به راه روی سفید رو به روم که ستون های طلایی و شیری تزیین شده و مجسمه فرشته های برتر کنار سالن چیده شده خیره میشم به فکر فرو میرم
چندین ساله دارم تو دانشگاه تارتاروس تحصیل میکنم و درباره ارواح انسان ها میخونم انسان ها واقعا موجودات عجیبی هستن
دائم درحال آزار رسوندن به خودشون هستن چه از روی اجبار چه خودآگاه ، این ترم آخرین ترمیه که در این دانشگاه و هنوز جرعت این رو پیدا نکردم که سمت ضلع غربی دانشگاه که دانشگاه شیاطین هست برم
همیشه کنجکاو بودم در ممنوعه ی کتاب خونه رو باز کنم کتابدار گفته بود اگه در اون قسمت و باز کنین به قسمت کتاب های ممنوعه میرسید که اون قسمت تنها قسمت دانشگاست که هم فرشتگان و هم شیاطین می تونن ازش استفاده کنن .
همونطور که در فکر بودم راه میرم و به جلوی کتاب خونه میرسم که یکدفعه صدای جیمین تو گوشم اکو میشه_ هی چشم برقی کجا میری مگه با استاد آفرودیت قرار نداشتیم ؟
( قدرت کوک صاعقه و برقه و وقتی می خواد از قدرتش استفاده کنه چشماش سفید و آبی میشه )
+ اه یادم رفت بگم بهت ، استاد گفت قرارمون میوفته برای هفته ی بعد ، اومدم کتاب خونه برای پایان نامه از کتابدار کمک بگیرم توهم میای ؟
_نه من تمومش کردم کوک هفته بعد کنفرانسه خر باید پایان نامت و تحویل بدی ، کارت تموم شد بشین تا بیام با هم بریم یچی بخوریم
+ اوکی فعلا
بعد مکالممون دم در داخل شدم
به کتابدار سلام کردم
چندتا سوالمو مطرح کردم
اونم با حوصله جوابمو داد و بالاخره پایان نامم تکمیل شد
از کتابدار تشکر کردم و شروع به قدم زدن کردم همینطور کتاب هارو نگاه میکردم
تا اینکه به در ممنوعه رسیدم
با خودم کلنجار رفتم تا بازش نکنم آخر تسلیم شدم و دستگیره رو پایین کشیدم
دره آهنی ای که به رنگ مشکی و قرمز تزیین شده بود بدون صدا باز شد تعجب کردم
انتظار داشتم صدای خیلی بدی بده
چون واقعا گرد و خاک گرفته بود نفسمو بیرون دادم وارد شدم
همه جا رو از نظر گذروندم
واقعا جای خفنی بود یه کتاب خونه ی کوچیک با کتاب هایی با جلد عجیب و غریب، جالب بود دیوار طرف ما تم سیاه و مشکی داشت و جلد کتاب ها ترسناک و برجسته بود ولی دیوار سمت شیاطین تم ضلع مارو داشت سفید و شیری و خیلی زیبا کتاب ها مرتب و تمیز شروع کردم
به قدم زدن وسط کتاب خونه چندتا میز مطالعه با دیزاین چرم مشکی وجود داشت
به میز نگاه کردم کاملا خاک گرفته بود
بجز یه تیکه که انگار قبلا روش کتاب گذاشته شده بود
تعجب کردم
+ یعنی کی اینجا اومده ...بعد حرفم ناگهان یک نفر از قفسه جلوییم درومد اول نگاهم به کفش سیاه و پاشنه دار چرمش افتاد سرمو که بلند کردم
متوجه بالهای مشکی و چشم های تایگر طورش شدم سرتاپا چرم مشکی به تن داشت وقتی متوجه موقعیت شدم
YOU ARE READING
𝕰𝑟𝑒𝑏𝑢𝑠 ༫
Fanfictionژانر : فانتزی ، اسمات ، ورس ، کمی کمدی ، اساطیری کاپل : اصلی : کوکوی/ویکوک( ورس ) خلاصه: زمین و کهکشان ها و همه ی جهان در یک مکعب کوچیک فرض میکنیم که توسط یه جامعه که از شیاطین و فرشتگان تشکیل میشود اداره میشود ( بدون اینکه مردم اون مکعب بدانند...