« تبدیل شدن »

5 1 7
                                    

با دیدنِ کاترینی که نزدیک میشد، نگاهش برق زد... دخترکش با لبخند، میز عصرانه ای برایشان چید و لب زد:

_ توقع نداشتم به این زودی صدای خنده ای بشنوم عالیجناب!

_ مهمانمون به شدت سرگرم کننده است دخترِ عزیزم... ممنونم...

_ لرد...

نگاهی به چشمانِ دخترکش انداخت و لبخندش کش آمد... سری به نشانه ی تأیید تکان داد و در حالیکه تکیه اش را روی صندلیِ فلزی عقب میزد، پا روی پا انداخت... کاترین با کشیدنِ نفس عمیقی لبخندِ متقابلی تحویلش داد و چرخید تا به داخل رود... سربازِ فراری در حالیکه قدم زنان دورِ خودش میچرخید با ابروهایی بالا پریده سمت دخترک دوید و خوشحال لب زد:

_ برگشتین بانو؟

کاترین متعجب نگاهی بهش انداخت و با همان لبخندِ گوشه ی لب، سری به نشانه ی احترام برایش خم کرد و داخل رفت... سهون با نیش بازش پشت سرش را خاراند و بیخیال خودش را روی صندلیِ مقابل لرد انداخت...

_ به نظر، علاقه ی خاصی به دخترِ من داری!

_ اطراف شما که باشه، خوشحال تر هستین...

یک تای ابروی لوهان بالا پرید... نگاهِ گستاخِ سهون به چشم هایش دوخته شد و با لبخندی گوشه ی لب، شانه بالا انداخت... فنجانِ چایش را برداشت و جرعه ای نوشید. با همان لبخندی که گوشه ی لب داشت، دوباره گفت:

_ طعمِ چای هاش متفاوته...

لوهان تو سکوت سری به نشانه ی تأیید تکان داد و جرعه ای نوشید... عطر مخصوص چای را به مشام کشید و جرعه ی دیگری نوشید...

_ به ازای این مراقبت از من چی میخوای؟

همانطور که نگاهِ لوهان به محتوای درخشانِ داخل فنجانش بود، لبخندی گوشه ی لبش نقش بست و خیره بهش با مکث جواب داد:

_ اطلاعاتت رو...

قطره ای چای به گلوی سربازِ فراری پرید و در حالیکه به شدت سرفه میکرد و نیمی از محتوای فنجانش را روی خودش ریخته بود، به سختی نفس عمیقی گرفت... لوهان با خونسردی کامل و بیحس بهش خیره مانده بود... وقتی که سهون یا صورتِ سرخ شده نگاهش را بالا آورد و به سختی آب دهانش را فرو داد، لوهان با همان آرامشِ ترسناک پرسید:

_ انقدر سخته؟

_ من برای اطلاعاتم، جانم رو قسم خوردم!

_ وَ فرار کردی چون...؟!

یک تای ابروی لرد بالا پرید و سهون سکوت را به هر جواب دیگری ترجیح داد...

_ راز های زیادی داری سربازِ جوان...

از جا برخاست و با نگاهی به آسمان، دو انگشتش را به دهان برد سوتی زد... طولی نکشید که صدای سُم های اسبش به گوش رسید و حیوانِ نجیب قبل از اینکه کنارِ صاحبش قرار بگیرد، سمت سربازی که مدت ها در کنارش مانده بود رفت... سهون در حالیکه حبه ای قند به دهانش میداد، گردنش را نوازش کرد و لب زد:

🎖My Lordحيث تعيش القصص. اكتشف الآن