پسر پاسخی نداد. دستانِ کریس می لرزید. آخر اولین باری بود که انگشتانِ لاغر و رنگ پریده ی پسر را در دستانش گرفته بود.
چطور میگفت به خاطر خدا با من مهربان باش. به من فکر کن که من چه هستم. من اینجا هستم. بیست و هشت سالمه و تا به حال با معشوقم حرف نزده ام. وقتی قلبم دارد از جا کنده میشود چطور میتوانم خوب و سنجیده صحبت کنم؟
_ شما با من کاری داشتین؟
صدای گرفته اش را که شنید، سر بلند کرد.
بی اراده جواب داد: _ خب شما تنها بودید. اون مرد هم به نظر میرسید قصد اذیت داره. خب این موقع ها آدم باید..._ نه...نه منظورم قبل از این اتفاقه. اونجا. اونطرف خیابون. کنار رودخونه. صدام کردید.
و به آهستگی با دستانش کنار رودخانه یانگژو را نشان داد.
_آهان. اون...خب...
چطور میگفت صدای گریه اش، قلبش را به لرزه انداخته؟ برای او که تمام این مدت را در سکوت و فقط از دورا دور او را مینگریسته...
_باشه. نمیخواد چیزی بگید. متشکرم و خدانگه دار.
کریس شعله ی چشمانش را به او داد. نمی دانست چرا این را گفت. نفهمید از دهانش پرید.
_ این میتونه به این معنا باشه که ما...ما دیگه هیچ وقت هم رو نمی بینیم؟پسر در سکوت سر بلند کرد و چشمانِ درشتش را که رگه ای از حسِ تعجب در آن دیده میشد را معطوف چهره ی کریس کرد.
کریس با دستپاچگی گفت: _ منظورم اینه که...این نقطه ی پکن برای من جای خاطره انگیزیه. یک بار حتی وقتی اینجا ایستاده بودم خاطراتِ بچگی م من رو به گریه انداختن. مثل شما...کی میدونه؟ شاید شما هم چند دقیقه پیش داشتید برای خاطراتتون گریه میکردین.
سکوتِ پسر را که دید سر پایین گرفت و بدون حرفِ دیگری خداحافظی کرد و چنانچه قلبش نمیخواست اما از او جدا شد و تمام ساعات باقی مانده تا نیمه شب را قدم زنان راهِ آمده را بازگشت.
شبِ دوم:
خواننده! آن دو فردا شب باز هم به طور اتفاقی یکدیگر را در کنارِ پل یانگژو ملاقات کردند.
_ ب ببخشید. من امروز صبح تازه با خودم فکر کردم و دیدم که دیشب خیلی بد رفتار کردم. ی یعنی مثل یه بچه. چون..خب چون شما رو نمیشناختم. میشه لطفا الان... بیشتر هم رو بشناسیم؟
بعد از اینکه سوالش را پرسید، به طرز موثری سکوت کرد و کریس همان لحظه در تلاش بود تا لبخندی روی لبانش نقش نبندد.
_همدیگر رو بشناسیم؟...اوه البته. خب اسم من کریسه. کریس وو. مدیر چاپ روزنامه محلی....همین._ همین؟...اما بقیه چیزا چی؟...
_بقیه چیزا؟...مثلا چی؟
_مثل سرگذشت زندگیت رو...
YOU ARE READING
𝖂𝖍𝖎𝖙𝖊 𝕹𝖎𝖌𝖍𝖙𝖘 _ 𝙆𝙤𝙤𝙠𝙫/𝙆𝙧𝙞𝙨𝙝𝙤【𝟮 𝗩𝗲𝗿】
Romanceبا صدای نسبتا بلندی صدا زد:"آقا!" نمی دانست اما گویا این لحظه ای بود که بار ها در اشعار عاشقانه ی چینی به خطِ چشم نوازِ کانجی، بر صفحه ی کاهیِ کاغذ سُراییده شده بودند... او هم زیر چشمی نگاهی به مرد انداخت و سرش را پایین آورد. +حالا دیدید نباید ا...