از وقتی که با همدیگه به شرکت و درحال حاضر اتاق تهیونگ اومده بودن، جونگکوک مشغول بررسی در و دیوار بود و تهیونگ روی صندلیاش تاب میخورد و با چشمهای ریزشده آلفاش رو کنکاش میکرد.
زمانی که جونگکوک از ماشین پیاده شد و عظمت محل کار جفتش رو دیده بود، دهنش تقریباً تا مرز جرخوردن باز شده بود و زبونش از شکوه و زیبایی اون ساختمون بند اومده بود.
از اینکه آلفای چنین امگای پولدار و گنگی بود داشت به خودش میبالید و دل توی دلش نبود تا تهیونگ یه کار توی اون شرکت براش جور کنه.
کارمندهای اونجا با اینکه از هر دستهای قاطی بودن؛ ولی یکی از یکی دافتر و خوشگلتر بودن، البته اگه رفتار تخمی و "از دماغ فیل افتادهشون" رو نادیده بگیریم.هر چند برای جونگکوک هیچکدومشون مهم نبودن، اون تمشک کوچولوی تازه پیداشدهی خودش رو داشت و با اینکه فقط دو ساعت بود باهاش آشنا شده بود؛ ولی ازش خوشش اومده بود.
اصلاً هم اینجور نیست که اونها جفتن و طبیعیه که گرگهای درونشون نسبت به هم کشش داشته باشن.
جونگکوک مطمئن بود اگه توی چند قرن پیش زندگی میکردن و قابلیت تبدیلشدن به گرگشون رو داشتن، گرگِ عزیزش همونجا میپرید روی جفتش تا ماچ و بغلش کنه و قربونصدقهی رایحهی شیرین تمشکش بره.
با اینکه تهیونگ اصلاً مثل رایحهاش اخلاق شیرین و آرومی نداشت و جونگکوک تخم نزدیکشدن یا لمس کردنش رو نداشت؛ چون ممکن بود جونش رو در این راه از دست بده و جونگکوک فعلاً قصد مردن نداشت، نه تا وقتی با جفت پولدارش خوش نگذرونده بود و یه زندگی لوکسوری رو تجربه نکرده بود.
با شرمزدگی که حاصل از نگاههای خیرهی تهیونگ بود، تکهای از موهای "به قول تهیونگ، ژولیدهاش رو" پشت گوشش انداخت؛ دستش رو بین دو رونش گذاشت و صدای آرومی گفت:
_ خب... به نتیجهای نرسیدی؟
امگا دستش رو از زیر چونهاش برداشت و سرِ جاش کمی جابهجا شد؛ انگشتهای دو دستش رو در هم گره زد و روی میز جلوش گذاشت، بدون اینکه اتصال چشمهاشون رو قطع کنه جواب داد:
_ هر چقدر فکر میکنم نمیتونم شغل مناسبی که بهت بخوره پیدا کنم؛ صبر کن برم از منشی بپرسم جای خالی داریم یا نه.
بعد تمومشدن جملهاش، میز رو دور زد و بعد کشیدن دوبارهی لپهای آلفا که با چشمهای درشتشده نگاهش میکرد از اتاق خارج شد.
...
CZYTASZ
Unknown Hug
Fanfictionپایان یافته؛ جئون جونگکوک، دلال مواد؛ انتظارش رو نداشت وقتی وسط رستوران درحال کتکخوردن از طلبکارهاشه، سروکلهی جفتِ اتوکشیدهاش پیدا بشه و بدتر از اون... اون امگای آلفاطور جونگکوک رو به پشمش هم نگیره و بگه: - سروضعت رو نگاه، یقهی پیرهنت تا نامو...