همه در امان باشه ، نمی‌خواست به همین زودی خودشو سوژه ی دست آلفاها و بتاهای عوضی بکنه .
کلاس کم کم پر شد ، هر کس جایی می‌نشست ، کسی به سوبین توجه نمی‌کرد و این به شدت خوشایند پسر بود . اگه کسی بهش توجه نکنه توی دردسر هم نمیوفته : امسال یک تغییر اساسی توی نظام دانشگاه به وجود اومده .
سوبین با صدا به خودش اومده بود ، به سمت تخته ی بزرگ برگشت استاد کی اومده بود که متوجه نشده بود ، استاد داشت با نگاهی معذب کننده به سوبین نگاه میکرد و همین باعث شده بود تا نگاه همه برگرده به سمت پسر : به یاد ندارم تا حالا هیچ امگایی حتی به یک کیلومتری این دانشگاه نزدیک شده باشه چه برسه به اینکه توی کلاس هاش پا بذاره و به عنوان دانشجو پشت میزش بشینه .
استاد به سمت سوبین قدم برداشت : خیلی دلم میخواد بدونم جناب مدیر توی وجود تو چی دید که قبولیت رو پذیرفت .
قلب سوبین از اون همه نگاه خیره ی وحشی به تپش تندی افتاده بود ، همین روز اول با این حرفا فهمید که اینجا مثل دبیرستان نیست که با یک پرت شدن از روی پلها ، یا حمله ی دو ووک بهش یا زخم زبون اونا خبری باشه ، اینجا فرق داشت ... وحشی تر بود ... توی این دانشگاه قرار بود سوبین بعد بزرگ تری از جامعه خودخواه و احمق آلفاها رو بهش نشون بده دستش روی پاش مشت شد : استاد بهتر نیست شما روی کاری که براش استخدام شدین تمرکز کنین ‌...درس دادن به بچه ها کلاس ، به نظرت نباید تشخیص در مورد قبولی ها رو بذارین به عهده ی مدیر .
رنگ استاد سرخ شد. سوبین میتونست جوشش خشم رو توی چشمای مرد ببینه : گستاخی .... خیلی گستاخی ، این همه گستاخ بودن تو رو به دردسر میندازه.
از سوبین دور شد که پسر نفسش رو به سختی بیرون داد ، چرا از همین روز اول باید توی دردسر میوفتاد .

روزای سخت سوبین دوباره شروع شده بودن ،دانشگاه از چیزی که فکر میکرد خیلی خیلی براش سخت و طاقت فرسا بود ، نگاه و حرفای زننده ی دانشجو ها ... رفتار استادا همه باعث رنجش پسر بودن .
دوران هیت از همه براش سخت تر بود ، با اینکه داروهاش رو میخورد اما انگار هم کلاس هاش میفهمیدن که الان دوره ی هیتش و با جملات رکیک آزارش میدادن : می‌دونی چیه خوردن اون داروها بهت کمک نمیکنه ، بلاخره یک روز میوفتی به دست و پاهامون تا بیایم به فاکت بدیم ... شما امگاها حاضرین برای سکس هر کاری انجام بدین .
سر مداد توی دست سوبین فرو رفت ، پسر از شدت خشم داشت به خودش صدمه میزد و متوجه نبود ، آخرین کلاس هم تموم شد و سوبین به خونه برگشت ، دو روزی بود که همه در تدارک مراسم عروسی سوک هون بودن و کسی کاری بهش نداشت ، توی این دو روز پسر خودشو توی اتاقش حبس میکرد و جلوی چشم هیچ کس آفتابی نمیشد .
نمی‌خواست توی خونه هم توهین و تحقیر بشه ، توی این مدت بیشتر از اندازه تحقیر میشد ، در اتاق باز شد سوبین داشت شلوارش رو میپوشید ، هانی با اخمایی توی هم دیگه داخل اتاق شد و در رو بست .
سوبین سریع شلوارش رو پوشید و لباسش رو از روی تخت برداشت : فکر کردی درگیر مراسم عروسی سوک هونم و متوجه نمیشم دو روزه هیچ کاری انجام نمیدی .
سوبین لبشو گزید ، میدونست به خاطر این توبیخ میشه : معذرت می‌خوام فقط نمی‌خواستم توی دست و پا باشم ...
هانی قدمی جلو اومد که سوبین با ترس قدمی عقب رفت : همین الان میام اتاق تونو تمیز میکنم .
چشم هانی به سمت دست سوبین رفت داشت پاچه ی شلوارش رو توی مشتش فشار میداد : اینکه ازم بترسی و حساب ببری خیلی خوبه .... من ...
سوبین زانو زد و دستشو به پای مادرش گرفت : میشه لطفاً یک کیف بهم بدین ... کوله پشتیم رو دیگه نمیتونم استفاده کنم کفش رو تا حالا چند بار دوختم اما بازم پاره میشه .... اگه دوباره پاره بشه و یکی از وسایلم رو گم کنم باید چیکار کنم ....

دوران سرکشی Where stories live. Discover now