« راز ها »

8 2 1
                                    

ساکت و بی حرکت گوشه ای نشسته بود و حتی دم و بازدم هایش را هم کنترل شده پیش میبرد تا صدای اضافه ای، آن سکون را خراش نندازد... چه زمانی از روز بود؟ چقدر زمان گذشته بود؟ چه تاریخی بود؟! هیچ نمیدانست و ذره ای هم به خاطر این ندانستن ها، احساس ناراحتی نداشت... با شنیدنِ صدای قدم هایی که نزدیک میشد، بیشتر در خودش جمع شد...

_ دستورِ قتلش داده!

_ شنیدم ژنرال به دیدنِ ژانت رفته بوده...

_ باید قبل از بقیه پیداش کنیم... پاداش خوبی میگیریم!

صداها ساکت شد... در حالیکه دستش را جلوی دهانش نگه داشته بود، پلکی زد و به پاهایی که مقابلش بودند خیره ماند... با وجودی که باید ترسیده به نظر میرسید، لبخندِ عجیبی روی لب هایش نقش بسته بود!

سربازانی که برای استراحتِ بین دو شیفتشان، سیگاری دزدیده بودند تا دود کنند بعد از دقایق کوتاهی با عجله سرِ پستشان برگشتند و سربازِ دیگری که در گوشه ای ترین بخشِ آن انبار پنهان شده بود، با دراز کردنِ پاهایش کش و قوسی به خودش داد... لبخندش عمیق تر شد و با محکم تر فشردنِ دستش جلوی دهان، صدای خنده اش را خفه کرد!!! تا وقتی که چنین لذتی نصیبش میشد، این قایم باشک بازی، حالا حالا ها ادامه دار میشد... دوباره به  حالتِ مچاله ی سابقش برگشت و با تکیه ی سرش به پشتِ سر، پلک هایش را بست...

.

_ بانو؟

لبخند به لب سری چرخاند و پاسخ احترامش را داد...

_ ملکه مایلن که ملاقاتی با شما داشته باشن!

با کشیدنِ نفس عمیقی اطاعت کرد و به دنبال ندیمه ای که احظارش کرده بود، راه افتاد... به طورِ کاملاً نامحسوسی، چین های پیراهنِ پف دارش را مرتب کرد که با ظاهر شدنِ دوباره ی پسرِ جنابِ مازارن سرِ راهشان، نفرتِ عجیبی چون زهر تلخی به جانش ریخت...

_ میخواستم برای جشن امشب، همراهیتون کنم بانو...

لیا در حالیکه نگاهش را به مقابل دوخته بود، به سردی لب زد:

_ متأسفم که درخواستتون رو رد میکنم!

با خم کردنِ سرش احترامی گذاشت و با اشاره به ندیمه ی همراهش قدمی برداشت که اینبار، نجیب زاده ی گستاخ دستش را گرفت متوقفش کرد و با همان لبخندِ کریهش بیشتر اصرار ورزید:

_ خواهش میکنم! شنیدنِ جوابِ رد از شما، من رو خوشحال نمیکنه!

در حالیکه از خشم خونش به جوشش افتاده بود، با فشارِ زیادی دستش را آزاد کرد که تعجب نجیب زاده ی هرزه را به خاطر قدرت بدنیِ بالایش برانگیخت... نفس عمیقی کشید و با آرامش لب زد:

_ باید به دیدنِ ملکه برم! با اجازه...

با احترام دوباره ای به مسیرش ادامه داد... ندیمه ی همراهش که در سکوت، ترسیده به نظر میرسید با ملایمت انگشتانش را به گوشه ی لباسش رساند و زمزمه کرد:

🎖My LordWhere stories live. Discover now