« سرباز گمشده »

4 2 0
                                    

در حالیکه توی تاریکیِ محض، با احتیاط قدم برمیداشت، تلاش داشت تا به خوبی قدم هایش را مسیر یابی کند...


*فلش بک


_ یه چیزی رو میدونی؟

گاز بزرگی به تنها وعده ی غذاییش که سیب زمینیِ پخته و گِلی شده ای بود زد و به همسنگرش خیره ماند...

_ دلیلی که فرانسه تو جنگ هاش پیروز میشه...

با دهانِ پری همچنان به همسنگرش که حالا با صدای آرامی مرموزانه پچ پچ میکرد، خیره مانده بود...

_ شما آسیایی ها واقعاً هیچی نمیدونین! پففف!

با کج خلقی رو برگرداند و با حرص باقیِ سهم غذایش را در دهان چپاند از جا برخاست... وسط میدانِ جنگ، حالا که وقت اندکی استراحت پیدا کرده بودند، باید به چرت و پرت های همسنگرش گوش میسپرد!

_ هی... هی! صبر کن... هی! دلیلش خون آشام هان!!! با توأم...

با کشیدنِ بازویش، متوقفش کرد و از جا برخاست... با خنده ضربه ای بهش کوفت و دوباره گفت:

_ شوخی کردم!

.

همانطور که به سختی قدم هایش را کنارِ همدیگر میچید، با اخم هایی درهم لب گزید... موجوداتی که همسنگرِ ساده لوحش روزی در میدان جنگ، ازشان یاد کرده بود واقعاً وجود داشتند؟! شانه ای بالا انداخت و دیگر تلاش اضافه ای برای دیدِ بهتر نکرد... به آرامی وسایلِ سرِ راهش را لمس کرد و پیش رفت...


________________________________________________________


_ برگشتین عالیجناب؟

در حالیکه دستکش هایش را مرتب روی هم میگذاشت، نگاهِ خندانی بهش انداخت و لب زد:

_ اینبار، دیر نکردی؟!

_ سوالی بود که من باید ازتون میپرسیدم!

_ کاترینِ عزیزم... فکر نمیکنی در نبودِ تو، این عمارت به آشفته ترین حالتِ خودش در میاد؟؟؟

کاترین با لبخندِ عمیقی سر تکان داد و دستکش های چرمیِ لرد را از روی میز برداشت... نیم قدمِ دیگری نزدیک تر شد و یک دستش را دورِ شانه ی لرد انداخت، آغوش کوتاهی هدیه گرفت! لرد در حالیکه کتِ پف دارش را از تن خارج میکرد، دکمه های جلیقه اش هم گشود و با کشیدنِ نفس عمیقی، خیره به دخترِ ملازمش پرسید:

_ درخواستِ من رو برای منع رفت و آمدت به مرکز شهر میپذیری؟!؟

_ شما چطور سرورم؟ درخواست من مبنی بر حضورتون در دربار رو میپذیرین؟

_ باز هم این زبانِ درازِ تو!!!

با اخمی ساختگی، لب زد و خسته از درگیریِ طولانی که با دستمال گردنش داشت بیخیالش شد... کاترین با لبخندِ عمیقی قدمی جلو برداشت و با ملایمت دستمال گردن را برایش باز کرد... بند های شومیزِ سفیدش که یقه ای چیندار داشت هم باز کرد و با عقب گردِ دوباره ای، احترامی به جا آورد...

🎖My LordOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz