« انتخاب »

3 1 0
                                    

_ خب... جنابِ شاهزاده! اجازه دارم اینجور صداتون کنم؟ از ضیافتِ شب گذشته لذت بردین؟

ییشینگ با لبخند جام حاوی آب پرتقالش را روی میز گذاشت، با پارچه ی سفیدی که کنارِ دستش بود، دورِ دهانش را پاک کرد و از جا برخاست...

_ باز هم بهتون سر میزنم بانو! در حالِ حاضر من رو جای دیگه ای نیاز دارن!

احترامی به ملکه ی مقابلش گذاشت و بی توجه به چهره ی مات برده ی ملکه که سعی داشت خشمش را پنهان کند، از اتاق خارج شد... با چرخاندنِ نگاهش در کاسه ی چشم، پوزخندی در جوابِ فریاد «آن» و بد و بیراه هایی که پشت سرش میگفت، بر لب نشاند و در چشم بهم زدنی خودش را مقابل عمارتِ لرد عزیزش رساند...

لوهان با نگاهِ خیره ای از پشت پنجره ی اتاقش، قدمی به عقب برداشت و با کشیدنِ نفس عمیقی بی میل به بستنِ بندهای یقه اش از اتاق خارج شد... به محض خروج، کاترین مقابلش ظاهر شد... با لبخندی بندهایش را برایش گره زد و آهسته گفت:

_ هرچیزی که ذهنتون رو مشغول کرده، میتونین راجع بهش باهام صحبت کنین!

لرد با آغوشِ کوتاهی چشمکی تحویلش داد و اعلام کرد:

_ به سرداب میرم...

_ مزاحمتون نمیشم!

کاترین که در مسیر رسیدگی به باقیِ کارهای خانه داری بود، در جوابش سریع گفت و لبخندِ عمیقی بر لبانِ اربابش نشاند...

صدای شادابِ ییشینگ در کل عمارت پیچید:

_ صحبتون بخیر لیدی باربارا...

لوهان نگاهی به نمای طبقه ی پایین انداخت و از پله ها پایین رفت... باربارا با لبخندی مشغول گپ و گفت با ییشینگ بود... با دیدنِ لرد، لبخندش عمیق تر شد... نیکلاس در حالیکه لباسش را مرتب میکرد و دستی به موهایش میکشید، پشت سرِ لوهان ظاهر شد... لبخندی روی لب هایش نقش بست و خیره به همسرش لب زد:

_ برای امروز، عملکردِ راضی کننده ای داشتم!

باربارا پشت چشمی برایش نازک کرد و رو برگرداند... با نگاهی به ییشینگ توضیح داد:

_ برای اینکه پیری بیش از حد بهش غلبه نکنه، عادت های روزمره اش رو در این سفر هم دنبال میکنه...

صدای خنده ای به گوش رسید و نیکلاس شانه ای بالا انداخت به کمک ندیمه ای که میزِ صبحانه را میچید، رفت... لوهان که بعد از تعامل کوتاهی تنهایشان گذاشته بود، با جام پر شده ای به جمعشان پیوست، جام را به دست ییشینگ داد و خواست به آشپزخانه ی پشتی برود...

_ خانواده ی جدیدت میدونن که قابلیت تبدیل شدن به چه هیولایی داری؟

قدم های لرد از حرکت ایستاد و برگشت نگاهی بهش انداخت که ییشینگ ابروهایش را بالا پایین کرد... باربارا که کاملاً جمله اش را نشنیده گرفته بود، با علاقه ی خاصی سمت لوهان رفت... دستش را دور بازویش حلقه کرد و آهسته گفت:

🎖My LordOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz