شبِ سوم:
روزِ بارانیِ غم انگیزی بود. بی هیچ تابشِ نوری. افکارِ عجیبی به ذهنِ کریس هجوم آورده بودند. احساساتی بس مبهم، مسائلی بس نامعلوم. و با این حال فاقد قدرت و آرزویی تا آن ها را روشن کند.
حتما امشب یکدیگر را نخواهند دید. ابر ها در آسمان جمع شده اند. شب قبل که آن دو از یکدیگر خداحافظی کردند، مِه غلیظی سراسرِ فضا را پوشانده بود. کریس به او گفت فردا هوای دلگیری خواهد بود اما سوهو جوابی نداد. نخواست خود را ناامید کند.
برای او روزی روشن و صاف باید باشد؛ بدونِ کوچک ترین پاره ابری که بر روی شادیِ او سایه افکند.دیشب آن دو سومین قرارشان را گذاشتند. سومین شبِ سفیدشان...
هر چند قابل توجه است انسان در شادی و خرسندی به چه زیبایی هایی میرسد! چگونه دلِ آدمی مالامال از عشق میشود. احساس میکنی که میخواهی تمامِ عشقت را به قلبِ دیگری سرازیر کنی! میخواهی هرچه که در اطرافِ توست انعکاسِ شادی و خنده باشد.اما خدای مهربان! کریس از ابتدا چگونه میتوانست اینگونه بیندیشد... وقتی که از ابتدا همه چیز متعلق به دیگری بوده و هیچ چیز متعلق به او! بله کور بود و نفهمید که این حسِ گرم رفتارِ سوهو چیزی نبود جز شادی اش به خاطر آینده با دیگری.
آن شب را با قلبی گرم به طرفِ او رفت. مشتاقِ ساعتی که زمانِ ملاقات فرا رسد. نمی دانست که چه احساسی خواهد داشت. سوهو سرشار از شادی بود و منتظرِ پاسخش. بله خودِ آن دختر اروپایی قرار بود پاسخِ او باشد.
او قرار بود بیاید. دوان دوان سرِ قرار حاضر شود. سوهو از یک ساعت قبل زود تر از کریس در آن مکان حاضر بود.کریس میخواست آنچه را در دل داشت به او بگوید، اما نگفت.
سوهو گفت: _ امشب خیلی خوشحالم. میدونید چرا؟_ نه. چرا؟ و دلش لرزید.
_من شما رو خیلی دوست دارم. از اینکه قبول کردید دوستِ من باشید و من رازم رو به شما بگم خوشحالم. اینکه با مهربونی به حرفام گوش دادید و بهم کمک کردید. هر کسِ دیگه ای بود از من به ستوه می اومد....اگه من و خب...اگه من و اون دختر بتونیم به هم برسیم من این اتفاق رو مدیون لطف شما میدونم.
خواننده! کریس یکدفعه، غمِ سهمناکی را در دل حس کرد.
سوهو چهره ی گرفته ی او را که دید پرسید: _ چ_چی شد؟_ ه هیچی. فقط یه لحظه اضطراب گرفتم که اون امشب نیاد.
_ اوه...امیدوارم این اتفاق نیفته. _ سرش را پایین انداخت و با لحنِ پایین ترِ صدایش ادامه داد_ بله من هم ناراحتم. همه ی وجودم انتظاره...
صدای پایی آن دو را تکان داد. قامتِ زنی از دلِ تاریکی نمایان شد و به سمت آن دو آمد. کریس دستِ او را رها کرد. اما آن دو اشتباه میکردند. آن زن، او نبود.
YOU ARE READING
𝖂𝖍𝖎𝖙𝖊 𝕹𝖎𝖌𝖍𝖙𝖘 _ 𝙆𝙤𝙤𝙠𝙫/𝙆𝙧𝙞𝙨𝙝𝙤【𝟮 𝗩𝗲𝗿】
Romanceبا صدای نسبتا بلندی صدا زد:"آقا!" نمی دانست اما گویا این لحظه ای بود که بار ها در اشعار عاشقانه ی چینی به خطِ چشم نوازِ کانجی، بر صفحه ی کاهیِ کاغذ سُراییده شده بودند... او هم زیر چشمی نگاهی به مرد انداخت و سرش را پایین آورد. +حالا دیدید نباید ا...