«آغاز یک جشن»

31 7 10
                                    

عمارتِ با شکوهی که حالتِ همیشگی و ثابتش، عادت به سکوت بود حالا پر جنب و جوش تر به نظر میرسید... خورشید رو به غروب میرفت... درشکه های زیادی در حالِ نزدیک شدن به آن عمارتِ غرق نور بودند و در عین حال درشکه هایی خالی از مسافرانِ سر تا پا جواهرشان عمارت را ترک میکردند... تک تکِ پنجره های بلند و ساکتِ اون عمارت، حالا بازتاب دهنده ی نور شمع های زیادی بود که مهمانانش را به نمایش میگذاشت...

لردِ عزیز مردم ترتیبِ مهمانیِ بزرگی داده بود! اینگونه رفتار های بریز بپاش گونه به دور از شخصیت آرام و متواضعِ آن مرد به نظر میرسید اما اینبار، انگار که همه چیز متفاوت بود! لرد لو، به مناسبت موفقیت بزرگی که زندگیِ خواهر عزیز تر از جانش را زیر و رو کرده، بارِ همه ی حرف ها را به دوش کشیده، زندگیِ آرامش را در معرض چشم های کنجکاوی که به دنبالش میدویدند، قرار داده بود!!!

مردِ متشخص و عزیزِ خانواده ای مهاجر که سالیانِ سال، با اعتبار و اصالت در میان مردم شیوه ی جدیدی از زندگی کردن ارائه داده بودند، اکنون در های عمارتِ با شکوهش را به روی همگان باز کرده بود... درسته... لردِ با اصالتِ مهاجر، حتی راهِ ورود برای مردمان عادی را هم به آن جشن باز گذاشته و با آغوشی گرم پذیرای بازدید کنندکاش بود...

_ آه... لرد عزیز! چقدر از دیدنِ دوباره ی شما خوشحالم... مدت زیادی میشه که خودتون رو از نظر مردم پنهان کردید! کمی اجتماعی باشید!!!

لبخندِ با وقار و زیبای لُرد، چهره ی مردِ فاخری که گویی لباس هایش از جواهر دوخته شده بودند، بیش از قبل از هم باز کرد... لرد بی حرف، با پایین آوردنِ متواضعانه ی سرش، مهمانش را سمت میز بزرگ و سرتاسریِ خوراکی های گوشه ی سالن دعوت کرد. با چرخیدنِ نگاهش، صدای دیگری مورد خطاب قرارش داد... صدایی جوان و زنانه:

_ لردِ نازنین... خواهرِ شما، زن بسیار خوشبختی هست و حالا میتونم بفهمم زیباییِ افسانه ایش که مثل نشانی موروثی در خاندانِ شماست؛ به چه کسی شبیه شده!

_ حضورتون در این جشن، باعث افتخارِ من هست بانو!!!

لُرد با تعظیمی نیمه نود درجه، خم شد دست بانوی والا مقام رو به رویش را بوسه ای زد و به رسم ادب نوشیدنی تعارفش کرد... بانو با چشم هایی براق پاسخ احترام لرد را داد و با دیدنِ آشنایی در بین جمع، لرد را تنها گذاشت...

_ لوهان!!!

لبخند زیبای لب های لرد تا آخرین حد خود کش اومد و چرخید... خیره به قامت خواهرش و اندام کشیده اش درون لباسی به رنگ سبز یاقوتی که خودش سفارش دوختش را داده، دست هایش را از هم باز کرد... خواهرش با ذوق خودش را به آغوش برادرش چسباند و زمزمه ی پر مهر لرد را به جان خرید:

_ مثل یاقوت ارزشمندی شدی که درخشندگیش همه رو خیره کرده خواهر کوچولوی عزیز و درباریِ من!

🎖My LordNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ