« جستجوی پیدایش »

10 3 2
                                    

_ پیداش کردین؟

سربازی که تا آخرین حد ممکن سرش را پایین انداخته بود، پلک هاش رو روی هم فشرد و با نفسی حبس شده خودش را برای جواب دادن آماده کرد...

_ بهتون گفته بودم که باید هر طور شده، پیداش کنین!

سرباز به سختی آب دهانش را فرو برد و با صدای لرزانی لب زد:

_ م... ملکه... ی م... من!

_ پیمانه ی صبرِ من به اندازه ی کافی برای این اتفاق لبریز شده پس تا قبل از اینکه جان بی ارزشت رو از دست بدی پیداش کن!!! اون لعنتی خیلی برای من مهمه!

اطاعتی تحویل گرفت و مغرورانه نگاهش را چرخاند... سربازی که روح از بدنش در حالِ جدا شدن بود، با قدم هایی سریع ولی لرزان از اتاق بیرون زد و حتی با دور شدن از اون اتاق هم، راه نفس هایش به طور کامل باز نشد!

ملکه آن در حالیکه متفکرانه فنجانِ چایش را بالا می‌آورد، نفس عمیقی کشید و با چشم هایی ریز شده به گوشه ای خیره ماند... تقه ای به در خورد و قبل از اینکه اجازه ی ورود صادر شود، صدای پاشنه های بلند کفش قرمزی به گوش رسید... ملکه با نگاهی زیر چشمی جرعه ای از چاش نوشید و در کمال آرامش و وقار رو برگرداند... مرد مقابلش با لبخند احترام کاملی در برابرش به جا آورد و بعد از گزارش های روزانه اش، با دست هایی پشتِ سر گره شده منتظر ماند...

ملکه ی مادر، در حالیکه دو سالی از برکنار شدنش به عنوانِ نائب السلطنه میگذشت ولی همچنان قدرتِ و اقتدارِ خودش را حفظ کرده، دستوراتی که لازم بود دور از چشم پادشاه صادر میکرد! آرام و مقتدر در اتاقِ خودش وقت میگذراند و با اینحال، حکومت جداگانه ای هم اداره میکرد...

_ پیدا نشدنِ سربازِ مخصوص من، تنها یک معنی داره جنابِ کاردینال!

نگاهش را به صدر اعظم مقابلش دوخت و ادامه داد:

_ یک نفر مخفیش کرده...

کاردینال ژول مازارن، با لبخندی گوشه ی لب سری به طرفین تکان داد و بعد از صاف کردنِ گلویی لب زد:

_ بعید میدونم کسی جرئتِ چنین کاری را داشته باشه بانوی من!

_ ازت میخوام در راستای جستجو، تک تکِ اشراف و نجیب زاده ها رو هم زیرِ نظر داشته باشی...

مازارن با احترامی نسبتاً طولانی و نمایشی، اطاعت کرد و ملکه آن با گرفتنِ نگاهش دستور داد:

_ میتونی بری!!!

احترامِ دوباره ای گذاشته شد و طولی نکشید که با صدای بسته شدنِ درِ اتاق، سکوت حکم فرما شد... ملکه ی مادر که با سیاست و درایتِ بسیارِ خود، در طی سالهای نائب السلطنه بودنش کارهای بزرگی انجام داده بود، حال گوشه ی آرام قصر مخصوصش روزگار میگذراند... بسیار راضی و خوشحال... اوقات فراغت خودش را مانند گذشته، همچنان با پسر عزیزش که چون معجزه ای خدادادی بهش عطا داده شده بود، میگذراند و با ورود عضو تازه ی اندرونی لحظاتش بهتر هم میگذشت...

🎖My LordDonde viven las historias. Descúbrelo ahora