Humiliated (𝗞𝗼𝗼𝗸𝘃) 1

59 8 4
                                    

صبحی یخ زده و بسیار مرطوب بود. نَمی که پشت شیشه پنجره بزرگ را فرا گرفته بود این تصور را بر می انگیخت که دیوی تمام شب را گریسته است.

اکنون نَم که چون تار عنکبوتِ زمختی بر پرچین ها و علف های لاغر و نَزار نشسته بود و خویشتن را از شاخی به شاخه ای و از ساقی به ساقی دیگر می آویخت بخوبی پیدا بود. خلنگ زار هایِ کنار کاخ چنان غلیظ و انبوه بودند که انگار سدی بر روی تیر راهنمای جاده می نمود. همان راهی که هرگز مورد قبول واقع نمیگردید، زیرا هرگز کسی از آن عبور نمیکرد

کادیلاکِ سیاه که توقف کرد، کفِ کفش های قیمتیِ سیاه رنگی نیز، زمینِ مسطح را لمس کردند.

سر بالا گرفت و تابلوی راهنما را نگریست. هنگامی که به زمین های وسیع اطراف کاخ رسیده بود مِه انبوه تر دیده میشد اما حالا نورِ خورشید افزون تر بود. مردِ دیگر نیز همراهِ او از کادیلاک پیاده شد و کنارش ایستاد.
کاخِ وسیع در قیدِ میله های آهنی محبوس بود. برخی از پنجره های تحتانی را تیغه کرده بودند.

به داخلِ کاخ مینگریست که در این ضمن پنجره باز شد و لحظاتی بعد پسرِ جوان و لاغر اندامی که دسته کلیدِ فلزی و بزرگی در دست داشت از حیاط گذشت و به سوی دروازه پیشِ آن دو گام برداشت.

چهره ی لاغر و استخوان شکلی داشت؛ صورتش لاغر و کم گوشت بود و چنان به سفیدی میزد که گویا تکه جواهرِ یخ زده ای در آن انبوهِ مِه زارِ کاخ رعب آورِ اشراف است.

آن پیراهنِ نخ نمایِ از رنگ و تار و پود افتاده و آن قامتِ خمیده و چهره ای که غبارِ سالیانِ سخت بر آن نشسته بود هیچ باعث نشد مرد ثانیه ای چشمانِ میخکوب شده اش را از آن جدا کند. آری! پسرِ زیبایی بود. چهره ای داشت که گفتی از مدت ها پیش زیبا می مانست. آری انگار که در تند بادِ حوادثِ زندگی جلای خود را از دست داده بود.

به آهستگی نرده را باز کرد و خود با تواضعِ ذاتی ای چنانچه اندوهِ محوی در چهره ی به زیر افتاده اش نمایان بود کنار ایستاد.

مرد مدتی دیگر محو شده به پسر خیره ماند اما بعد با حرکتِ مرد همراهش به داخل کاخ، ناچارا او نیز از حیاط گذشت و بجانب عمارت گام برداشت.

پسرِ خدمتکار نیز لحظاتی بعد از داخل شدنِ آن دو، با قامت خمیده اش پشت سرشان مجدد وارد کاخ شد.

حیاط سنگفرش و تمیز بود اما در هر چاك و شكافش علفي روئيده بود. باد سردی که در آنجا میوزید سردتر از خارج می نمود و مواقعی که زوزه کشان از کناره های باز درب به درون میشتافت و خارج میگردید صدائی میداد که همچون صدای باد بر بادبان ها و طناب های کشتی گوشخراش بود.

سرسرا با شمع های مومی بخوبی روشن شده بود. و آثاری از هنر های برجسته روی دیوار پیدا بود. در میان اثاثه اطاق آنچه از همه متمایز تر و چشم گیر تر بود میزی بود که رویه ای از ماهوت داشت و آینه زر اندودی بر روی آن بچشم میخورد.

𝖂𝖍𝖎𝖙𝖊 𝕹𝖎𝖌𝖍𝖙𝖘 _ 𝙆𝙤𝙤𝙠𝙫/𝙆𝙧𝙞𝙨𝙝𝙤【𝟮 𝗩𝗲𝗿】Where stories live. Discover now